رمان پرورشگاه عشق

 

تو این رمان نه خبری از دختر پولداره نه از پسر پولدار
نه از تنفر بین دونفر
نه از همخونه ای
بیاین با هم بخونیم ببینیم قراره چی بشه

 

تو اتاق نشسته بودم و به خودم فکر میکردم
من سوگندکاظمی ۱۹ سالمه سال اول دانشگاه رشته ی عمران از موقعی که چشم بازکردم
تو پرورشگاه بودم با یه عالمه بچه بزرگ شدم پسر و دختر همه مدلی نمیدونم مامانم کیه
بابام کیه فقط وقتی همه چی رو دیگه درک کردم یه شناسنامه بهم دادن که اسم بابا و
مامانم توش ثبت شده بود اقای نادرکاظمی و افسانه مجرد نمیدونم کین واقعا پدر مادرم
هستن یا نه هیچی نمیدونم نمیدونم چرا منو گذاشتن اینجا خیلی ها خودشونو با این دلداری
میدن که شاید خوانوادمون وضعیت مالیش خوب نبوده منو گذاشته اینجا ولی من میگم اگه
وضعیت مالی خوبی نداشتن اصلا چرا گذاشتن بچه گیرشون بیاد که بخوان بدبختش کنن
خیلیا رو اینجا دیدم که تو سن های مختلف پدرو مادرشون پیدا میشه یا یکی به سرپرستی
میگرتشون ولی من هیچ دل خوشی از پدرو مادرم ندارم حتی اگه پیدا هم نشه برام مهم
نیس چون اینجا کسایی رو دارم که خیلی برام زحمت کشیدن یکی مث خانوم فاطمه شجریان
یکی از سرپرستای اینجا که واقعا زن مهربونی هست و جای مادرمن و همه بچه های
اینجاست و اقای بابک مقتدر رییس این موسسه که واقعا براهممون زحمت میکشه وجای پدرمونه
قانون همه موسسه ها این که چ دختر و چ پسر بعد از رسیدن به سن ۱۸ سالگی از
پرورشگاه برن ولی اقای مقتری اینقدر مهربون و با فکر بود که میدونست این بچه ها کسی رو
ندارن و تو این جامعه که پر از گرگه از اینجا برن ممکنه با مشکلای زیادی بربه رو بشن اومد
پشت ساختمان اصلی دوتا ساختمان دوطبقه درست کرد یکی برای دخترا یکی برای پسرها
منم الان با خیلی های دیگه تو همین ساختمون تو یکی از اتاقاش زندگی میکنم بچه های
اینجا چ پسر و دختر همه خیلی خوبن به جز چند نفر خیلی کم همه باهم دوستیم پشت هم
ایستادیم و به هم کمک میکنیم
اقای نقتدر معلم اورده و به بچه ها درس میدن مث مدرسه فرقی نداره برا همینه که من الان
میرم دانشگاه کلا به نظر من هیچ موسسه ای مث اینجا نیس

صدای ساجده از فکر اومدم بیرون
ساجده- کجایی سوگند هرچی صدات میزنم جواب نمیدی
– ببخشید حواسم نبود
ساجده – خب حالا پاشو بریم پیش بچه ها
– باشه
یه نگاه به اطراف انداختم دیدم اتاق خالیه
– عه ساجده پس بقیه کجا هستن؟
ساجده – رفتن بیرون قدم بزنن مهسا هم دانشگاه هست
-اها بریم پس

پاشدم با ساجده رفتیم پیش بچه ها وقتی اینارو میدیدم حالم گرفته میشد دلم براشون میسوزه
ساجده – اینجوری نگاشون نکن اینا هم یکی هستن مث تو دلشون برات نسوزه
– ساجده گ*ن*ا*ه دارن بخدا
ساجده- سوگند اره گ*ن*ا*ه دارن یکی مث منو تو هم گ*ن*ا*ه داریم
رفتیم تو همه اتاقا سر زدیم یکم هم باهاشون بازی کردیم و رفتیم پیش فاطمه جون در اتاقشونو زدم
فاطمه جون- بفرمایی
– سلام فاطمه جون
ساجده- سلام
فاطمه جون- به سلام دخترای گلم خوبین؟
– ممنون فاطمه جون شما خوبین؟
فاطمه جون- الان شمارو دیدم خوب شدم…. به بچه ها سرزدین؟
ساجده- اره فاطمه خانوم سرزدیم کلی هم خوش حال شدن

فاطمه جون – اره وقتی یکی بره پیششون و باهاشون بازی کنه خیلی دوست دارن مخصوصا بچه های پنج شیش ساله
ساجده – مث خودمونن دیگه فاطمه جون درکشون میکنیم
فاطمه جون – راستی دخترا شهلا رو میشناسید؟
– نه کیه؟
فاطمه جون- همین شهلا ۱۴ سالشه تو اتاق ۲۰۱ هست
یکم فکر کردم یهو یادم اومد
– اره فاطمه جون یادم اومد
فاطمه جون – ساجده توهم میشناسیش؟
ساجده- اره دختر نازی هم هست…چیزی شده؟
فاطمه جون- یه چند روزی بود خیلی تو هم بود اصلا از اتاقش بیرون نمیومد رفتم باهاش صحبت کردم اولش اصلا حرف نمیزد تا اینکه بالاخره به حرف اومد میگفت چرا من باید یه دختر پرورشگاهی باشم خیلی روحیش ضعیف
– خب کاری از دست ما بر میاد؟
فاطمه جون- خواستم اگه شما دوتا میتونید بهش کمک کنید که روحیش عوض بشه بالاخره شماها بهتر میتونید هم دیگه رو درک کنید
ساجده- باشه فاطمه جون سر فرصت حتما منو سوگند بهش سر میزنیم
فاطمه جون – دستتون درنکنه دخترا زحمت میکشین
– خواهش میکنم…ساجده بریم؟
ساجده – بریم
– خب فاطمه جون کاری ندارین دیگه
فاطمه جون – نه گلم برین به سلامت
– خدافظ
ساجده – خدافظ
از در اتاق اومدیم بریرون رفتیم به طرف ساختمون های خودمون جلو اون دوتا ساختمون یه محوطه باز هس که بیشتر وقتا با بچه ها اونجا جمع میشیم حرف میزنیم الانم بیشتر بچه ها اونجا بودن
ساجده – بریم پیششون؟
– بریم

سلام بچه ها
ساجده – سلام بچه ها
همه سلاممونو دادن ماهم کنارشون نشستیم وسط محوطه یه حلقه درست کرده بودن و
نشسته بودن منکنار یاسمن نشستم ساجده هم کنار من نشست
– بحث سر چیه؟
ماهان یکی از بهترین پسرای اینجا گفت
ماهان- بحث سر اینه که ثریا خانوم ( یکی از دخترا که ۱۹ سالشه ) میخاد از اینجا بره
ساجده- عه چه خوب میخای از اینجا خلاص شی؟
ثریا- نه بابا من به اینجا عادت کردم و همچنین به شماها برام سخته برم ولی خب دیگه راه رفتنی رو باید رفت
– ثریا کجا میخای بری حالا؟
ثریا- خودتون که میدونید خرج دانشگاه زیاده درسته که اقای مقتدر هم کمک میکنه ولی بازم کفاف نمیکنه
چند روز پیش دنبال کار میگشتم یه جا پیدا کردم کارش پرستاری یه بچه سه سالست باباش گفت میتونم
اونجا بمونم منم قبول کردم
– خوبه ایشالا موفق باشی
ثریا – خیلی ممنون سوگند جون
یه نگاه به ساعتم کردم دیدم وقت نمازه روبه بچه ها گفتم
– بچه ها وقت نمازه موافقین همینجا دست جمعی نماز بخونیم؟
همشون قبول کردن اینجا درصد بیشتر بچه ها اهل نماز و روزه و حجاب و چادر هستن
یادمه وقتی ۹ سالم بود تازه یک هفته بود به سن تکلیف رسیده بودم که فاطمه جون اومد تو اتاقم یه چادر گذاشت جلوم ازش پرسیدم
– فاطمه جون این چیه؟
فاطمه جون – این چادره تو دیگه به سن تکلیف رسیدی زشته یه نامحرم تورو ببینه باید دیگه روسری سرت
کنی این چادر هم برای حجاب بیشتره اگه دوست داشتی میتونی سرت کنی
منم بعد از دوروز تصمیم گرفتم چادر رو سرم کنم از اون موقع تاحالا نه نمازم قضا شده و نه چادر از رو سرم
برداشته شده و هیچ وقت هم حتی یه نخ از موهام هم بیرون نمیزارم
از فکر اومدم بیرون با ساجده وضومونو گرفتیم رفتیم دوباره همون قسمت پسرا یه فرش پهن کرده بودن تا
روش نمازمونو بخونیم هممون کنار هم ایستادیم پسرا جلو و مادخترا هم عقب وایسادیم سه تا ردیف شدیم
بعد از ده مین نمازمون تموم شد و رفتیم تو اتاقامون برای ناهار …ناهار مرغ بود خوردیم و بعدش هم
هرکسی روتخت خودش خوابید اتاق چهار نفره بود و دوتا تخت دوطبقه ای من طبقه پایین ساجده هم طبقه
بالا اون یکی تخت هم مهسا بالا سحر هم پاییین
سرمو گذاشتم رو بالشت و خوابم برد

با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدارشدم زنگشو قطع کردم رفتم یه نگاه به گوشیم کردم هدیه تولدمه که
فاطمه جون بهم داده بود و خیلی دوسش داشتم و دارم
امروز دانشگاه داشتم بلند شدم یه نگاه به دخترا کردم دیدم همشون خوابن ساجده هم خواب بود امروز کلاس
داره ولی نمیدونم چرا هنوز بیدار نشده
منو ساجده تو یه دانشگاه هستیم ولی ساجده ریاضی میخونه …رفتم در کمود رو باز کردم یه مانتو تا بالا زانو
مشکی و شلوار کشی سورمه ای و مقنعه مشکی مو هم پوشیدم و چادرم هم پوشیدم رفتم دم در خاستم
از اتاق برم بیرون که نگاهم به ساجده افتاد برگشتم رفتم بالای سرش
– ساجده ساجده
خوابالو جواب داد
ساجده – چیه؟ بله؟
– ساجده مگه کلاس نداری؟ بلند شو دیگه
باحرفم سیخ سرجاش نشت
ساجده – وای ساعت چنده ؟ ای وا خواب موندم
– چه خبرته بابا ساعت ۸ زود لباس بپوش بیا پایی منتظرتم
ساجده- باشه مرسی که بیدارم کردی
– خواهش میکنم سریع بیا

ویرایش پست    پاسخ    پاسخ با نقل قول     تشکر
۰۷-۰۴-۲۰۱۶, ۰۶:۱۸ PMTop | #۷
مهدیس ۰۰۹۵

تاریخ عضویتJun 2016

شماره کاربر۳۷۸۴

وضعيت

عنوان کاربرکاربر سایت

میانگین پست در روز۰٫۰۲

نوشته ها۱۶

تشکر۲۸

تشکر شده ۱۲ بار در ۸ ارسال
حالت من :

تو محوطه رو یه صندلی نشستم داشتم فکر میکردم که یکی کنارم نشست فکر کردم ساجده هست اومدم
بهش بگم که پاشو بریم دیدم اقا ماهان هست
اقا ماهان- سلام سوگند خانوم
– سلام اقا ماهان خوبید؟
اقا ماهان- ممنونم شما خوبید؟
– مرسی ممنون
اقا ماهان- میخاید برید دانشگاه؟
– اره شما چی؟
اخه ماهان دانشجوی پزشکی بود و سال سوم
اقا ماهان- نه من عصر کلاس دارم گفتم بیام یکم قدم بزنم که شمارو دیدم
دیگه حرفی نزدیم ساکت نشسته بودیم که ساجده اومد
ساجده – سلام…سلام اقا ماهان
اقا ماهان – سلام ساجده خانوم خوبید؟
ساجده – ممنون …سوگند بریم؟
– بریم…با اجازتون اقاماهان
اقاماهان- خداحافظ
ساجده – خدافظ
با ساجده رفتیم سر خیابون یه تاکسی گرفتیم واسه دانشگاه

 

مطالب مرتبط

دیدگاهی بنویسید.

بهتر است دیدگاه شما در ارتباط با همین مطلب باشد.

  1. ثنا :
    08 دسامبر 20

    من موفق نشدم دانلودش کنم کسی میدونه راهنمایی کنه

خرید vpn با ip ثابت

خرید فیلترشکن موبایل

خرید vpn با ip ثابت