خواب بود . او می توانست نگاه سروش را از پشت سر هم حس کند . لحظاتی بعد صداي گامهاي او را شنید که از اتاق دور می
شد . تازه روي صندلی نشسته بود که عمو چشمانش را باز کرد و با دیدن او لبخند کمرنگی به روي لبان خشکیده اش نشست
. آقا رحمان با دیدن گل هاي تازه داخل گلدان ، به برادرزاده اش نگاه کرد و گفت : اینا رو تو آوردي ؟ قابل شما رو نداره . آقا
رحمان با لحنی مهربان و دوست داشتنی گفت : خودت گلی ، دیگه چرا زحمت کشیدي . مثل خودت قشنگن . و نگاهش را به
صورت برادرزاده اش دوخت . عمو ، بازم الکی تعریفتون شروع شد .تعریف نیست ، واقعیته . ویدا چطوره ؟ اونم خوبه ، وقتی
از بیمارستان مرخص شدید دیدنتون میاد . راستش من امروز به قدري براي دیدنتون غجله داشتم که اصلا خونه نرفتم که
عزیز رو همراهم بیارم . وقتی اومدي سروش اینجا نبود ؟ بدون این که به عمو نگاه کند خیلی سریع گفت : نه ، وقتی اومدم
کسی اینجا نبود . حتما رفته قدم بزنه . شراره نمی توانست چرا آن حرف را به زبان آورد . او سروش را دیده بود که چطور
گرفته و غمگین کنار تخت پدر نشسته است . با صداي عمو به خود آمد : سروش اومدي ، وقتی تو نبودي شراره اومده .
سروش با تعجب سرش را بلند کرد و گفت : ولی … اما نگاهش به شراره افتاد که به سمت او برگشته است و او را می نگرد ،
فهمید که این دروغ از دهان او خارج شده است و گفت : بله ، یه لحظه بیرون رفتم هوا بخورم . خیلی خوش اومدین ! با آمدن سروش دیگر نمی توانست آنجا بماند . از روي صندلی بلند شد و گفت : عمو با اجازه من می رم فردا براي دیدن شما می یام .
خداحافظی کرد و با سرعت از بیمارستان خارج شد . نمی توانست دلیل ترسش را درك کند . از چه چیز می ترسید ؟ از چه
فرار می کرد ؟ چرا نمی توانست با سروش روبه رو شود ؟ سوار ماشین شد و بدون این که بتواند پاسخی به سوالاتش بدهد ،
چند ساعت بی هدف در خیابان ها چرخ زد .
شراره می خوام یه چیزي رو بهت بگم ولی جون من جلوت رو نگاه کن . من جوونم ، دل دارم و براي آینده ام نقشه ها کشیدم
. شراره که شیطنت از چشمانش می بارید گفت : شما هم دل داشتید ؟ پس چی ، فکر کردي فقط خودت دل داشته باشی و
عاش….اما سریع به خود آمد و جمله اش را نیمه کاره رها کرد . به صورت شراره نگاهی انداخت و از گرفتگی چهره او فهمید
بدون فکر جمله اي را به زبان آورده است با شرمندگی گفت : شراره منظوري نداشتم . اشکالی نداره حرفت رو بزن . قراره
این جمعه براي خواستگاري بیان . شراره به طرفش برگشت و گفت : راستی ؟ نازنین با دست سر شراره را به سمت خیابان
برگرداند و گفت : راستی راستی ! ولی لطف کن جلوت رو نگاه کن ، من آرزو دارم . چرا این قدر تعجب کردي ! خوبه نگفتم
براي تو خواستگار میاد . به آقا داماد هم گفتی ؟ نازنین سرش را پایین انداخت و گونه هایش از خجالت سرخ شد . شراره با
دیدن حالت او به خنده افتاد و گفت : آخ من قربون خجالتت برم . تو کنار دوستت نشستی نه آقا داماد ، که این طور رنگ
عوض می کنی . نازنین سرش را بلند کرد و با اخم گفت : خیلی بی مزه اي . آخرش نگفتی آقا داماد می دونه یا نه ؟ خب
معلومه بهش گفتم . امروز رفتم سلام کردم و گفتم ، آقاي سعیدي شما می تونید عصر جمعه تشریف بیاورید و آدرس رو هم
دادم . ببینم وقتی شنید گل از گلش شکفت ؟ آخه فضول به تو چی می رسه ، بدونی اون موقع چه شکلی شد ؟ نکنه داري
تجربه هاي دیگران رو می پرسی تا بعد ها بدونی چه برخوردي باید داشته باشی ؟ آخه از عکس العمل آقا داماد چی به من می
رسه ! اینو باید از خودت بپرسی . وقتی به خانه نازنین رسیدند ، او با اصرار زیاد ، شراره را راضی کرد تا به داخل بروند . شراره
در ماشین را بست و گفت : می یام تو یه لیوان شربت می خورم ولی فکر نکنی من با یه لیوان شربت رضایت می دم . باید یه
شیرینی حسابی بدي . تو به خاطر ماشینت شیرینی دادي که من بدم . این موضوع فرق می کنه . می تونی بگی چه فرقی
؟خوب آخه عروسیه ! زمانی که وارد خانه شدند شراره گفت : این پدر و مادر تو هیچ وقت تو خونه پیدا نمی شن . نازنین دو
لیوان شربت آورد و کنار هم نشستند . همان موقع در خانه باز شد و امید وارد شد . نازنین وقتی برادرش را دید که در این
ساعت به خانه آمده است گفت : مگه تو این ساعت نباید مطب باشی ؟ مثل این که سرما خوردم حالم خوب نیست . امید به طرف شراره برگشت و به او سلام کرد و حالش را پرسید . شراره نیز در جواب گفت : ممنون ، فعلا که خوبم . امید لیوان هاي
شربت را روي میز دید و به نازنین گفت : یه لیوان شربت هم براي من میاري ؟ نازنین سرش را تکان داد و گفت : چرا که نه ! و
به طرف آشپزخانه به راه افتاد . امید جلوتر آمد و روي مبل نشست و گفت : حالا دیگه من خیلی جدي هستم و قیافه ام
قلدره و به درد تحقیقات و کارآگاهی می خوره ؟ شراره این حرف را شنید از خجالت سرخ شد . سرش را پایین انداخت و
گفت : از دست این نازنین ما داشتیم شوخی می کردیم ، من هم همین طوري از دهنم در رفت . زمانی که نازنین به اتاق آمد ،
شراره سرش را بلند کرد و با دلخوري گفت : نازنین نتونستی زبون به دهن بگیري ، من یه چیزي گفتم ، درسته تحویل آقا
امید دادي ؟ شراره شرمنده بود ولی امید و نازنین می خندیدند . همون روز بهت نگفتم به امید می گم ؟ گفتی ولی فکر نمی
کردم تا این حد کله شق باشی . یادت باشه یه روز تلافی می کنم . نازنین شربت را به دست برادرش داد و گفت : قحطی بود
که تو فصل بهار سرما خوردي ؟ امید شربت را یک باره سر کشید و نازنین گفت : خوبه سرما خورده ، این طوري شربت رو سر
کشید ، فردا حتما صدات هم در می گیره . امید با طعنه گفت : چیه می ترسی روز خواستگاریت با دیدن این قیافه جدي و قل
چماق من و صداي گرفته خواستگارت بذاره بره ؟ نازنین خود را به بی تفاوتی زد و گفت : نه خیر ، هیچم از این خبرا نیست .
تازه باید خوشحال باشم ، داماد می فهمه اگه منو اذیت کنه با برادرم طرفه . یعنی من تا این حد ترسناکم و خودم خبر ندارم !
شراره به ساعتش نگاه کرد و از جا بلند شد و گفت : نازنین دستت درد نکنه من باید برم . امید هم برخاست و گفت : به این
زودي ؟ آخه عزیز نگران می شه . در مورد حرف هایی که اون روز به نازنین زدم معذرت می خوام ،
من فقط شوخی کردم . ناراحت نشدم ، بلکه به نظرم حرف هاي شما جالب اومد . هیچ وقت به کاراگاهی فکر نکرده بودم .
شاید هم به عنوان شغل سوم کاراگاه شدم ! شراره از انها خداحافظی کرد و از آنجا رفت . نازنین از امید پرسید : از ساناز چه
خبر ؟ سوال بدون مقدمه اش در مورد ساناز باعث تعجب امید شد.
چی شده یاد ساناز افتادي ؟
آخه فقط یه بار زنگ زد و دیگه ازش خبري نشد.
می بینمش ، فقط شماره همراهم رو بهش دادم
. نازنین با کنایه گفت : که هر وقت کار داشتی تو دسترس باشی ؟
امید نگاهی از سر خشم به نازنین انداخت و گفت : از تو انتظار نداشتم . باشه ، حالا نمی خواد ناراحت باشی . یه سوال دیگه دارم ، می تونم بپرسم ؟
چه اجازه بدم چه ندم ، تو که می پرسی .
بازم در مورد سانازه دلم می خواد بدونم درس می خونه یا درسش تموم شده .
چرا این دختر برات مهمه ؟ چه چیزي توجه تو رو جلب کرده ؟
همین که دوست برادرمه . از نظر تو اشکالی داره ؟
من این حرف رو زدم ؟
فقط یه سوال کردم .
بله ، دانشجو رشته گرافیکه . باز هم اگه سوالی داشته باشی جواب می دم . نازنین از روي مبل بلند شد و به سمت اتاقش رفت
و گفت : خودت که می دونی ، خواهرها بعضی اوقات در مورد برادرشون کنجکاو می شن .
اگه این قدر کنجکاو هستی یه بار بیا ببینش.
شاید یه بار باهات یبام تا ببینمش.
آقا رحمان از بیمارستان مرخص شده بود . شراره به همراه ویدا و عزیز به آنجا رفتند . آقا رحمان با دیدن ویدا ، دستانش را از
هم گشود و از او خواست به آغوشش برود . صورت او را بوسید و گفت : خوبی عمو ؟ ویدا سرش را تکان داد و گفت : خوبم ،
عمو جان شما حالتون خوب شد ؟ آقا رحمان دستی به سر او کشید و گفت : شکر خدا خوبم ، هنوز زنده ام . شراره با اخم
گفت : عمو این حرف ها چیه می زنید ! به همین زودي مثل گذشته سرحال می شید . ان شاالله صد سال هم عمر می کنید .
مگه قراره عمر نوح کنم . الانشم از خیلی ها بیشتر عمر کردم ! سمانه کنار پدرش نشست و گفت : پدر این حرف رو نزنید .
شما که چیزیتون نیست . رضا با خنده گفت : پدر فکر کنم شما یه ذره نازم قاطی مریضیتون کردین تا همه عین پروانه
دورتون بچرخن . آقا رحمان به رضا خندید و سمانه با ابروانی گره کرده به همسرش گفت : رضا این حرف ها چیه ؟ پدر اگر
مریض نبود نمی خوابید . بهزاد به خواهرش گفت : تو هنوز شوهرت رو نشناختی . شوخی ها و حرف هاي رضا براي ما عادي
شده . آن روز هم سروش بدون هیچ حرفی نشسته بود . او برخلاف گذشته ساکت و آرام بود و خود را وارد هیچ بحثی نمی
کرد و کاري به کار کسی نداشت . با آمدن پدر و مادر رضا براي عیادت آقا رحمان ، سروش مشغول پذیرایی شد و سینی چاي
را جلوي ملوك خانم گرفت . ملوك خانم در حین برداشتن چاي ، خطاب به سروش گفت : خدا همسرت رو بیامرزه چند بار بیشتر ندیدمش ولی خانم محترم و بامحبتی بود . وقتی رضا گفت : بیمار شده نمی تونستم تصور کنم زن به اون نازنینی
مریض باشه . آقاي محمودي هم در حین برداشتن چاي گفت : خدا رحمتش کنه . شراره خواست چاي بردارد اما دستش در
نیمه راه رها شد زیرا دستانش می لرزید و ترس از این که مبادا اتفاق چند سال قبل تکرار شود . به آرامی گفت : من نمی
خورم ، میل ندارم .
صداي آهسته سروش را شنید : حتی نمی خواي چاي از دست من بگیري ؟ می خواست به سروش نگاه کند که چشمش به آن
خودنویس آشنا افتاد . هنوز در جیب پیراهن سروش قرار داشت . بی اختیار سرش را بلند کرد و لحظاتی نگاهش به او دوخته
شد .
صداي ملوك خانم که با عزیز صحبت می کرد او را به خود آورد . ان شاالله هر چه خاك اون دو تا خدابیامرزه بقاي عمر بچه
هاشون بشه . پارسال سال خوبی براي این خانواده نبود . سه نفر رو از دست دادند .
نگاه شراره به ملوك خانم بود ولی به خودنویس فکر می کرد که به سروش داده بود . چرا هنوز مثل سابق آن را در جیب
داشت ؟ حتی در روز عروسی هم آن خودنویس را در جیب کت او دیده بود !
ملوك خانم به سروش نگاهی انداخت و گفت : سروش خیلی ساکت و گرفته شده . ملیحه خانم نگاهی غمگین و گرفته به
پسرش انداخت و گفت : با این رفتارش همه ما رو عذاب می ده . همه موهاش داره سفید می شه . این حرف زن عمو ، نگاه
شراره را به سمت موهاي سروش هدایت کرد . زن عمو راست می گفت او قبلا هم متوجه موهاي سفید سروش شده بود . حتی
براي شراره با وجود تمام دلخوري هایی که از او به دل داشت این گوشه گیري سروش ناراحت کننده بود . شراره هر کاري می
کرد که سروش را فراموش کند نمی شد . او دائم از خود می پرسید ؛ چرا این قدر بهش فکر می کنی ؟ اما نمی توانست جوابی
به سوالش بدهد و توجیهی براي رفتارش بیابد . با این افکار از جایش بلند شد ، به طرف عمو رفت و گفت : عمو جان ما دیگه
باید بریم . شما تازه اومدین . بذارید ویدا با بچه ها بازي کنه . ویدا امتحان داره و باید درس هایش رو بخونه . این ساده ترین
بهانه اي بود که می توانست بیاورد تا هر چه زودتر آن خانه پر خاطره را ترك کنند . سلام آقاي سعیدي مبارك باشه . ممنونم
خانم تابش . شراره با شیطنت به نازنین نگاه کرد و گفت : آیشیطون ، حالا چرا این طوري شدي ؟ و به طرف آقاي سعیدي
برگشت و گفت : خوب قاپ دوست ما رو دزدیدید ! فکر کنم اشتباه کردین ، فعلا دوست شما هستن هوش و حواس منو
قاپیدن . ببینید چه مظلومانه سکوت کرده ، انگار زبونش رو موش خورده . البته باید بگم این طوري نیست بعدا اینو خودتون می فهمید . آقاي سعیدي به نازنین گفت : مثل این که می خواستین جایی برین من دیگه مزاحم نمی شم .اصلا هم مزاحم
نیستید به شما هم مربوط می شه … نازنین نگذاشت حرف شراره تمام شود . خیلی سریع گفت : دورغ می گه فرهاد ، سر به
سرت می ذاره شما برو دیگه . شراره ، ما هم باید زودتر بریم . مثل این که باید رفت . هر دو از فرهاد خداحافظی کردند .هنوز
چند قدمی نرفته بودند که فرهاد به نازنین گفت : فرداصبح میام دنبالت . و دستی تکان داد و دور شد . شراره به نازنین گفت :
مثل این که از این به بعد باید تنهایی به دانشگاه بیام . بعد از رفتن فرهاد ، نازنین به شراره نگاه کرد و گفت : خیلی کیف می
کنی جلوش سر به سرم بذاري ؟ حالا چرا عصبانی می شی .نذاشتی بگم نازنین از الان در فکر مکه فرستادن شماست . عجب
حرفی می زنی. لباس نامزدي رو هم خودم تهیه نکنم ؟ مادر که دائم سر کاره ، اگر با فرهاد می رفتم حتما اون می خواست
پارچه رو بخره . خب ، دست به جیب بشه . باید بفهمه عروس رو همین طوري نمی شه آورد . خرج داره . خرج می کنه به
وقتش ، حالا به نظر تو چه پارچه اي بخرم ؟ این رو نمی دونم ولی یه چیز روخوب می دونم که امشب از پا درد نمی تونم
بخوابم . حالا حلقه ازدواجتون رو خریدید . نه ، فردا شب می ریم بخریم … آن دو تمام بعد از ظهر را صرف خرید پارچه
نامزدي کردند . شراره ، نازنین را به خانه شان رساند و خسته از پیاده روي به خانه رفت . با رسیدن به خانه به عزیز گفت : این
دختره منو از پا در آورد . چقدر مشکل پسنده ، نمی دونم با این سلیقه چطور این قدر زود داره شوهر می کنه !خب کسی که
عاشق بشه ، دیر یا زود نداره . شراره با خنده به عزیز گفت : عزیز جون شما اول عاشق شدید بعد ازدواج کردید یا بعد از
ازدواج عاشق شدید ؟ طاهره خانم با رویی گشاده مقابل نوه اش نشست و گفت : اون زمانها مثل الان نبود . من سیزده ،
چهارده ساله بودم که به خونه پدربزرگت اومدم . تا اون موقع به جز عمو و چند تا فک و فامیل چشمم به کس دیگه اي
نیفتاده بود . عزیز اون موقع ها هم براي خودش خوب بود درست نمی گم ؟ طاهره خانم که به یاد گذشته ها افتاده بود ، گفت :
خوب ؟! عالی بود . نمی دونی چه صفایی داشت . شب ها دور هم جمع می شدیم و از همه جا حرف می زدیم . تلویزیون که
نبود ، مردم چشمشون رو بهش بدوزن و دیگه حرفی نداشته باشن بزنن. شب هاي زمستون هم همگی دور هم جمع می
شدیم و از همه چیز تعریف می کردیم و کتاب حافظ می خوندیم . عزیز دوست دارید به اون روزها برگردید ؟ دوست دارم ؟ از
خدامه ، کی دلش نمی خواد بچه بشه . ویدا با شنیدن صحبت هاي عزیز ، از اتاقش بیرون آمد و پیش آن دو نشست و گفت :
از قدیما حرف می زنین ؟ تو هم که عاشق اینی که من از قدیما تعریف کنم و تو گوش بدي. 
روزهاي اول پاییز بود و هوا رو به سردي می گذاشت . درختان نیز جامه سبز را به رنگ هاي پاییزي می سپردند تا با هر وزش
بادي زمین زیر پایشان را رنگین و تن خسته خود را آسوده سازند . آن روز هواي پاییزي همراه با سوز و سرما بود . شراره ترم
جدید را به تازگی شروع کرده بود و تا سال دیگر تحصیلات دانشگاهی را به پایان می رساند . از دانشگاه که بیرون آمد ،
چشمش به نازنین و فرهاد افتاد ولی ترجیح داد در آن هواي پاییزي به تنهایی قدم بزند . کلاسورش را بغل کرد و آهسته بین
دانشجویان از در دانشگاه خارج شد . با دیدن کسی که چند قدم جلوتر از او ایستاده بود جا خورد و با بهت و ناباوري بر جاي
ایستاد . شاید اشتباه می دید ، ولی درست بود . سروش ، آن هم جلوي در دانشگاه او ! اینجا چه می کرد ؟ شوکه شد و دست
و پایش را گم کرد . صداي تپش قلبش را می شنید . یعنی با او چه کار داشت ؟ می خواست به گونه اي از کنار سروش رد شود
که انگار او را ندیده است ، اما صداي سروش را که او را می خواند شنید :شراره …سریع به سمتش برگشت و گفت : منو دختر
عمو صدا کن . دلم نمی خواد اسمم رو از زبان تو بشنوم . با گفتن این حرف ، گره اي در ابروان سروش افتاد . مشخص بود از
کلام او ناراحت شده است ، ولی او همان سروشی بود که بارها او را با حرف هایش ناراحت رده بود پس نباید انتظار داشته
متنفر ، نه . « روت رو برم » باشد با او چون گذشته باشد . سروش به او نگاه کرد و به تلخی گفت : یعنی این قدر از من متنفري
و با زهر خندي ادامه داد : فقط دلم نمی خواد تو رو ببینم . هر کلمه اي که از زبانش خارج می شد رنگ از چهره سروش می
پرید . به سختی توانست دهان باز کند و این کلمات را بگوید : داري با کارات عذابم می دي . این حرف براي شراره گران آمد و
با عصبانیت گفت : من عذابت می دم ؟ مثل این که یادت رفته تو با من چکار کردي ! بهتره هر چه زودتر بري چون من تو و
خاطراتت رو فراموش کردم .بعد از سه سال تازه داره زخمی که تو به روحم زدي جوش می خوره ، حالا دوباره پیدات شده که
چی ؟ شراره لااقل صبر کن حرفهایم را بزنم بعد هر کدام دنبال زندگی خودمون بریم . سروش کمی مکث کرد و ادامه داد :
یعنی تو کنجکاو نیستی دلایل اون کارم رو بدونی ؟ وقتی پدر سکته کردمی خواستم تو بیمارستان حرف هاي دلم رو بزنم
ولی فکر کردم حالا وقتش نیست . به مرور همدیگه رو می بینیم و همه چیز فراموش می شه ولی این طور نشد . تو حتی براي
یه بار هم نخواستی با من روبه رو بشی . از من فرار می کنی . چرا نمی خواي حرف هایم رو بشنوي ؟ اصلا حرف هات برام مهم
نیست . چون دیگه بهت فکر نمی کنم . راستش رو بخواي اصلا کس دیگه اي جاي تو رو تو دلم گرفته . آن کلمات به ناگهان از
دهانش خارج شد . دلش می خواست از این فرصت به دست آمده براي تلافی کردن و انتقام گرفتن بهترین استفاده را بکند .
بله باید عمل او را عینا تلافی می کرد و این بهترین فرصت بود که به سروش بفهماند برایش اهمیتی ندارد . به او فکر نمی کند و همه چیز براي او تمام شده است . در صورت سروش آثار تعجب را خواند و توانست به راحتی در چهره اش ببیند که نمی
تواند حرف هاي او را باور کند . سروش دستش را به آرامی در موهایش فرو برد و در نگاهی که به صورت او انداخت ، شراره
حس کرد که از حرف هایش صرفا تصور یک شوخی را دارد . تو که راست نمی گی ؟ این یه شوخیه ، درسته ؟ شراره با بی
رحمی تمام گفت : اتفاقا در این مورد کاملا جدیم . از کنار سروش گذشت ولی صداي آهسته او را شنید که گفت : ولی این را
بدون ، درختی که تو در وجودم کاشتی از نوع درخت کاجه ، بهتره هیچ وقت اینو فراموش نکنی .کنار ماشین رسید . در
ماشین را باز کرد .از داخل آینه به سروش نگاه کرد که همچنان در آن محل ایستاده بود و هر لحظه کوچک و کوچک تر می
شد تا آنجا که دیگر اثري از او دیده نمی شد . به یاد حرف هاي سروش و حرف هایی که زده بود افتاد . اصلا متوجه رانندگی و
شلوغی خیابان هاي اطرافش نبود . چند بار صداي بوق ماشین هاي کناري او را متوجه خود کرد تا این که صداي به هم
خوردن دو ماشین شنیده شد . سرش محکم به شیشه برخورد کرد . شیشه مقابلش دایره وار ترك خورد و سرش هم به شدت
درد گرفت .براي لحظاتی گیج شده بود و هیچ چیز نمی فهمید . صداي خشمگین مردي به گوشش رسید . خانم حواست
کجاست ؟ رانندگی بلد نیستی پشت فرمون نشین . هر کی هجده سالش می شه می ره گواهی نامه می گیره ، یه ماشین می
خره و تو خیابونا ویراژ می ده . دستش به روي سرش بود از تو ماشین پیاده شد و گفت : آقا داد نزنید معذرت می خوام . مرد
به طرف ماشینش رفت و گفت : این با معذرت خواهی درست نمی شه . زدین ماشین منو درب و داغون کردین ، اون وقت می
گین معذرت می خوام . باید افسر بیاد . چند نفر دور آنها جمع شدند . جوانی گفت : آقا ماشین شما نیسانه ، چیزش نشده این
ماشین خانمه که داغون شده . به هر حال مقصر که من نیستم . زنگ می زنیم افسر بیاد . شراره آنقدر عصبی بود که حوصله
داد و بیداد را نداشت . در ماشین را باز کرد و هر چه پول در کیفش داشت بیرون آورد و گفت : این خسارت شما رو می ده تا
این قدر داد و بیداد نکنید ؟ من کار دارم . وقت معطلی رو ندارم . مرد پس از گرفتن پول ها صدایش را پایین آورد و گفت :
فکر کنم کافیه . مرد جوان در حالی که می خندید گفت : کافیه !زیادم هست . ماشین شما چیزیش نشده.
.شراره سوار ماشین شد . می خواست در را ببندد که همان جوانک جلو آمد و گفت : سرتون بد جوري کبود شده حالتون
خوبه ؟شراره عصبانی و پریشان احوال بود و حوصله مزاحمت نداشت از کوره در رفت و با صداي بلندي گفت : حالم خوبه ! در
ماشین را بست و به راه افتاد .جلوي ماشین حسابی خسارت دیده بود . شیشه نیز به صورت دایره وار خسارت دیده بود . از
آینه به پیشانی اش نگاهی انداخت . به شدت کبود شده بود .شانس آورد که سرش نشکست .به سختی می توانست فرمان را در دستانش نگه دارد . لرزش دستانش کلافه اش کرده بود . می خواست ماشین را در وشه اي پارك کند اما تصمیمش عوض
شد و مسیرش را ادامه داد . به یاد امید افتاد و در یک لحظه تصمیم گرفت به مطب او برود و با او صحبت کند . پس مسیرش
را به سمت مطب او تغییر داد . مدتی بعد ، جلوي ساختمانی ماشین را پارك کرد و به ساعتش نگاهی انداخت . هنوز به سه ،
نیم ساعتی باقی بود . امید هر روز ساعت سه به مطب می آمد . سرش را روي فرمان گذاشت و اتفاقات آن روز را از نو مرور
کرد . منظور سروش از درخت کاج چه بود ؟ با دست دو طرف فرمان را فشرد تا شاید لرزش دستانش کاسته شود که ناگهان
در ماشین باز شد و شخصی داخل ماشین نشست . سریع سرش را بلند کرد و خواست عکس العملی نشان دهد ولی امید را
دید که نگران روي صندلی در کنارش نشسته است . فورا از او پرسید : شراره اتفاقی افتاده ؟ چرا ماشینت این جوري شده ؟
امید با دیدن سر ورم کرده و کبود شراره ، دستش را به طرف سر او پیش برد و گفت : با سرت چه کار کردي ؟ به شیشه
خورده ؟ شراره با صدایی آهسته که می لرزید گفت : تصادف کردم .اینو با نگاه به ماشین و سرو وضعت می شه فهمید . حالا
این جا چه کار می کنی ؟ امید باید می دیدمت . از این که شراره بعد از سه سال دوباره نامش را بدون هیچ پسوند یا پیشوندي
ادا می کرد ، احساس خوبی پیدا کرد و چشمانش برقی زد و گفت : حالا تقصیر تو بود تصادف کردي یا … مقصر من بودم . پس
نازنین حق داره از دست و فرمونت تعریف کنه و داستان بگه . امید متوجه لرزش دستان شراره شد . لبخند از لبانش محو شد
و پرسید : به خاطر تصادف این قدر عصبی هستی ؟ شراره سرش را به علامت نه تکان داد و گفت : امروز ، امروز… بغضش
ترکید و گریه را آغاز کرد . سرش را بر روي فرمان گذاشت . از شدت گریه شانه هایش بالا و پایین می شد . صداي امید را
شنید که گفت : من الان بر می گردم . به منشی بگم تا به مریض هاي امروز زنگ بزنه و یه وقت دیگه بهشون بده . امید رفت و
شراره همچنان می گریست . وقتی او برگشت شراره آرام تر شده بود . امید به شیشه زد و گفت : بهتره ماشینت رو اینجا
بذاري ، حال تو براي رانندگی مناسب نیست با ماشین من می ریم . یه گردشی توي شهر می کنیم و زود برمی گردیم .لحظاتی
بعد در ماشین امید نشسته بود امید گفت : حالا می ریم یه جاي دنج و راحت ، بعد تو می گی که امروز چه اتفاقی افتاده که
اعصابت رو هم ریخته و باعث شده تصادف کنی . شراره حرفی نزد و امید به راه افتاد . کمی بعد در کنار یکی از پارك ها
ماشین را نگه داشت و به طرف شراره برگشت و با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت : خیله خوب ، حالا پیاده می شیم و
تو پارك گشتی می زنیم تا تو با من حرف بزنی و من بفهمم درد تو چیه . ببینم تو چرا خیال نداري دست از اذیت کردن
خودت برداري ؟ اشاره اي به سر شراره کرد و گفت : ببین چه بلایی سر خودش آورده !یه ذره وقت هم بد چیزي نیست ها! درست مانند یه بچه شیطان از خطاهاي او ایراد می گرفت و شراره بدون این که حرفی به زبان آورد به دنبال او حرکت می
کرد . در گوشه خلوتی از پارك روي نیمکت نشستند . امید گفت : تا نپرسم نمی گی چه اتفاقی افتاده ؟ بارها با امید دردودل
کرده بود البته امید هم همه چیز را می دانست ، چه در زمان بیماري شراره که حالت بیخودي و جنون حرف هایش را به زبان
می آورد و چه بعد از آن بهبودي حاصل کرد . امید می دانست او عاشق سروش بوده است . شراره براي آرام کردن درون
ملتهبش شروع به صحبت کرد: امروز که کلاس تموم شد ، از دانشگاه بیرون می اومدم که جلوي در … لحظه اي تامل کرد و
بعد خیلی سریع این جمله را به زبان آورد : جلوي در سروش را دیدم . آنگاه سرش را بلند کرد و به امید نگریست که کاملا
جدي نگاهش می کرد . امید را منتظر دید . او می خواست بقیه صحبت هایش را بشنود ولی چون چیزي نشنید سوال کرد :
بعد چی شد ؟ با تو حرف هم زد ؟ می گفت حرفهایی براي گفتن داره ولی من گفتم دیگه نمی خوام ببینمش. فراموشش کردم
و گفتم … به اون گفتم … نمی توانست جمله آخري را به زبان آورد . ولی امید می خواست همه ماجرا را بشنود پس پرسید :
چرا حرفت رو قطع کردي چی گفتی ؟ شراره سرش را بلند کرد و قبل از گفتن هر کلامی به امید نگاه کرد . تمام قدرتش را
جمع کرد تا توانست با گفتن این حرف خود را راحت کند.بهش گفتم یکی دیگه جات رو توي دلم پر کرده . امید با تعجب به
شراره نگاه کرد و سپس از جا برخاست . چند قدم جلوتر رفت و برگشت . از آن فاصله نگاهی دیگر به او انداخت که مضطرب
و هیجان زده روي نیمکت نشسته بود . حالا واقعا این اتفاق افتاده . شراره سرش را بلند کرد و به امید نگریست . حرف امید او
را به فکر انداخت . در ذهنش او را جایگزین سروش کرد و مغزش نیز شروع به مقایسه برتري هایی که آن دو نسبت به هم
داشتند ، کرد . به نظرش امید از هر نظر بر سروش ارجحیت داشت . کسی بود که کمکش کرد و به درد و دل هایش گوش
سپرد . نگاهش مهربان و با محبت بود نه چون سروش شیطنت بار و اگر قرار بود کس دیگري جاي سروش را بگیرد ، به غیر از
او هیچ کس قادر به انجامش نبود. از اینها گذشته ، امید برادرب دوستش نازنین بود ؛ برادر بهترین دوستی که داشت . وقتی
سکوتش طولانی شد ، امید پرسید : جوابم رو ندادي ؟ شراره سرش را تکان داد و گفت : فکر می کنم حقیقت باشم . اگر این
طوریه که می گی می تونم بپرسم اون شخص کیه ؟ قادر نبود که بگوید آن شخص تو هستس . پس گفت : نه ، نمی تونم بگم .
امید از آن فاصله نگاهی دیگر به او انداخت . به این دختر زیبا و جسور که از همان برخورد اول ، ظاهرش توجه او را جلب
کرده بود کاري که تا آن روز هیچ دختري نتوانسته بود انجام دهد و حالا او می گفت سروش را فراموش کرده و کس دیگري
جاي او را گرفته است . به طرف شراره رفت و گفت : چرا نمی تونی بگی ؟ من اون شخص رو نمی شناسم ، پس دونستن اسمش اشکالی نداره ! مگه این که … شراره به من نگاه کن . شراره از این حرف امید ، تعجب کرد ولی سرش را بلند کرد و
لحظهاي بعد نگاهش به زمین دوخته شد . امید با دیدن رفتار شراره از خودش پرسید ؛ یعنی ممکنه ؟ با صدایی که مثل
همیشه آرام و صمیمی بود او را مخاطب قرار داد و گفت : شاید به نظرت خیلی از خود راضی ام ولی … ممکنه اون شخص امید
میلانی باشه ؟ شراره هیچ نگفت و لحظه اي با خود اندیشید ، سپس در حالی که سرش پایین بود گفت : بله ، درست حدس
زدي . حرفش که تمام شد ، سرش را بلند کرد و لبخند را به روي لبان امید دید . امید به او نزدیک تر شد و گفت : مطمئنی یا
این که در اون زمان و در اون شرایط فقط فکر کردي که … شراره نگذاشت امید حرفش را کامل کند و گفت : از وقتی حالم
خوب شده به جاي سروش به تو …. ولی حرفش را نزد . امید با خنده گفت : چقدر حرفت رو می خوري ، حالا اگه کامل حرف
بزنی چی می شه ؟ امید به سروش فکر می کرد . شراره او را دوست داشت ، ولی می گفت که او را فراموش کرده است .
سروش با دیگري ازدواج کرده است ، شراره نیز می توانست با دیگري ازدواج کند . در این مدت شراره در وجودش جایگاهی
خاص پیدا کرده بود . چرا در مورد همه آن چیزهایی که در سرش می گذشت با شراره صحبت نمی کرد ؟ شراره می توانست
سروش را فراموش کند و زندگی نوینی را شروع کند . به شراره نگاه کرد و گفت : با این حساب می تونم بپرسم تو واقعا به من
علاقه داري ؟ شراره سرش را تکان داد . این طوري نمی شه به من نگاه کن و جوابم رو بده .شراره نگاهش را به دیدگان
همیشه مهربان امید دوخت و گفت : بله . امید در حالی که می خندید ، گفت : این رو می دونستی که جادوگري! چشمات مثل
آهن ربا ست . حالا می خوام ببینم من قلدر می تونم خانواده ام رو براي خواستگاري از شما بفرستم ؟ این حرف آن چنان
موجب تعجب شراره شد که نگاه مهبوتش را به امید دوخت و گفت : یعنی تو حاضري بعد از این که می دونی من عاشق مرد
دیگه اي بودم یک بار هم به آسایشگاه روانی رفتم ، عصبی هم هستم همسرت بشم ! درسته ، ولی تو الان کاملا خوب شدي .
جریان سروش رو هم سعی می کنم فراموش کنم . البته اگهخودت فراموشش کرده باشی . حالا بگو ببینم در مورد پیشنهاد
من می خواي فکر کنی یا من امروز جوابم رو می گیرم ؟ اگر به این موضوع فکر می کرد ، هرگز تصور نمی کرد بتواند تصمیم
درستی بگیرد بنابراین با صداي آرامی گفت : نمی دونم ، ولی یه چیز رو خوب می دونم ، تو خیلی مهربون هستی . این رو می
شه جواب مثبت تلقی کرد ؟ شراره سرش را بلند کرد و نگاه خندان و گیرایش را به امید دوخت و گفت : بله می شه.
.امید خنده اي بلند کرد و گفت : پس با این حساب ، منتظر زنگ مادرمن باش که با عزیزت حرف بزنه . حالا بریم یه بستنی
بخوریم کمی حالمون جا بیاد . من که حسابی داغ کردم . شراره با تعجب پرسید : توي این سرما ! مگه آدم نمی تونه تو سرما داغ کنه ؟ شراره به ساعتش نگاه کرد و گفت : ولی فکر کنم بریم بهتر باشه . عزیز الان نگرانم می شه . به این زودي ؟ من باید
برم . همیشه یه ساعت قبل از این خونه ام . باشه ، پس اول بریم جلوي مطب بعد تو ماشینت بعد تو ماشینت رو بردار و برو .
البته اگه حالت براي رانندگی مساعد باشه و قول بدي کمتر پاتوروي پدال گاز فشار بدي . شراره خندید و گفت : بسیار خب ،
قول می دم خودم رو به کشتن ندم . امید از این حرف ناراحت شد و گفت : از این حرف ها نزن ، من براي آینده ام فکرها دارم
. به سمت مطب امید رفتند . شراره از آنجا سوار ماشین شد و راه خانه را در پیش گرفت . در حیاط را باز کرد و ماشین را
داخل برد . به محض این که از ماشین پیاده شد ، عزیز را دید که سراسیمه از پله ها پایین آمد و با رنگی پریده به او نگاهی
انداخت و پرسید : چی شده تصادف کردي ؟ چیز مهمی نبود یه تصادف ساده بود . طاهره خانم سر نوه اش داد زد و گفت :
ساده ! سرت رو ندیدي ؟ آخرش اگه تو یه بلایی سر خودت نیاوردي . نمی دونی چه دلشوره اي داشتم ! ویدا از شنیدن سر و
صداي عزیز بیرون آمد و گفت : عزیز چی شده ؟ هیچی از آبجیت بپرس اگه بلایی سرت می اومد من چیکار می کردم ؟ عزیز
چقدر شلوغش می کنی چیزي نشده ، ماشین می ره تعمیر و درست می شه . سرم که طوري نشده تا چند روز دیگه خوب می
شه . برو تو یخ بیارم روش بزارم شاید یه کمی ورمش بخوابه . وقتی براي خواب به اتاقش رفت ، اتغاقات آن روز را از نو مرور
کرد . به گفته هاي خودش و امید فکر کرد . چطور به ذهنش رسید که امید را دوست دارد ؟ چطور آن موضوع را به آن سرعت
بیان کرد ؟ و امید چه سریع گفته هایش را قبول کرد و به او پیشنهاد ازدواج داد ! باورش نمی شد با این سرعت ، آن هم
درست با آمدن سروش تمام این اتفاقات افتاده باشد . نکند با این کار تنها می خواهد به نوعی تلافی کرده باشد ؟ ولی به
خودش گفت ؛ نه من امید رو دوست دارم . خانواده اش رو می شناسم . برادر بهترین دوستمه با این جوابهایی که به سوال
خودش داد ، چشمانش را بست و سعی کرد با وجود آشوب درونش ، خواب را به چشمانش بیاورد . بعد از خوردن شام به
پدرش نگاه کرد و با لبخندي که به لب داشت ، گفت :پدر یادتون میاد سه سال پیش یکی از همکاراتون گفته بود وقت زن
گرفتن منه ؟ از این حرف امید نگاهی بین آقا و خانم میلانی رد و بدل شد . آقاي میلانی در حالی که لبخندي به روي لب
داشت به پسرش نگاه کرد و گفت : یادمه ، نکنه خیال ازدواج داري ؟ خوب فکر می کنم راست گفته ، کم کم سنم داره بالا می
ره . خانم میلانی حرف پسرش را شنید ، نگاهی از سر شادي به همسرش انداخت و با شوق گفت : حالا می تونی بگی اسم
عروس آینده ما چیه ؟ نازنین براي لحظه اي به سانازي که هرگز فکر ندیده بود فکر کرد تا این که شنید امید گفت : غریبه
نیست ، می شناسیدش . نازنین از خود پرسید ما که ساناز رو نمی شناسیم و این بار شراره به ذهنش آمد اما ترجیح داد چیزي نگوید تا امید حرفش را بزند ، متوجه نگاه برادرش شد . شراره ، دوست نازنین . خانم میلانی از حرف پسرش کمی جا
خورد و گفت : ولی اون … امید نگذاشت حرف مادرش تمام شود جون خوب می دانست مادرش چه می خواهد بگوید ، پس
فورا گفت : ولی شراره کاملا خوب شده و دیگه مشکلی نداره . خانم میلانی از دیدن واکنش سریع پسرش به خنده افتاد و
گفت : از الان چه هواداري اش رو می کنه . بعد خنده اي صدا دار کرد و ادامه داد : من و پدرت به انتخابت احترام می گذاریم .
فکر می کنم اون قدر بزرگ شدي که خودت همسرت رو انتخاب کنی . درست نمی گم ناصر ؟ خانم شما همیشه درست می
گید . درسته شراره کمی شیطونه ولی قشنگ و زبله . منم از آدم هاي زبر و زرنگ خوشم میاد . دختر خیلی خوبیه . نازنین با
طعنه گفت : امیدوارم این ازدواج میانه ما دو تا دوست رو شکر آب نکنه . امید با تعجب به خواهرش نگاه کرد و گفت : یعنی
من این قدر بدم . نه بابا ، از قدیم گفتن عروس و خواهر شوهر کارد و پنیرن . آهان ، این دیگه مشکل خودته . نکنه تو با
خواهر شوهرت مشکل داري ؟ آخ که من چه برادر با هوشی دارم ، بعد از دو سال نفهمیدي فرهاد اصلا خواهر نداره ؟ امید
لحظه اي فکر کرد و گفت : راست می گی ، فراموش کرده بودم . تو که کم حافظه نبودي ، مثل این که شراره بد جوري مخت
رو خورده . واي به حال روزي که زنت بشه ، می ترسم ما رو نشناسی . ببین از الان ذاتت معلوم شد . خانم میلانی براي این که
به بحث هاي متفرقه خاتمه بدهد گفت : فردا به مادربزرگش زنگ می زنم . امی از پشت میز بلند شد و گفت : بقیه کارها به
عهده شما . من فقط انتخابم رو گفتم و خوشحالم که با من مخالفت نکردین . به سمت اتاقش رفت ، تازه وارد اتاقش شده بود
که صداي در را شنید . نازنین پشت در بود و عمیقا در فکر بود . نازنین گفت : اومدم بهت بگم چند سال پیش یه دفتر بهت
امانت دادم ولی انگار فراموش کردي که برگردونی . نکنه منظورت دفتر شرارهست ؟ کاملا درست حدس زدي . خوب شد بعد
از سه سال یادت افتاد یه همچین دفتري دستت مونده . اگر ندم چکار می کنی ؟ هیچی مثل بچه آدم سرم رو پایین می ندازم
و از اتاقت بیرون می رم . اگه این جوریه می تونی همین کار رو بکنی ، چون خیال دادنش رو ندارم . باید این رو بعد از سه
سال فهمیده باشی . نازنین با تعجب به او نگاه کرد و زمانی که خنده اش را دید ، گفت : چی شده شارژي ؟ به نظرت نباید
باشم ؟ این طور که بوش میاد آقا خیلی وقته دلداده اند . نکنه ماجرا از دفتر شروع شده ؟ امید در حالی که سرش را به این
طرف و آن طرف تکان می داد موهایش را از جلوي صورتش کنار زد و با لبخندي گفت : می تونی این طور فکر کنی . واقعا
خیال پس دادن دفتر رو نداري ؟ اگر تا حالا شراره به تو نزدیک تر از من بوده ، فکر کنم از این به بعد برعکس باشه . پس
چیزي که مال اونه دست من باشه بهتره . اصلا دفتر بیخ ریش خودت . امید به چانه اش دست زد و گفت : متاسفانه من ریش ندارم ولی اگه خواستی چیزي رو بیخ ریش کسی ببندي فکر کنم نامزدت مناسبتر از همه باشه ! سپس بلند بلند خندید .
نازنین با ناراحتی از روي صندلی بلند شد و گفت : تو و شراره بدجوري به ریش پروفسوري فرهاد حسودیتون می شه ، حالا
خوبه اون قدر بهش میاد و گرنه چی می گفتید ؟ نازنین می خواست از اتاق خارج شود که امید به طرفش رفت و با دست به
شانه او زد و با مهربانی گفت : از حرفم ناراحت که نشدي ؟ شاید یه کم شده باشم . منظوري نداشتم ، هیچ دلم نمی خواد
خواهرم از حرف هایم برنجه . نازنین دست او را کنار زد و گفت : حالا نمی خواد لوس بشی ، فردا می رم به فرهاد می گم اون
ریش رو بزنه ، ببینم می خواین بعد از این به چه چیز این مظلوم بند کنید . فرهاد مظلومه ؟ نه ، پس تو مظلومی ؟ نازنین با به
یاد آوردن موضوعی ، از رفتن منصرف شد و دوباره به طرف صندلی رفت . امید با تعجب نگاهش کرد و گفت : مگه نمی
خواستی بري ؟ چرا همین خیال رو داشتم . پس چرا برگشتی و نشستی ؟ نازنین سرش را تکان داد و بعد از لحظه اي مکث
گفت : باید در مورد موضوعی با تو حرف بزنم البته اگه اجازه بدي . امید روبه روي او نشست و گفت : اجازه ما دست شماست
بفرمایید . سرش را پایین انداخت و گفت : امید تو باز هم ساناز رو می بینی ؟ امید سرش را تکان داد و گفت : نه ، متاسفانه
همدیگه رو نمی بینیم . نازنین با تعجب پرسید : چرا متاسفانه ؟ ساناز از درس و دانشگاه انصراف دادو مدت یک ساله از
ازدواجش می گذره . تو این یه سال دو سه بار همدیگه رو دیدیم ، چند بار هم تلفنی صحبت کردیم . یعنی ساناز با این که
ازدواج کرده باز هم تو رو می بینه . شوهرشم خبر داره ؟ فکر نمی کنم . پس اون دختري که چند وقت پیش جلوي مطب
دیدم ساناز بود . تقریبا همین دو هفته پیش. امید با خنده گفت : نه خیر ، ساناز نبود گیتی بود . گیتی ؟! بله اون خانم اسمش
گیتیه . این دیگه کیه ؟ دوست سانازه . چند بار تو کوه با ساناز دیدمش. آشنایی ما از همین برخوردها شروع شد . حتما هر
هفته که کوه می ري با همین خانم تشریف می بري ؟ امید سرش را بلند کرد و به نازنین گفت : چرا با کنایه حرف می زنی ؟
من شک دارم تو به شراره علاقه داشته باشی . تو چطور این حرف رو می زنی ؟ به خاطر همین کارات . بهتر نیست حالا که
داري به خواستگاري می ري با این دوستان کوهی ات قطع رابطه کنی . امید از حرف نازنین به خنده افتاد و گفت : دوستان
کوهی ! چه اصطلاح جالبی . اگر این حرف به گوش گیتی برسه با اون دك و پز ، قیافه اش دیدنی میشه . امید من جدي حرف
زدم. اگر بعد از این به این جور رفت و آمدهات ادامه بدي فکر نمی کنم تاثیر خوبی روي زندگیت بذاره . مطمئن باش من به
شراره علاقه دارم و تو چه این حرف رو می گفتی و چه نمی گفتی ، من دیگه خیال نداشتم گیتی رو ببینم . نازنین تو باید
بدونی من اونقدر عاقل هستم که زندگیم رو به این راحتی به بازي نگیرم . نازنین به آرامی گفت : امیدوارم همین طوري باشه که می گی . امید قول می دي به خاطر شراره دیگه اونا رو نبینی ؟ امید دست نازنین رو گرفت و گفت : به خاطر شراره حاضرم
هر کاري رو بکنم . نازنین لبخندي زد و پرسید : مطمئن باشم ؟ امید سرش را تکان داد و گفت : بله ، مطمئن باش .
با دیدن شراره به طرفش دوید و گفت : سلام زن داداش . شراره از حرفی که شنید در جا خشکش زد و لحظه اي مات و
مبهوت به نازنین نگاه کرد . نازنین گفت : حرف بدي زدم ؟ نگو که خبر نداري ، من باورم نمی شه . چون برادرم رو می شناسم
تا مطمئن نباشه به کسی حرفی نمی زنه . پس به شما گفت ؟ مگه قرار بود نگه ؟ تازه عصر که خونه رفتی عزیزت هم دیگه می
دونه ، زن داداش جون در چه حالی ؟ به من نگو زن داداش یه احساس بدي بهم دست می ده . فکر می کنم سنم خیلی
بالاست . نه ، راستش براي من تو همون شراره دوست خوب خودمی ، فقط خواستم بگم از همه چیز خبر دارم . نازنین با دیدن
سر کبود شراره گفت : اي واي ! چه بلایی سرت اومده ؟ چرا سرت این طوري شده ؟ یعنی نمی دونی ؟ در همان زمان فرهاد
هم به جمع آن دو پیوست و سلام کرد . سلام فرهاد ، بیا که خبرهاي دست اول برات دارم . چه خبرهایی ؟ قراره با شراره
فامیل بشیم . چه جوري ؟ شاگرد اول کلاس آبروي منو بردي . داداشم و شراره ، بقیه اش رو فهمیدي ؟ فرهاد لبخندي به روي
لب آورد و به شراره نگاه کرد و گفت : به سلامتی ، مبارکه شراره خانم . هنوز خواستگاري نیومده ، همه چیز رو بریدین و
دوختین . شاید گفتم نه . نازنین با شیطنت گونه او را کشید و گفت : دروغ نگو که چشمات داره می گه آره . شراره با خنده
سرش را پایین انداخت و نازنین گفت : آخی تو هم آره ! فرهاد گفت : مگه دل نداره ؟ آخه گفتم شاید بلد نباشه خجالت بکشه
. راستی نگفتی سرت چی شده ؟ دیروز یه تصادف کوچیک کردم . تو آخر سر با این دست فرمون عالیت یه بلایی سر خودت
میاري . خیالت تخت ، من هفت تا جون دارم و به این زودي ها دم به تله نمی دم . شراره به ساعت نگاهی انداخت و از آن دو
خداحافظی کرد و به سمت کلاس رفت . عصر جلوي در دانشگاه منتظر نازنین و فرهاد ایستاد . وقتی آن دو را دید به طرفشان
رفت . نازنین پرسید : منتظرت که نگذاشتیم ؟ نه زیاد . هر سه حرکت کردند . نازنین وقتی برادرش را جلوي در دید ، با تعجب
گفت : امید این تویی ، اشتباه نمی بینم ؟ نه ، مگه قراره کس دیگه اي باشه ؟ فرهاد به نازنین نگاه کردو گفت : از الان دست
من و تو رو از پشت بسته اند . آقا داماد اومده روز خواستگاري رو به عروس خانم خبر بده . سپس به امید رو کرد و گفت :
امید راستی تا امروز خودت رو چطوري لو نداده بودي ؟ امید با لبخندي جواب داد :آدم باید حواسش رو جمع کنه . خب حالا
حداقل یه روز صبر می کردي بعد مجنون بازي در می آوردي . ببینم مهمون ناخونده نمی خواید ؟ و به خودش و نازنین نگاه
کرد . البته من اومدم تا هر چهار نفري بریم . بیایید سوار شید . شراره می خواست به همراه نازنین ، صندلی عقب ماشین سوار شود که فرهاد گفت : شما بفرمایید جلو . من و خانم بنده عقب راحتیم . هنگام سوار شدن نگاهش به امید افتاد و دوباره
همان نگاه گرم و صمیمی که از ابتدا در چهره او توجهش را جلب کرده بود باعث آشوب درونش شد . در ازاي آن نگاه ، به
لبخندي لب هایش را از هم گشود که بی پاسخ نماند . وقتی درون ماشین نشستند فرهاد گفت : برادرزن جان ، می شه بگی ما
رو کجا می بري ؟ می خوام امروز نهار مهمونتون کنم . موافقید ؟ نازنین خیلی جدي گفت : باید این کار رو می کردي . امید با
گلایه به فرهاد نگاهی انداخت و گفت : هر چند شما این کار رو نکردید . فرهاد با تعجب به خودش اشاره کرد و گفت :
منظورت من که نیستم ؟ اتفاقا خود خودتی . از شما بعیده امید جان . چطور دلت میاد منو تو خرج بندازي . تو که باید
موقعیت منو درك کنی . خودت که بهتر می دونی براي ازدواجم منتظر امضاي باباجون پاي برگه درخواست وامم هستم . دو
ساله ، شب و روز جون می کنم ولی هنوز نتونستم دست زنم رو بگیرم و ببرم زیر یه سقف با هم زندگی کنیم . یعنی وضعت
این قدر خیطه . اگه می دونستیم دختر بهت نمی دادیم . آخه باباي ما باید پارتیمون بشه و اول از همه کار پسرش رو راه
بندازه تا سر خونه و زندگیش بره ، برعکس من بدبخت رو آخر صف می اندازه . براي همین فکر می کنم شما دو تا زودتر از ما
سر خونه و زندگیتون برید . امید به شراره نگاهی کرد و گفت : براي من شنیدن یه چیز مهم بود که شنیدم . بقیه مسائل رو
شراره تعیین می کنه . نازنین با دست به پاي فرهاد زد و گفت : یاد بگیر . فرهاد با تعجب گفت : چی رو یاد بگیرم ؟ از دست
تو ، تا چیزي به نفعت نباشه اونو یاد نمی گیري . آخه منو ببین ، جوش نیار . برادر جنابعالی درسش تموم شده ، کار هم که
داره بعدا زنش رو انتخاب کرده ، می مونه جشن و مراسم عروسی که اونم درست می شه . ولی من اوو…. که چقدر کار دارم .
امید گفت : چی چی داري می گی ، هیچ معلومه ؟ تو جلوتري یا من ! خواستگاري کردي ، دو ساله عقد کردي ، فقط مونده
بري سر زندگیت . این همه دانشجو دارن درس می خونن ، ازدواج هم کردن . تو تنبلی می کنی و نمی خواي سختی بکشی .
در ضمن اینم باید بگم ، تو از من جلوتري چون سنت کمتره . نازنین از پشت به شانه شراره زد و گفت : تو چرا چیزي نمی گی
؟ نکنه رفتی گا بچینی ؟ آخه چی بگم؟ در مورد ناهار نظر بده . مثل این که خیلی گرسنه هستی . راستش رو بخواي کم کم
دارم از حال می رم . امید از داخل آینه به خواهرش نگاه کرد و گفت : اینو می شه از ظاهرت فهمید . لحظاتی بعد هر چها نفر
در مقابل رستورانی از ماشین پیاده شدند.
وارد خانه که شد عزیز پرسید : ناهار خوردي ؟ بله ، بیرون با بچه ها خوردم . عزیز کنارش نشست و گفت :خانم میلانی زنگ زده بود . با شنیدن این حرف احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد و نفس کشیدن برایش مشکل شد . این موضوع روندي
کاملا جدي به خود گرفته بود . دلشوره عجیبی داشت . می ترسید . در دل آرزو کرد که خانم میلانی در مورد خواستگاري
کردن از او با عزیز صحبت نکرده باشد . عزیز گفت : تو رو براي پسرش خواستگاري کرد . دلیل نگرانی خودش را نمی دانست
. خانواده امید خوب بودند . از همه مهم تر امید هم پسر مهربانی بود و در حقش لطف زیادي کرده بود . به امید و آن صداي
صمیمی و مهربان فکر کرد . مگر خودش نبود که بارها از خدا خواسته بود که اگر قرار است کسی بر سر راهش قرار بگیرد
همانند امید باشد ، پس چرا حالا …. به عزیز نگاه کرد و پرسید : شما چی گفتید ؟ قراره فردا شب براي خواستگاري بیان . با
نگاهی که پر از تشویش و نگرانی بود از عزیز پرسید : نظزتون در مورد امید چیه ؟ از نظر من خوبه ، خانواده خوبی هم داره .
عزیز پس چرا من این قدر نگرانم ؟ طاهره خانم دست نوه اش را در دستانش گرفت و فشرد و با مهربانی گفت : این طبیعیه
عزیزم . هر دختري وقتی براش خواستگار میاد نگران می شه و از آینده اش می ترسه ولی تو نباید به دلت بد راه بدي چون
امید پسر خوبیه . زمانی که به چشمان نوه اش نگاه کرد ، آن چشمان زیبا و سرکش را دید که به اشک نشسته است . او را در
اي کاش دختر و دامادش زنده بودند و این دختر در این » آغوش گرفت و در آن زمان به تنها چیزي که فکر می کرد این بود که
به فموت گفتم ، اونم میاد . نام عمو ذهنش را به سمت سروش برد . پس او هم می فهمید که همه « شرایط تا این حد تنها نبود
اصلا به من چه ربطی داره » : چیز تمام شده است و این فکر سبب شد زهر خندي تلخ به روي لبانش بنشیند . در دل گفت
بدونم سروش چه فکري می کنه و یا از شنیدن این موضوع چه حالی پیدا می کنه ! دیگه همه چیز تموم شده . من به امید
صبح روز جمعه ، ویدا که در حیاط مشغول بازي بود با شنیدن « گفتم دیگه سروش رو فراموش کردم و بهش فکر نمی کنم
صداي زنگ در را باز کرد و با دیدن عمو به او سلام کرد و عمو پرسید : عزیز و آبجیت کجا هستند ؟ ویدا در حالی که بالا و
پایین می پرید گفت :تو خونه هستن . آنگاه با صداي بلند عزیز را صدا کرد . عزیز ! عمو اومده . شراره از اتاقش بیرون آمد و
به عمو سلام کرد . سلام عمو چطوري ؟ خوبم عمو ، پس چرا زن عمو رو نیاوردي ؟ شب با هم میایم . آقا رحمان شیرینی و
میوه اي را که خریده بود به دست طاهره خانم داد و طاهره خانم گفت : آقا رحمان چرا زحمت کشیدید؟ چه زحمتی ؟