پارت ۳۶۹ رمان ادبی سال این من بی تو از حدیثه ورمز نویسنده رمان بوک

تمام حال بدم از صبح جلوی چشمانم آمد. آن دل دل زدن های مسخره ی درونم را درک نمی کردم.‌ بق کرده بالشت را در آغوشم گرفتم. چیزی در قلبم سنگینی می کرد و رمان ادبی تمام خوشی های کوچکم را بی رنگ کرده بود و بدتر این که هیچ بی تفاوتیی نمی توانست این حس را نابود کند. با آهی عمیق نگاهم در خانه چرخید. دنیا گوشی به دست کنار در مانده بود و هر دم یک بار نیشش باز می شد. علی هم با نایلونی پر و پارچ به دست پله ها را طی می کرد که هنگام گذشتن از کنار خواهرش به شانه اش کوبید.

رفیقات نصف شبم ول نمی کنن! رمان سال طعنه زدنش کاملاً آشکار بود. زیر سفره را با پا صاف کرد و خوراکی ها را به دستم داد. – حالا فردا میری؟ بی میل قلنج انگشتانم را می شکستم و او از عمد صدای تلویزیون را بالا برده بود تا خنده های دلبرانه ی دنیا اعصابش را قلقلک ندهد. عمه و حسین آقا نمی گذاشتند زیادی از حد در مارهای دنیا دخالت کند. – نه. متعجب دستش در هوا خشک شد. – مگه نمی گی گفته حالش بده! چیزیش بشه چی؟ با این که کاملاً از این نه گفتن مطمئن بودم اما زبانم طور دیگری چرخید.

مگه با رفتن من حالش خوب میشه؟ پفک را به زور در حلقم چپاند و بالشت را دولا کرد و زیر آرنجش گذاشت. – حالا تو برو شاید خوب بشه، منم باهات میام اصلا نمی خواد به این یارو بگی. افکارم هزاران جا می‌چرخید و فقط یکی برای آن زن بود. از منه شش ساله مراقبت می کرد؟

پس اصلا چرا رفته بود! جوابش را ندادم، رمان بوک کتاب رمان هم منتظر نبود به تلویزیون چشم دوخته و هنوز بازی شروع نشده حرص می‌خورد. *** با صدا زدن های بابا چشمانم به سختی باز شد. کی خوابم برده بود؟ – پاشو ترمه بریم خونه، خبر ندادی میای اینجا چرا! با حرفش هوشیار تر شدم. عمه و حسین آقا هم بالای سرم بودند. سریع خودم را جمع و جور کردم. – سلام، حوصلم خونه سر رفته بود.

مطالب مرتبط
تصویر پیدا نشدهش ریت28 مه 17

دیدگاهی بنویسید.

بهتر است دیدگاه شما در ارتباط با همین مطلب باشد.

خرید vpn با ip ثابت

خرید فیلترشکن موبایل

خرید vpn با ip ثابت