رمان شراره
.سروش دستت رو بردار ،می خوام عکس رو ببینم.در همین حال صداي پدرم را شنیدم که گفت:بچه ها حاضر شید، می
خوایم بریم.سرم را بلند کردم و نگاهی به صورت سروش انداختم و گفتم:شانس اوردي.از اتاق خارج شدم و کیفم را برداشتم
.از عمو و زن عمو خداحافظی کردم .به طرف سروش که تازه از اتاقش بیرون امده بود رفتم.خیلی قاطع به صورتش نگاه کردم
و گفتم:من دیدم اون عکس منه ولی تو گفته بودي سوخته.بعد بدون انتظار پاسخ به سوي در رفتم و از خانه عمو خارج شدیم
.به خانه که رسیدیم بدون انکه لباسم را عوض کنم روي تخت نشستم تمام فکر و ذکرم روي عکس مانده بود .محال بود ان
دختر کسی غیر از من باشد.مخصوصا رنگ موهایم که از دور مشخص و نمایان بود با همان بلوز زرشکی .همان عکسی بود که
در خانه عمو گرفتیم .ان روز که عکس می گرفتیم به سمانه گفته بودم ،یادت باشه این عکس مال خودمه به کس دیگه اي نده
.سروش که در کنار سمانه ایستاده بود گفت:همچین می گه هر کی ندونه فکر می کنه عکسش به چه درد ما می خوره ؟این
عکس فقط به درد صاحبش می خوره و بس .سروش پس از چاپ عکسها گفت:نه به تو رسید نه به ما .عکس سوخته.اصلا نمی
توانستم باور کنم این همان سروشی است که تا چند سال قبل می گفت:شانس آوردي تو قرون وسطی به دنیا نیومدي و گرنه
با این موهاي قرمز و این چشماي وحشی درسته توي اتش کبابت می کردند .از این که کم کم به این نتیجه می رسیدیم که
ممکن است سروش به من علاقه داشته باشد می ترسیدم.امروز احساس تازه اي در مقابل او داشتم .نمی توانستم چون
گذشته خیلی راحت با او حرف بزنم ،سر به سرش بگذارم یا حتی اسمش را صدا کنم .از این که بدون اطلاعم یک سال تمام
عکسم در دستش بود احساس خوبی نداشتم . به طرف کیفم رفتم و قاب را در اوردم .ان را روي دیوار مقابلم قرار دادم .از پنج
سال پیش به این طرف که وسایل شیوا از این اتاق جمع شده بود روي این میخ چیزي قرار نگرفته بود .قاب را روي دیوار زدم
و از اتاق خارج شدم .نمی فهمیدم چرا خود نویسی که انقدر برایم عزیز بود را به او دادم.بعد از خوردن شام،در اشپزخانه
ظرف ها را می شستم که عمو به همراه زن عمو ،سروش و بقیه خانواده به خانه ما امدند .به استقبالشان رفتم.سمانه را بوسیدم و براي دومین بار عمو و زن عمو را بوسیدم .با بهزاد دست دادم و با دیدن سروش دوباره به یاد عکس افتادم و فقط
گفتم :خوش امدي .فکر کنم از این بابت ناراحت شد این را می شد از قیافه اش فهمید .ظرف شیرینی را برداشتم و مشغول
پذیرایی شدم .به سروش که رسیدم گفت:به بهزاد حسودیم شد حالا دیگه ما غریبه شدیم ؟متوجه خود نویس شدم که حالا
مال او بود .خود نویس در جیبش قرار داشت .فهمید نگاهم به خود نویس افتاده است گفت:خود نویسقشنگیه.
از مشهد خریدم خوب نگهش دار.
روز چهارم فروردین به قصد خانه عزیز ،از تهران به بابلسر حرکت کردیم .ساعت از دو گذشته بود که به انجا رسیدیم .خانه
عزیز نزدیک به ساحل نبود .خانه او درست وسط یک باغ زیبا و بزرگ قرار داشتکه پر از درخت هاي سیب و پرتقال بود و
باغچه جلوي خانه مثل همیشه پر از گل هاي رنگارنگ بود.عزیز صورتم را بوسید .ویدا را بغل کرد و مثل همیشه قربان صدقه
اش رفت .احوال خانواده عمو را گرفت و از کارش سوال کرد .من هم مثل هر سال چمدانم را به اتاقی بردم که به سمت باغچه
پر گل عزیز باز می شد .از بچگی به همین اتاق می امدم .با دیدن ملحفه جدید تخت که به رنگ ابی بود از اتاق بیرون امدم و
به عزیز گفتم:عزیز جون روتختی رو عوض کردین خیلی قشنگ شده .چهره عزیز خندان شد و با تبسمی که همیشه بر روي
لب هایش بود گفت:می دونستم که رنگ ابی رو دوست داري.مرا بیشتر از نوه هاي دیگرش دوست داشت همیشه می گفت،تو
شبیه مادرمی .ان وقت دستی به موهایم می کشید و چشمانش پر از اشک می شد. گاهی این علاقه انقدر زیاد می شد که
سپیده دختر،خاله ناهید به زبان می آمد و با گلایه به عزیز می گفت:تو بچه هاي خاله نرگس رو بیشتر از بقیه دوست
داري،حتی این اتاق رو از بچگی براي شراره اماده کردي .و البته این در حالی بود که اگر من انجا نبودم ،خودش از این اتاق
استفاده می کرد. براي شام خاله ناهید ،سپیده ،شایان و اقا منصور به همراه زن دایی اشرف و پسر دایی فرامرز به انجا
امدند.سحر دختر خاله ناهید به همراه همسرش بهرام و دخترش مریم نیز آنجا بودند . ولی نسرین دختر دایی ام به همراه
همسرش به رامسر نزد خانواده شوهرش رفته بودند .می شد گفت ان شب عزیز همه بچه ها و نوه هایش را به دور خود جمع
کرده بود .ویدا همبازیش مریم را یافته بود .من هم با سپیده مشغول صحبت بودم .هر دو در سال دوم دبیرستان درس می
خواندیم.سپیده گفت:فرامرز خیال داره مغازه اش را عوض کنه.
براي چی.
با خنده گفت:حتما وضعش بهتر شده ،می خواد یه مغازه بزرگ تر بخره.با حرف سپیده به فرامرز نگاه کردم و گفتم:فرامرز خیال داري مغازه رو عوض کنی؟فرامرز با لبخندي گفت:از دست این مادر ها ،هنوز حرف از دهن من در نیومده به گوش همه
رسید .پدر با شنیدن حرف هاي ما موضوع صحبتش را با اقا منصور تغییر داد و پرسید :فرامرز قراره مغازه جدیدي بگیري ؟نه
اقا جلال فعلا معلوم نیست. شایان پسر خاله ناهید ،که دو سال از من کوچکتر بود گفت:ولی ما شنیدیم مغازه ات رو فروختی و
تقریبا خرید مغازه جدید هم قطعی شده. فرامرز با تعجب پرسید این حرف رو کی زده؟زندایی گفته.از دست این زن دایی شما
،حرف فروش مغازه رو به کجا رسونده. راستش براي مغازه یه مشتري خوب اومده ولی هنوز نفروختم.مغازه اي رو دیدم ولی
هنوز براي خریدش مطمئن نیستم.بعد اقا منصور با فرامرز مدتی درباره شغلش حرف زد .جمله آخر صحبت شهن را اقا منصور
با صداي بلند ،طوري که دیگران هم بشنوند گفت:امیدوارم تو کارت موفق باشی .به نظر من حالا که همه چیزت فراهمه ،بهتره
آستین هات رو بالا بزنی. فرامرز سرش را پایین انداخت و گفت:حالا وقت زیاده.چی رو وقت زیاده ،الان مناسبترین موقع براي
ازدواج توئه.من بیست وپنج سالم بود که عمه ات رو گرفتم .تو چند سالته؟بیست و پنج سال. خب وقتشه دیگه.نفهمیدم چرا
فرامرز به طرف من برگشت و نگاهم کرد و گفت:اقا منصور ولی فکر کنم چند سال دیگه باید صبر کنم.
باز نفهمیدم چرا سپیده از نگاه فرامرز به من ناراحت شد.این مسئله را به راحتی می شد از چهره او تشخیص داد .منظور
فرامرز چه بود ؟چرا به من نگاه کرد و ان حرف را زد ؟براي اینکه سپیده را از فکر در اورم به او گفتم:بلند شو بریم بیرون یه
گشتی بزنیم هوا حیلی خوبه.با هم از خانه خارج شدیم به چهره گرفته سپیده نگاه کردم و گفتم :
چرا تو یک دفعه تو فکررفتی؟
چیز مهمی نیست
-تو نمی تونی منو گول بزنی.از حرف فرامرز ناراحت شدي ؟
سعی کرد از ان حالت خارج شود ولی نتوانست احساساتش را کنترل کند و به جاي پاسخ فقط سکوت کرد .می دانستم
چندان علاقه اي به درس و مدرسه ندارد .اگر خواستگار خوبی در ان سن و سال برایش می آمد حتما ازدواج می کرد.
چرا با حرف فرامرز یک دفعه پکر شدي ؟راستش رو بگو
در چشمانش خواندم براي گفتن حرفش دو دل است .عاقبت در حالی که سرش پایین بود گفت: شراره اگه چیزي بهت بگم
در موردش با کسی حرف نمی زنی؟
نه مطمئن باش. از حرفی که به سرعت بر زبان راند جا خوردم
من فرامرز رو خیلی دوست دارم .
o> لحظاتی با تعجب نگاهم را به صورتش دوختم و از او پرسیدم:مطمئنی ؟آخه تو فقط شونزده سالته
o> خب مگه دختر هاي شونزده ساله حق ندارن یا نمی تونن کسی رو دوست داشته باشم
آخه …. حرفم ناتمام ماند ،چون سپیده گفت:همه مدام به او پیشنهاد می کنن که ازدواج کنه البته فکر نمی کنم که فرامرز از
من خوشش بیاید .شراره می ترسم .من نه مثل تو سر و زبون دارم و نه مثل تو قشنگم .امروز متوجه شدم فرامرز به تو طور
دیگه اي نگاه می کرد.
حدسم درست بود سپیده از حرف و نگاه فرامرز ناراحت شده بود . سعی کردم لحنم به گونه اي باشد که خیالش آسوده شود .
کی گفته تو قشنگ نیستی ؟از خودت حرف در نیار .خیلی دلش بخواد که تو دوسش داشته باشی . شراره چون دلت برام می
سوزه این حرف رو می زنی . شراره اگه فرامرز با یکی دیگه عروسی کنه من دق می کنم .
هر چی خدا بخواد همون می شه .
تو کسی رو دوست نداري تا بدونی من چی می گم .دعا کن هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشی تا زمانی که به
خواستگاریت بیاید و بعدا عاشق همسرت بشی .
حرف خوبی زد ولی از کجا می دانست من کسی را دوست ندارم .سپیده حساسیت زیادي به فرامرز داشت ،ولی براي من
فرقی نمی کرد او با کدام دختر ازدواج می کرد .با یاد اوري سروش و اینکه اگر سروش روزي با دختر دیگري ازدواج کند
،چیزي در وجودم تکان خورد و تمام بدنم به لرزه افتاد. تا ان لحظه به این موضوع فکر نکرده بودم ولی سپیده این فکر را به
سرم انداخت .ترس او به منم منتقل شد گفتم: بی خیال پاشو بریم تو همه چیز درست می شه
دلم می خواست به سپیده کمک کنم ولی چه کاري از دستم بر می امد .براي خوردن شام به ساختمان رفتیم و همه بر سر
سفره نشستیم .فرامرز که روبه رویم نشسته بود دیس غذا را به طرفم گرفت و گفت:شراره بگیر بکش .
در ان لحظه به سپیده نگاه کردم می دانستم در دلش چه غوغایی بر پاست .دیس را گرفتم و برنج کشیدم .بعد از خوردن غذا
من و سپیده ظرف ها را شستیم .کم حرف تر و گوشه گیر تر از گذشته شده بود.گفتم
سپیده مطمئن باش که من به فرامرز هیچ علاقه اي ندارم و بهش حتی فکر هم نمی کنم .لحظه اي تامل کرد و اندیشید تا
توانست این حرف را به زبان آورد .ولی اگه یه روز….
اما حرفش را کامل نکرد و ساکت ماند.
در هر زمانی مطمئن باش حرفم عوض نمی شه
ولی من چطور باید این موضوع را به فرامرز می فهماندم اصلا از کجا معلوم که این توهمات سپیده نباشد .شاید ان بنده خدا
به من هم فکر نمی کرد باید مطمئن می شدم اگر هم اشتباه می کردم ، چه افتضاحی به بار می امد .اما من تصمیم خود را
گرفته بودم .هر طور شده باید در همین هفته با فرامرز صحبت می کردم .خانواده خاله به همراه زن دایی و فرامرز یک ساعت
پس از شام رفتند ولی من از سپیده خواستم پهلوي من بماند .زمانی که هر دو تنها شدیم به او گفتم:
سپیده سعی می کنم یه کاري برات انجام بدم .
منظورت رو نمی فهمم.
شاید پر رویی به نظر برسه ولی می خوام با فرامرز صحبت کنم.
از حرفم تعجب کرد و گفت :
خیال داري چی بهش بگی؟
خودمم نمی دونم باید دید چی پیش می آد .فعلا دارم فکر می کنم چطوري باهاش حرف بزنم .همان موقع فکري به ذهنم
اسید به طرف سپیده برگشتم و گفتم:بدو تا دیر نشده و بقیه نخوابیده اند به عزیز بگم نخود و لوبیا خیس کنه براي فردا اش
بپزیم.سپیده خیلی زود فهمید چه در سر دارم با شیطنت گفت:خیلی بلایی دختر .در حالی که از اتاق خارج می شدم گفتم
:حالا کجاش رو دیدي ،همه سعی خودم رو می کنم که دختر خاله ام مایوس نشه .عزیز مشغول صحبت با مادرم بود بهش
گفتم:عزیز جون می شه براي فردا اش درست کنی ؟تبسمی که همیشه روي لب هایش بود پر رنگ تر شد .چیه دختر هوس
اش کردي
.تنها من نه سپیده هم هوس اش کرده . مادرگفت :شد ما یه بار بیایم اینجا تو عزیزت رو به درد سر نندازي .تو که می دونی
عزیز چطور اش درست می کنه ؟باید به همه محله یه ظرف اش بده .خب من و سپیده چه کاره ایم کمکش می کنیم.عزیز با
کف دستش به پشتم زد و گفت :
خیلی خوب دختره زبون باز فردا آش درست می کنیم.دیگه چی می خواي؟ در حالی که از جایم بلند می شدم به عزیز نگاه
کردم و گفتم:سلامتی شما رو .
و به همراه سپیده از اتاق خارج شدم .سپیده که به دنبالم می آمد گفت:خیلی زبلی حالا فکر می کنی بتونی یه کاري انجام
بدي ؟
امیدوارم
با گفتن این کلمه روي یخت پریدم سپیده هم کنارم نشست. در صورتش نگرانی را می خواندم ولی سعی کردم با یک لبخند
به او ارامش دهم از کاري که قصد انجامش را داشتم مطوئن نبودم .ممکن بود اینها توهمات سپیده باشد. صبح که شد براي
تهیه اش در آشپزخانه برو بیایی بود .نزدیک ظهر آش اماده شد و حالا موقع پخش کردن ان در بین همسایه ها بود .من و
سپیده اش ها را به همسایه ها دادیم و براي بردن آش به خانه زن دایی رفتیم .سر کوچه زن دایی از سپیده خداحافظی کردم
و او نیز اش خود را به خانه برد .به سوي خانه دایی به راه افتادم .زنگ را فشردم و فرامرز جلوي در امد با دیدن آش در
دستانم سلامم را جواب داد و با لبخند گفت:عزیز آش پخته؟ سرم را تکان دادم .بله عزیز گفت اینم براي شما بیارم.در حالی
که ظرف اش را از دستم می گرفت گفت:این اش خوردن داره بیا تو .نه دیگه باید برم فقط اومدم اش رو بدم .از حرفم دلخور
شد و با لحن اصرار امیزي گفت:خونه غریبه که نیست سالی یکیا دو بار که بیشتر پات به اینجا باز نمی شه ،اگه مادر بیاد و
ببینه نیومدي تو دلخور میشه .بیا تو الان دیگه پیداش می شه .براي تبریک عید به خونه یکی از همسایه ها رفته .وارد خانه
شدم .می بایست حرفهایم را چطور و از کجا شروع می کردم؟ در کناري نشستم فرامرز مشغول پذیرایی شد .ناگهان خودم
هم نفهمیدم که چطور شد همه چیز را ان طور بی پروا به او گفتم:فرامرز می خوام با تو در مورد موضوع مهمی حرف بزنم.اگر
اشتباه نکرده باشم فکر کنم دیشب منظورت رو از چند سال بعد فهمیدم .نکنه منظورت من بودم؟از این که اینقدر رك و
پوست کنده سر اصل مطلب رفته بودم تعجب کرد .نگاهش را به زمین دوخت و لحظه اي هیچ نگفت.سپس سرش را بلند کرد
و گفت:درست حدس زدي می دونستم منظورم رو می فهمی.
فرامرز ولی من می خواستم بهت بگم که دوست دارم تو براي همیشه پسر دایی ام باشی و نه چیز دیگه ،بهتره فکر منو از سر
بیرون کنی .نمیدانم از حرف هایی که از زبان من می شنید شوکه شده بود یا نمی توانست انها را باور کند.
منظورت از این که فکر تو رو از سرم بیرون کنم چیه؟
فرامرز اگه درست حدس زده باشم تو تا یکی دو سال دیگه قصد ازدواج داري درست نمی گم ؟دقیقا همین طوره که می گی
.اما من خیال دارم به دانشگاه برم.
ولی این که دلیلی براي ازدواج کردن نمی شه .نسرین هم هنوز درسش تمام نشده ولی می بینی که ازدواج کرده.
نمی دونم چند وقته در این مورد فکر می کنی ،ولی من قصد ندارم تا چند سال دیگه یا حداقل تا پایان دانشگاه ازدواج
کنم.دوست ندارم اگه به خواستگاري من اومدي و جواب رد شنیدي از من ناراحت بشی ،چون من اصلا نمی خوام ناراحتت
کنم تو پسر خوبی هستی و می تونی هر دختري رو خوشبخت کنی ولی من به دردت نمی خورم.
شراره حرف هایی که زدي به سنت نمی خوره حالا کو تا دو سال دیگه شاید تا اون موقع نظرت عوض شد
سرم را به علامت رد کردن حرفهایش به چپ و راست تکان دادم .اخه چطوري بگم من اون دختري که می خواي نیستم اصلا
چرا به سپیده فکر نمی کنی؟ انتظار این حرف را نداشت خیلی سریع گفت:من فکرش رو هم نمیکنم که سپیده زن من بشه.
حرف او سبب شد عین جمله اش را تکرار کنم. پس با این حساب منم فکرش رو هم نمی کنم که تو شوهرم بشی .نه این که
بد باشی ،ولی من به تو هیچ علاقه اي ندارم بهتره سپیده رو در نظر بگیري چون اون تو رو دوست داره. با تعجب چشمانش را
به من دوخت و گفت:تو از کجا می دونی خودش به تو گفته؟نه به طور دقیق ولی دیشب رفتار تو اونو ازار دادو در طول شب
ناراحت بود اما تو اصلا متوجه اش نشدي .از جایم بلند شدم و گفتم ببخش که اینطوري حرف زدم .بهتر بود که این حرفها رو
حالا می شنیدي تا چند سال بعد.سپس سریع انجا را ترك کردم< .
نفهمیدم مسافت انجا تا خانه عزیز را چگونه پیمودم .وقتی به خانه رسیدم اشفته و پریشان بودم تا حدي که عزیز نگران شد
و پرسید:دختر چی شده اتفاقی برات افتاده ؟نه عزیز چیزي نیست.با مهربانی کاسه آش را به طرفم گرفت و گفت:حالا دیگه
خودت هم این کاسه اش را بگیر و بخور.عزیز جون فعلا اشتها ندارم ،بعدا می خورم .وقتی به طرف اتاق میرفتم شنیدم که
مادر گفت:تو که هوس اش کرده بودي ،پس چی شد ؟فقط می خواستی عزیز رو به زحمت بندازي؟باورم نمی شد که من ان
حرفها را زده باشم .همه می گفتند پررو هستی ولی من حرفهایشان را دروغ می پنداشتم .اما امروز هر چه را که می خواستم
راحت به زبان اوردم.حرف هایی که شنیدن ان از زبان یک دختر شانزده ساله عجیب و شاید خنده دار باشد .من تا حدي
پیش رفتم که فرامرز شوکه شد .او را دوست داشتم چون تنها پسر داییم بود .جوانی خوش اخلاق و خوش برخورد و زحمت
کش که سرپرستی خواهر و مادرش را به عهده داشت.از حرفهایی که به او زده بودم خجالت کشیدم .دیگر نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم .در این افکار بودم که سپیده به اتاقم امد .نگاهی به چهره اش انداختم و فهمیدم حال او بهتر از من
نیست با عجله پرسید:شراره چی شد؟همه چیز رو گفتم.فکر نمی کنم دیگه اصلا به من هم فکر بکنه .در مورد تو هم سعی
خودم رو کردم ولی دیگه نمی دونم چی می شه.
منظورت چیه فرامرز بهت چی گفت؟
سرم را تکان دادم و به ارامی گفتم:در واقع هیچی نگفت.
حدسم درست بود ،به تو فکر می کرد درست نمی گم؟قطره هاي اشک در چشمانش جمع شده بود و اماده بود هر لحظه فرو
ریزد.
سپیده براي چی گریه می کنی ؟من که همه چیز را بهش گفتم.اون دیگه به من فکر نمی کنه ،اینو بهت قول می دم .تازه من
هیچ وقت زنش نمی شم .با لحنی گرفته و محزون گفت:تو نمی فهمی من چی می کشم.
سپیده گریه نکن به خاطر من .قول می دم که فرامرز نظرش به طرف تو جلب می شه .اصلا تا یک سال دیگه یادش می ره یه
زمانی تو فکرش می خواسته چه کسی همسرش باشه.بهت قول می دم.سرش را بلند کرد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت
.کاملا کشخص بود که گریه کرده است.تبسمی کرد و گفت:راست می گی؟می ترسیدم حرف هایم درست از آب در نیاید .اگر
کارها را بدتر کرده باشم چه؟اگر با این کارم باعث نفرت فرامرز نسبت به سپیده بشوم چه؟تکلیف سپیده با حرف هایی که به
او زده ام چه می شود ؟من به جاي اینکه به او بگویم سرت را از این فکر ها بیرون بیار و به درست فکر کن ،داشتم به او
میگفتم:بهش فکر کن شاید روزي همونی شد که تو می خواي .تردید به سراغم آمده بود نمی دانستم کاري که انجام داده ام
درست بوده است یا نه.
روز بعد منزل خاله دعوت داشتیم .ان روز احساس کردم از حرف هایی که خودم در مورد صحتش تردید داشتم ،سپیده ارام
گرفته بود .ناهار را در منزل خاله خوردیم و به منزل عزیز برگشتیم .شب قرار بود به خانه زن دایی اشرف برویم .می
ترسیدم،توان رویارویی با فرامرز را در خود نمی دیدم .از چشم در چشم شدن با او ،بعد از حرف هاي دیروز واهمه داشتم .اما
بالاخره باید این اتفاق می افتاد .با ورودمان زن دایی به استقبالمان آمد وبا دیدنم گفت:خوش امدي عزیزم .فرامرز سر سنگین
بود و فقط سلام کرد .در طول مهمانی می شه گفت تقریبا هیچ حرفی نزد و ساکت نشسته بود عزیز به او گفت:پسرم اتفاقی
افتاده ؟فرامرز به جاي انکه به عزیز نگاه کند به من خیره شد و گفت:نه ،مگه قراره اتفاقی بیفته ؟
آخه خیلی ساکتی.
راستش دیروز از یه دوست حرف هایی رو شنیدم که اصلا انتظارش رو نداشتم.
باز هم کنایه شروع شده بود .گوشه کنایه هاي سروش کم بود حالا این یکی هم اضافه شده بود و باید ان را تحمل می کردم.
عزیز پرسید این دوست رو کجا دیدي که با حرفهاش تو را اینقدر ناراحت کرده و باعث شده تو ،تو فکر بري ؟مگه اون چی
گفت:شنیدم که فرامرز ادامه داد:دیروز اتفاقی دیدمش .اول حرف هاش بد جوري اعصابم رو بهم ریخت ،احساس کردم اون
حرف ها شایسته شخصیتش نیست ولی حالا که یک روز از اون جریان گذشته ؛می بینم حرفاش همه از روي دلسوزي بوده و
همین باعث شده اینقدر بد صحبت کنه و متوجه رفتارش نشه.
با شنیدن این حرف ها سرم را بلند کردم و ناخود اگاه نگاهم به نگاهش افتاد .در چشمانش می خواندم که هنوز از دستم
دلگیر است .صحبتهایش کمی راحتم کرد .چقدر خوب می توانست حرفهایی را که مخاطبش من بودم ،بدون اینکه کسی
بفهمد بر زبان اورد.
زن دایی با شنیدن حرفهاي پسرش گفت:کدام دوستت را می گی در مورد چی باهات حرف زد؟
شما نمی شناسیدش.در مورد کار حرف هایی زد که حالا می بینم پر بی راه نگفته و حالا حق رو به اون می دم .زن دایی اجازه
نمی داد که بعد از خوردن شام من ظرف ها را بشویم ولی با اصرار مادر او راضی شد.
مشغول شستن ظرف ها بودم که فرامرز به اشپزخانه آمد .هنوز قادر نبودم به تنهایی با او روبرو شوم .از کار دیروز خجالت
میکشیدم گفت:شراره کمک نمی خواي ؟ظرف ها خیلی زیاده.
نه چیزي نیست ،خودم می شورم .کمی مکث کردم به او نگاه کردم و گفتم:فرامرز اگه حرف هاي دیروز باعث ناراحتی تو شده
منو ببخش ،ولی باور کن باید اون حرف ها رو می زدم .هم به خاطر تو ،هم به خاطر خودم و هم به خاطر …… حرفم را خوردم
ولی او متوجه شد .در حالی که به کابینت اشپزخانه تکیه داده بود گفت:به خاطر سپیده درست نمی گم ؟سرم را به علامت
تایید بالا و پایین بردم و به طرفش برگشتم و گفتم:نمی خوام از دستم ناراحت باشی .دوست ندارم پسر دایی عزیزم رو ببینم
که با دلخوري نگاهم می کنه و یه عمر کینه منو به دل داشته باشه .از حرفم به خنده افتاد.
حالا کی گفته کینه ازت به دل دارم ؟به هر حال شاید من هم اشتباه می کردم و تو درست گفته باشی و ما به درد هم
نخوریم.می دونم تو به فکر من بودي حتی به فکر سپیده ،و گرنه می تونستی مثل خیلی از دختراي دیگه بذاري به تو فکر کنم و خیلی راحت وقتی به خواستگاریت اومدم بگی نه ،و این قضیه برایت اصلا اهمیت نداشته باشه .ولی حالا با شنیدن
حرف هاي تو وضعیت فرق کرده و می خوام به حرف هاي تو گوش کنم و همون طوري عمل کنم که تو گفتی .من اصلا دلم نمی
خواد دختر عمه هایم از دستم ناراحت باشند.
از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم .یعنی او به همین راحتی حرف هاي مرا در عرض یک روز فراموش کرده بود ؟اگر
چه در نگاهش ناراحتی را می دیدم ،ولی …
فرامرز ازت ممنونم .نمی دونی از دیروز چی کشیدم و از این که تو در مودرم فکر هاي اشتباه بکنی ….حرفم تمام نشدم بود
که به میان حرفم آمد و گفت:ناراحتی من از تو چند ساعت بیشتر طول نکشید .من هیچ وقت نخواستم تو رو ناراحت ببینم یا
ناراحتت کنم .و با گفتن این جمله آشپزخانه را ترك کرد.
می دانستم از دستم ناراحت است ولی از برخوردي که کرد خوشحال بودم.
امید با تمام کردن این قسمت دفتر را بست و از اتاق خارج شد .وقتی سر میز نشست ،اقاي میلانی از او پرسید :داري چکار
می کنی که دلت نمییاد از اتاقت بیرون بیایی ؟خاطرات اولین مریضم رو می خونم.خانم میلانی گفت:منظورت شراره ست؟بله
مادر . نازنین دوباره از برادرش پرسید:نمی دونم تا کی می خواد در این وضع بمونه.
به خواهرش نگاه کرد و گفت:نگران نباش ،من به دوست تو کمک می کنم ،البته تا اونجا که بتونم .شراره به خاطر شوکی که از
دیدن صحنه تصادف پدر و مادرش به او وارد شده ،از نظر روحی مشکل پیدا کرده .اون تو اتفاقات بحرانی زندگیش داره دست
و پا می زنه و همین باعث بروز چنین رفتارهایی می شه.امروز اونو دیدم که در زمان یازده سالگی خودش سیر می کرد .اون
موقع اصلا تو رو نمی شناخت .یعنی تو براش وجود خارجی نداشتی .توي اون شرایط حتی خواهرش ویدا را نمی شناسه ولی
در زمانهاي دیگه تو رو می شناسه ولی شیوا صدات می کنه .می دونه تو دوستش نازنین هستی ولی می خواد خواهرش شیوا
باشی و نمی خواد قبول کنه اونو از دست داده .شراره تو رو خیلی دوست داره ،می تونم بگم به اندازه شیوا و تو ناخواسته در
دوران دبیرستان جاي شیوا رو براش پر کردي .اما مطمئن هستم که شراره خوب می شه .نازنین به برادرش نگاه کرد و
گفت:ولی تو حرف هاي شراره همیشه یه جور حسلدت به شیوا رو حس می کردم .جوري که انگار اصلا دوستش نداشت.شراره
به تو نمی گفت که دوست داره ؟نازنین سرش را به علامت قبول حرف برادرش تکان داد و امید دوباره سوال کرد :نمی گفت اخلاقت شبیه شیواست ؟نازنین باز هم سرش را تکان داد .چطوري هم تو رو دوست داشته هم می گفته اخلاقت شبیه
شیواست .شراره کسانی رو اخلاقی شبیه شیوا داشتند دوست داشته و چون احساس می کرده شیوا قشنگ تر از اونه بهش
حسادت می کرده.
یعنی به منم حسادت می کرده ؟
امید به حرف انزنین خندید و با این کار مقدمات کدورت خواهرش را فراهم ساخت.نه خواهر من بازم منظورم رو نفهمیدي
.شراره هر چه قدر به شیوا حسادت می کرده،دوستشم داشته ،چون خواهرش بوده و دو قلو بودنشان زنجیر عاطفی محکمی
بین شیوا و شراره می ساخته .درسته که شراره به شیوا حسادت می کرده وهنوز هم این احساس رو در مورد دخترایی با این
ظاهر داره اما اخلاق خواهرش و مهربانی اون رو دوست داشته و احساس نیاز بودن در کنار شیوا همیشه با اونه .به خاطر همین
هم با وجود تفاوت هاي تو با شیوا ،گاهی تو رو به اسم اون صدا می کنه .امیدوارم فهمیده باشی .خانم میلانی رو به همسرش
کرد و گفت:می بینی پسرت کارش رو به طور رسمی شروع کرده .نازنین با یاد اوري چیزي به طرف امید برگشت و گفت:مادر
بزرگ شراره در مورد پول ویزیت و دارو از من سوال کرد .بهتره بهش بگی برادرم گفت هیچ چیز نمی خوام ،نه به خاطر اشنا
بودن بلکه خیال داشتم اولین مریضم رو بدون دریافت پول درمان کنم .آقاي میلانی گفت: آقاي رسولی همون که در مورد
کارت در بیمارستان باهاش صحبت کردم یه ساعت پیش تماس گرفت و گفت می تونی فردا عصر پیشش بري .این طور که
معلومه کارت جور شده .همه از این بابت خوشحال شدند .بعد از شام امید به اتاقش رفت.دفتر شراره را باز کرد و در تخت
دراز کشید.
ان روز صبح می خواستیم به تهران برگردیم .مشغول جمع اوري وسایلمان بودیم که خانواده خاله همراه زن دایی و فرامرز به
خانه عزیز آمدند .با یک نگاه به سپیده فهمیدم سرحال تر از گذشته است.خاله ناهید گفت:شراره ،این مدت که اینجا بودي
این دختر بالاخره از گوشه گیري در اومد.من که کاري نکردم مشکل سپیده از یه جاي دیگه اب می خورد و اگه خدا بخواد بعد
از این همیشه سرحاله .به طرف فرامرز برگشتم و گفتم :غیر از اینه فرامرز ؟شایان با شنیدن کلام آخر من با تعجب پرسید:این
وسط گفتن اسم فرامرز چه صیغه اي بود ؟اخ از دست این زبان بدون چفت و بست من .فورا سعی کردم موضوع رابرطرف کنم.
براي همین گفتم:اشتباهی به جاي سپیده گفتم فرامرز .یاد یه چیزي افتادم می خواستم به فرامرز بگم ،این شد که اسمها رو جا به جا گفتم.پدر مشغول صحبت با آقا منصور بود .مادر هم این دم دماي آخر تازه حرف هایش گل کرده بود و می خواست
حرفی ناگفته نماند .همه اماده بودند به جز من .به همراه سپیده به اتاقم رفتم و مشغول بستن چمدان شدم .سپیده با لحنی
که سرشار از سپاس گذاري بود گفت:شراره خیلی خوشحالم.
از بابت چی ؟ صورتم را بوسید و با خنده گفت:از این بابت که شراره دختر خاله منه ،و براي اینکه بعد از حرف هاي تو رفتار
فرامرز عوض شده .از این که او را شاداب می دیدم خوشحال بودم .وقتی چیز هایی را که خود در سر داشتم با سپیده مقایسه
می کردم ،تفاوت بین ما بیشتر محسوس میشد .تنها چیزي که سپیده در حال حاضر می خواست ،علاقه فرامرز بود .انگار
ارزویش به همین ختم می شد . ولی من چیزهایی در سر داشتم که بسیاري از انها در حد یک رویا بود و بقیه نیز به سختی به
دست می امد .در ان لحظه سپیده دختر قانعی به نظرم امد که فقط رسیدن به یک چیز او را قانع می کرد .با لبخندي به او
گفتم :من که کاري نکردم .به من زنگ بزن دلم براي تنگ می شه .در ضمن بعد از این حالت رو از خاله می پرسم ،واي به
روزي که بفهمم دوباره تو خودت رفتی .پدر صدایم کرد .چمدانم را به دست گرفتم و با سپیده از اتاق خارج شدم.خودم را به
اغوش عزیز سپردم .عزیز گفت:با رفتنت دوباره خونه ساکت و اروم می شه.
عزیز جون تهران منتظرتونیم ،حتما بیاین .اگر تونستم چشم.
عزیز ویدا را در آغوش کشید .من هم از بقیه خداحافظی کردم.به فرامرز که رسیدم گفتم :امیدوارم بخشیده شده باشم؟
تو خطایی نکردي که بخوام ببخشمت.
آخه نمی خوام از دستم ناراحت باشی.
فکر کنم قبلا بهت گفتم که هیچ وقت از دستت ناراحت نمی شم
. خداحافظی ها انجام شد .سوار ماشین شدیم و جاده تهران را در پیش گرفتیم………
ان شب عمو زنگ زد و قرار گذاشتیم چهارشنبه دوازدهم و سیزدهم فروردین به باغ عمو در کرج برویم .قراربود ساعت شش
صبح از جلوي منزل عمو حرکت کنیم .خانواده رضا داماد عمو نیز همراه ما می آمدند .اتبته ندا و نیره ازدواج کرده بودند و
نغمه تنها فرد مجرد خانواده و دانشجوي رشته ادبیات بود .بیشتر از دو یا سه بار با او برخورد نکرده بودم ،ولی در همان چند
برخورد ،او را دختري خون گرم و صمیمی یافتم که می توانست هم صحبت خوبی برایم باشد.مادر در اشپزخانه مشغول جمع
آوري وسایل مورد نیاز فردا بود .پیشش رفتم و کمی کمکش کردم .وقتی کارهایمان تمام شد همگی زود خوابیدیم .مادر صبح زود بیدارم کرد .لباس پوشیدم و همراه پدر وسایل را به پشت ماشین منتقل کردیم .ویدا همچنین در خواب بود .پدر
بدون انکه او را بیدار کند ،در آغوشش گرفت و به داخل ماشین برد .چند دقیقه بعد جلوي منزل عمو بودیم .با نیم ساعت
تاخیر یعنی شش و نیم از جلوي منزل عمو حرکت کردیم .صبحانه را در باغ خوردیم .هنوز بساط صبحانه جمع نشده بود که
سروش با یک ظرف اجیل از ساختمان خارج شد.رضا با دیدن ظرف اجیل گفت:دم صبح اجیل رو کجا جا بدیم؟
کسی مجبورت نکرده بخوري ،میذارم وسط ،در عرض یک صدم ثانیه ناپدید می شه .می گی نه نگاه کن.با تمام شدن حرفش
،ظرف اجیل را وسط گذاشت و گفت:حالا جون من بیاین بخورید تا روي این اقا رضا سیاه بشه.
تعدادمان زیاد بود و برداشتن یک مشت هر کدام ،کافی بود تا اجیل تمام شود .وقتی رضا دید همه به حرف سروش گوش
کردند و دیگر اثاري از اجیل نمانده ،گفت:براي این همه ادم یک کاسه اجیل آوردي ،خب معلومه تمام می شه.
از این حرف همگی بلند خندیدند .پس از خوردن اجیل ،مردها مشغول اماده کردن کباب ظهر شدند .ناهار را اماده کردیم و
بعد از خوردن ناهار،میوه و شیرینی …کار ان روزمان بود.بعد از ظهر رضا تعدادي سنگ از رو زمین برداشت .بهزاد سوال کرد
:با این سنگ ها خیال داري چکار کنی .یه قل دو قل.سروش به دست رضا نگاه کرد و گفت:مهارتت از دو کیلومتري داره داد
می زنه.اونم با این سنگ هاي کج و معوج .من یه فکر دیگه اي دارم ،می دونی الان با این همه ادم چی می چسبه ؟وسطی هم
غذا زودتر هضم می شه و هم من می تونم یه دلی از عزا در بیاورم.رضا چینی به ابرویش انداخت و گفت:منظورت چیه؟
تو روزهاي معمولی با توپ که نمی تونم به کله ات بکوبم،آخه تو کله خرابی یه دفعه خواهر منو طلاق می دي ،ولی تو بازي
هیچ مسئله اي نیست.بازي اشکنک داره سر شکستنک داره.
ملوك خانم به سروش نگاه کرد و گفت:پس رضا با شما می گرده که تو خونه اینقدر شلوغ می کنه.
آحه من بنده حدا تو سال بیست روز هم تهران نیستم .این بشر ذاتش خرابه .دوستی با این رضا و اون شهاب که الان شیرازه
اگه سر منو به باد نده خوبه.
به سروش نگاه کردم و گفتم:البته اگه تو قبلش سر اونا رو به باد نداده باشی.سرش را به طرفم برگرداند و گفت:باشه شراره
خانم به جاي دفاع اتیش بیار معرکه می شی.بعد بلند فریاد زد: حالا کیا وسطی بازي می کنن؟دست ها بالا رفت و سروش
مشغول شمارش شد و گفت:هفت نفر می شیم یا یکیار می اد یا شراره نخودي می شه.کفرم در امد داد زدم :من با این هیکل
نخودي بشم؟نگاهی به قد و بالام کرد و گفت:درسته،در بین خانم ها از همه درازتري ولی در شناسنامه از همه فنقل تري. پدر از جایش بلند شد و گفت:دختر منو دست می ندازي ؟منم میام و دمار از روزگارت در میارم اقا سروش.حالا بیا یار
کشی،از الان بگم شراره تو گروه منه.سروش با لحنی شکایت امیز گفت:عمو خیلی زرنگین دارین یار خوبی رو بر می
دارین.بدون این که معلوم بشه کی اول باید یار کشی کنه؟پدر به رضا نگاه کرد و گفت: ببینم این اقا نبود که تا حالا داشت
دختر منو نخودي می کرد؟حالا بهوته میاره ،یا شراره با من یا ما دو تا از بازي بیرون می ریم.نغمه گفت:اقا جلال حرف شما
قبوله شراره با شما .رضا گفت:چی چی قبوله .این که نمی شه اقا جلال رسم و رسوم بازي رو داره به هم می ریزه .از این که
پدر به هواداري از من برخاست و نگذاشت که سروش بیشتر از این اذیتم کنه ،کیف کردم.سمانه گفت:یک ربع گذشته و سر
یه یار کشی داریم بحث می کنیم.پس کی قراره بازي کنیم؟سروش نگاهی به من کرد و گفت:خیلی راضی هستی هم گروهی
پدرت باشی؟چشمم را به صورتش دوختم و گفتم :کم نه.
خیله خوب ،عمو جان نغمه خانم با من ،رضا رو هم کشیدم .پدر گفت:بهزاد و مینا با من .و سروش با گفتن سمانه بازي را
شروع شده اعلام کرد.شیر یا خط انداختیم و انها وسط بودند.من و پدر در یک سمت و بهزاد و مینا در سمت دیگر ایستاده
بودند.اول از همه توپ به سمانه خورد و بعداز او ،رضا از بازي خارج شد .سروش با گرفتن یک توپ رضا را به بازي اورد .در
هدف توپهایم به .« اي کاش من به جاي نغمه بودم »؛ آخر نغمه و سروش ماندند .یک دفعه حسادت به جانم افتاد و در دل گفتم
جاي سروش نغمه بود تا از بازي بیرون برود و بالاخره او را با توپ زدم.با برخورد توپ به سروش بازي تمام شدو نوبت به ما
رسید .من و سروش یارهاي زرنگ این بازي بودیم که از تشویق تماشاچی ها بی نصیب نمی ماندیم .از اینکه نمی توانستند مرا
بزنند کیف می کردم.رضا گفت:شراره من از نفس افتادم تو چطور هنوزم سر پایی؟سروش گفت:آخر خودم می زنمش.
خواهیم دید.پریدم توپ را که سروش پرتاب کرد بگیرم:ولی مستقیم به صورتم خورد.سروش با خوشحالی گفت:بالاخره
زدمش.سرم گیج رفت نغمه جلو پرید و با نگرانی گفت:شراره از بینی ات خون میاد.و یک دستمال به دستم داد .از ضربه
سنگین توپ والیبال به صورتم ،سرم به شدت درد گرفته بود.سروش را روبرویم دیدم .چهره اش نگران به نظر می
رسید.گفت:شراره بزار صورتت رو ببینم.و دستمال را به کناري زد .خون بینی ام خیال بند امدن نداشت.خودم را به دستشویی
رساندمو به پیشانیم آب زدم.پنج دقیقه اي انجا ماندم.در این بین فهمیدم پدر ،مادر،سروش و …انگار همه پشت در دستشویی
ریخته بودندو با داد و بیداد حالم را می پرسیدند.من هم فریاد کشیدم چیزیم نیست.اگر چه هنوز هم از بینی ام خون می
امدو دستمالی روي بینی ام قرار داشت ولی از دستشویی بیرون امدم .سمانه در دیدن من در ان وضعیت گفت:هنوز خونش بند نیومده.مادر گفت:شراره هفت هشت ساله بود یک بار با صورت زمین خوردو از همان وقت هر بار به بینی اش ضربه بخوره
طول می کشه تا خونریزیش بند بیاد.چشمم به سروش افتاد او را عصبی و ناراحت دیدم .با دیدنم گفت:همه اش تقصیر
منه.پدر به طرف سروش برگشت و گفت:خودت رو سرزنش نکن،تقصیر تو نبود .اتفاقیه که افتاده .چند دقیقه بعد خون بینی
ام بند امده بود ،اما سرم به شدت درد می کرد .روي کاناپه دراز کشیدم و نهمیدم کی خواب رفتم.وقتی چشمم را باز کردم
،هوا تاریک شده بود .اطرافم را نگاه کردم جز سروش که تلویزیون نگاه می کرد ،کس دیگري را ندیدم .پرسیدم:بقیه کجا
هستند ؟
به طرفم برگشت و گفت:بیدار شدي؟
لبخند زدم.
حالت چطوره ؟بهتري؟
بله بهترم،دیگه سرم درد نمی کنه .نگفتی بقیه کجا هستند.
قراره کجا باشند،توي باغ.البته به جز خانواده رضا که رفتند.نغمه می خواست ازت خداحافظی کنه ولی خواب بودي ،گفت از
طرفش خداحافظی کنم .سپس گله مند گفت:آخه مجبور بودي توپ رو بگیري ؟با عصبانیت گفتم:نه خیر بدهکار هم شدیم
.من باید از تو طلبکار باشم نه تو.
درسته ببخشید.
به سختی خنده ام را کنترل کردم .قیافه مظلومی به خود گرفته بود که با نمکش می کرد .سرش پایین بود و موهاي خرمایی و
لختش روي صورتش ریخته بود .قیافه اش عین پسربچه هاي شیطان و نادم شده بود .گفتم:این قیافه رو به خودت نگیر
.مظلوم نمایی اصلا بهت نمیاد .ولی از این به بعد یادت باشه زورت رو توي بازي وسطی با توپ والیبال نشون ندي.
.به سا عت روي دستم نگاه کردم .ده و نیم را نشان می داد.سرم را بلند کردم و گفتم:واي الان که وقت شامه
. همین طوره خانم خوش خواب.حتما توي باغ شام می خوریم.بقیه که این خیال رو دارند.از جایم بلند شدم سروش تلویزیون
را خاموش کرد و با هم به باغ رفتیم.عمو خیال قلیان کشیدن داست،چون بهزاد مشغول چرخاندن زغال بود و نور قرمزش که
گاهی جرقه هاي سرخ به اطراف می پراکند از ان فاصله دیده میشد .زن عمو که چاي می ریخت با دیدنم گفت:یه چاي بخور
حالت رو جا می یاره .چاي رو برداشتم و مشغول نوشیدن شدم .با دیدن سبزه هایی که در کنار دیواره باغ رشد کرده بود به ان سمت رفتم .یاد حرف عزیز افتادم که می گفت:سبزه گره زدن در روز سیزده به در شگون داره .اولین سبزه را داشتم گره
می زدم که سروش گفت:می بینم سبزه گره می زنی.
آره می گن شگون داره.
منم شنیدم سبزه گره زدن دختراي جوون بختشون رو باز می کنه .به طرفش برگشتم و گفتم:آره می خوام بختم باز بشه چه
اشکالی داره؟
هیچی اتفاقا سمانه پارسال سبزه هاي همین قسمت رو گره زد.
بهت قول میدم که من یکی به این زودي ها بختم باز نمی شه ،حتی اگر تمام این سبزه ها رو گره بزنم.کلمات آخر را با تاکید
بر زبان آوردم و ادامه دادم:سروش،داغ این بر دلم مونده همون طوري که با بقیه دختر هاي فامیل حرف می زنی با من هم
حرف بزنی .
سرش را تکان داد و گفت:نچ،آخه راستش اونا خانمند ولی تو … به چشمانش که از شیطنت برق می زد چشم دوختم و
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
اونا خانمند من چی هستم؟
لبخندي لبانش را از هم گشود و گفت:این قدر خودت رو الکی عذاب نده .اونا خانم اند تو فرشته اي.با فرشته ها که عین خانم
ها رفتار نمی کنن.
عصبانی شده بودم و دندان هایم را به هم می فشردم .انکار از اینکه مرا عصبانی می دید لذت می برد .با شیطنت گفت:ساکت
شدي ؟نکنه دوست داري بازم ازت تعریف کنم؟
مگه چیزي هم مونده که بخواي بگی؟
خیلی چیزها.
مثلا؟
مالیات داره.
نگاهی از سر خشم به او دوختم و او قهقهه اي سر داد.بر سرش فریاد زدم ولی فایده اي نداشت.براي اقا جوك می گن که این
طور بلند بلند می خندي؟
شراره چقدر راحت می شه تو رو از کنترل خارج کرد.بعد سرش را تکان داد و ادامه داد :خودت نظر دیگه اي داري ؟
بله هر کس دیگه اي جاي من بود یکی تو کله تو می کوبید و یکی تو کله خودش.با تعجب پرسید:دیگه چرا تو کله خودش؟
من مثل اسفند روي اتش شده بودم ولی در عوض او کاملا خونسرد بود .با صداي بلند گفتم:واي که دیوانم کردي ،من چه می
دونم چرا تو کله خودم می کوبیدم.
پس بهتره در موردش فکر کنی.سپس به سمت بقیه رفت.احساس می کردم حوصله اش که سر می رفت به سراغ من می امد و
چند تا متلک بارم می کرد و بعد سرش را پایین می انداخت و به دنبال کارش می رفت.از دست کارهایش خونم به جوش امده
بود .سر شام اصلا حرف نزدم .ساکت بودم بهتر بود تا اینکه حرفی بزنم و منجر به یک بحث طولانی بین من و او شود .ولی
انگار تحمل سکوت مرا هم نداشت .غذایم که تمام شد دیس را به طرفم گرفت و گفت:بیا بکش.
دیگه جا ندارم.
اون غذایی که تو خوردي غذاي یه گنجشک بود .خودتم خوب می دونی که اندازه یک…وسط حرفش پریدم و گفتم :سروش
بس کن ،بذار فک خودت و من یه مقدار استراحت کنه .رضا گفت:آخ گل گفتی ،این پسره باید اسمش رو تو کتاب رکوردداران
ثبت کنه اونم به خاطر پرحرفی.سروش به رضا نگاه کرد و گفت:نه این که خودت کم حرفی .یادت نیست خودت یه بار فکت
لق شده بود توش پلاتین کار گذاشته بودند.رضا گفت:تو یه موقع تو جواب کم نیاري.بهزاد به هر دوي انها نگاه کرد و گفت:بس
کنید،هر دو تون لنگه هم هستید .هم تو پر حرفی هم تو لودگی.سروش به بهزاد نگاه کرد و گفت:خان داداش دیگه از شما
انتظار نداشتیم.
خواهش می کنم می خواي بازم تعریف کنم .و این حرف و حدیث ها تا وقت خواب ادامه داشت.چراغ ها خاموش شد و همه به
خواب رفتند .یک ساعتی در رختخواب غلت زدم ولی چون ظهر پنج ساعت خوابیده بودم ،خواب به چشمام نمی امد . تصمیم
گرفتم بیرون بروم .وارد باغ شدم و روي صندلی نشستم .یه نفر دیگه هم مثل من بی خوابی به سرش زده بود و او کسی نبود
به جز سروش .متوجه ام شد و از دیدنم تعجب کرد و گفت:مگه نخوابیدي؟
خوابم نمی برد.
اگه منم جاي تو بودم خوابم نمی برد .با اون خوابی که تو کردي باید هم خوابت نبره.کمی مکث کرد و بدون مقدمه از اقوام
مادرم پرسید و گفت:چه خبر از فامیل ها چکار می کنن…فرامرز ….فرامرز خیال زن گرفتن نداره؟
خیالش رو داشت،اما حالا دیگه فکر نکنم فعلا قصد زن گرفتن داشته باشه .پس هم صحبتی با تو همیشه منجر به مجرد
موندن می شه.نه خیر فکر کنم حالا دیگه خیلی بهتر به این مسئله فکر می کنه.
می دونی کی مد نظرشه؟نگاهش کردم و گفتم :نترس اون شخص من نیستم.قیافه بی تفاوتی به خودش گرفت وگفت:باید از
چی بترسم ؟فقط می خواستم بدونم به تو چیزي گفته یا نه.
به من حرفی نزده ،ضمنا من باید از کجا بدونم تو دلش چی می گذره . تو از دل من خبر داري تا من از دل اون خبر داشته
باشم؟آهی تمسخر امیز کشید .سپس به طرفم برگشت و گفت:اي کاش خبر داشتم.ان قدر همیشه همه چیز را به مسخره می
گرفت که اصلاحرف هاي شوخی و جدي اش مشخص نبود.
جدي گفتی؟
نه خیر خانم ،هنوز نتونستی شوخی رو از جدي تشخیص بدي ؟
در مورد تو هنوز نه.
خب ،این به نفع منه .نفهمیدم چطور شد که این کلمات از دهنم بیرون امد .سروش نمی دانم چرا این دفعه از این که می ري
ناراحتم .از حرفم تعجب کرد خیلی سریع به طرفم برگشت و گفت:چی گفتی ؟
گفتم با رفتنت حسابی راحت می شم
. نه اینو نگفتی.
مهم نیست یه حرف اشتباهی از دهنم در رفت.
خیلی وقتا ،حقیقت توي این حرف هاي اشتباهیه ،راستی آخرش نگفتی فرامرز قراره با کی ازدواج کنه ؟
چون اصرار می کنی می گم ولی نباید جایی درز کنه.
باشه قبول حالا بگو.
سپیده دختر خاله ام.
انگار حرفم ارامش کرد و پرسید:از کجا فهمیدي ؟
حس ششم.
اگه تا این اندازه حس ششمت قویه می تونی بگی کی زن من می شه؟
حسم می گه هر کی باشه من نیستم.
اگر چه فهمیده بود قصد دارم سر به سرش بزارم ،اما نمی دونم چرا جا خورد و سعی کرد با بی تفاوتی بگوید:هر کس حس
ششم داشته باشه تو یکی بی بهره اي.
چرا؟چون گفتم زنت نمی شم؟
نه خیر از خود راضی،چیزي که معلومه رو حدس می زنی.همین جوري به اندازه کافی مغزم رو خورده اي واي به حال روزي که
پس فردا زنم بشی.از جایم بلند شدم و گفتم :پس با این حساب بلند شم برم تا کله ات از اسیب خوردگی در امون بمونه.اولین
قدم را بر نداشته بودم که دستش را دراز کزد و دستم را گرفت و گفت:بیا بشین براي من ناز می کنی؟
ولی من خوابم میاد ،می خوام برم بخوابم.با اجازه.دستم را از دستش بیرون کشیدم و به داخل رفتم.از پنجره او را دیدم که
نشسته و در فکر فرو رفته بود.مدتی از پشت پنجره نگاهش کردم .آنچنان در خودش غرق شده بود که انگار در این عالم
نبود .تصمیم گرفتم آهسته پیشش بروم و جلویش بپرم تا از ان حالت بیرون بیاید .ارام ارام به او نزدیک شدم. تا زمانی که
جلویش پریدم اصلا متوجه نشد که من کنارش ایستاده ام .آشفته از جایش پرید و بازویم را گرفت و با دیدنم
گفت:تویی؟عصبانی بود و براي این که چیزي نگوید بر فشار دستش به روي بازویم افزود .صدایش را بلند کرد و با لحنی
عصبی گفت:شراره با این کارات داري دیونه ام می کنی.
امدم همه به جز سروش نشسته بودند .صبح بخیري گفتم و سر سفره نشستم .خواستم از سمانه سوال کنم که سروش
کجاست ولی پیش از ان که حرفی بزنم سروش وارد شد .رضا با دیدنش گفت:می شه به ما هم بگین این اطراف چی داره که
کله سحر زدین بیرون؟به راحتی فهمیدم که گرفته و ناراحت است ،چون سروش در این مواقع هیچ گاه ساکت نمی ماند.ولی
فقط گفت:رفتم کمی قدم بزنم .رضا که هنوز متوجه نشده بود سروش حوصله ندارد گفت:به سلامتی قصد دارین بیشتر از این
لاغر بشین که با شکم گرسنه می رین پیاده روي .سروش سرش را بلند کرد و چشمان ابی اش را که از عصبانیت تیره شده
بود به رضا دوخت و خیلی صریح جواب داد:نه خیر،حوصله نداشتم ،رفتم کمی قدم بزنم.رضا متعجب از رفتار او گفت:جل
الخالق،حوصله شوخی نداره.ولی جوابی از سروش شنیده نشد .نگاهم به او بود .سروشی که به اندازه یک فیل غذا می خورد
بیشتر از دو لقمه به دهان نگذاشت.بهزاد متوجه شد و گفت:سروش احیانا قدم می زدي به مغازه کله پزي سر خیابان سر نزدي؟سروش بدون هیچ حرفی از سر سفره بلند شد و به باغ رفت.پدر به طرف عمو برگشت و گفت:چی شده یه دفعه کجا
رفت؟همه سکوت کردندو به دلیل کارهاي او اندیشیدند .قصد کردم بیرون بروم و از قضیه سر در بیاورم .ولی به یاد دیشب
افتادم و منصرف شدم.یک ساعت از بیرون رفتن سروش می گذشت که سمانه با رضا بیرون رفت.ویدا با میلاد دعوایش شده
بود .میلاد ویدا را هل داد و او گریه کرد .به طرف ان دو رفتم و گفتم:شما که تا چند دقیقه قبل با هم بازي می کردید.ویدا در
حین گریه گفت:من دیگه با میلاد بازي نمی کنم منو هل می ده .به طرف میلاد بر گشتم و گفتم: براي چی با هم دعوا می کنید
؟من می گم ماشین بازي کنیم ،می گه نه .ویدا که از دیروز با تو یا ماشین بازي یا پلیس بازي می کنه.اصلا چطوره برید توپ
بازي کنید؟و به توپی که در گوشه اي افتاده بود اشاره کردم .ویدا گفت:آبجی اگه تو بیاي بازي می کنم.از دست این دو تا بچه
خلاصی نبود .خیله خوب منم اومدم.با هم مشغول بازي شدیم .وقتی با هم کاملا آشتی کردند توانستم رضایت ویدا را بگیرم
که به دنبال کارم بروم.از دستشان تازه خلاص شده بودم که گیر بدتر از انها افتادم.سروش کنارم آمد و گفت:نزدیک یک
ساعته که دارم شما رو نگاه می کنم ،خب این وروجک ها رو آشتی دادي.جوابش را ندادم با دلخوري گفت:چرا جوابم رو نمی
دي ؟
خب،حرفت احتیاجی به جواب نداشت.
ولی تو حرف هاي منو بدون جواب نمی گذاشتی
.از این به بعد این کارو می کنم .اصلا نگاش نمی کردم وسروش خیلی جدي گفت:تو خیال داري کاري کنی که تمام مدتی که
شیرازم از دست خودم عصبانی باشم؟
یعنی من برات این قدر اهمیت دارم که یه جواب ندادن به سوالت باعث بشه پنج ماه با خودت قهر باشی؟
صداش رو بالا برد و گفت:آره،خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنی براي من دیوونه مهمی .اینو می خواستی بدونی؟
هیس،صدات رو بیار پایین ،یه موقع بقیه می شنون.
خب بشنون،مگه چی دارم می گم؟شراره دیروز نفهمیدم چی شد سرت داد زدم؟می دونم به این خاطر از دستم دلخوري ولی
من تا چند ساعت دیکه می رم شیراز خوب نیست مسافر رو ناراحت راهی کنی .به طرفش برگشتم .نگاهم که به چشمانش
افتاد نتوانستم طاقت بیاورم.سرم را پایین انداختم و گفتم:از دستت ناراحت بودم ولی حالا نه.انگار روي فرم امد و گفت:تازگی
ها خجالتی شدي ؟سرخ می شی و هی رنگ عوض می کنی.
می شه به منم بگی اینجا چه خبره؟دوباره شروع کردي سروش ،اگه سر به سر من نزاري ،من همون ادم سابقم.
شکی ندارم،اگر چه قد کشیدي و بزرگ شدي و بفهمی نفهمی یه ریزه هم خوشکل شدي ،ولی اره همون شراره اي .این منم
که عوض شدم.
به طرفش برگشتم و گفتم:نه آقا ،تو همونی هستی که بودي .از همون اول ذاتت خراب بود ،الانم خرابه.
دست شما درد نکنه اگه همه یه دختر عمو مثل من داشته باشن،احتیاج به دشمن ندارن.
براي من فرقی نمی کنه دوستت باشم یا دشمنت.
تو دشمن منی ولی این رو هم بدون که یه دشمن عزیزي .حرفش که تمام شد به طرف رضا و سمانه رفت و من هم به جمع
پیوستم .پدر از سروش پرسید:بلیت براي ساعت چند گرفتی؟ساعت سه راه می افتم.پس با این حساب بعد از نهار باید به
تهران برگردیم.رضا با آمدن میوه ،ادامسش را در اورد و گفت:این مصیبت فک ادم رو از کار می اندازه.سروش به طرف رضا
برگشت و گفت:فک تو عیب داره ،گردن ادامس ننداز.بگو باید برم پلاتینش رو عوض کنم .همگی خندیدند رضا گفت:می بینم
حوصله ات سر جاش برگشته .سروش نگاهش را به من دوخت و گفت:الان حالم خیلی خوبه .مادر گفت:وقتی برگردي عروسی
خواهرته .بعدشم انشالله خودت سرو سامون می گیري.
زن عمو قر تو کمرم خشک شد از بس منتظر عروسی آقا رضا موندم.مادر به حرف سروش خندید .وقتی سرم را بلند کردم
دوباره نگاهش در نگاهم گره خورد .وقتی متوجه شد نگاهش می کنم خندید .به یاد فرامرز افتادم ولی نمی دانم دلم نمی
خواست کاري که با فرامرزکردم در مورد او انجام دهم .از این که چند ماهی نمی توانستم او را ببینم ناراحت بودم .موقع ناهار
هم اشتهایی براي غذا نداشتم .بعد از ناهار به تهران برگشتیم و همگی به خانه عمو رفتیم .سروش از قبل چمدانش را آماده
کرده بود .براي بار اول بود که ان احساس به سراغم می آمد.نمی خواستم کسی بفهمد چه حالی دارم .پس به آشپزخانه رفتم
تا کمی آب بخورم .سر کله سروش هم پیدا شد .او حالا بیشتر از گذشته به صورتم دقیق می شد و رفتارم را زیر نظر می
گرفت.وقتی به او نگاه کردم ناراحتی را در چشمانش دیدم .با خندخ گفتم:فکر کنم دلم براي سر و کله زدن با تو تنگ بشه.
پس یواش یواش داري حال منو پیدا می کنی .فورا از آشپزخانه بیرون رفت .لحظه اي بعد صداي خداحافظی اش را شنیدم
.وقتی از آشپزخانه بیرون آمدم تا او را ببینم در ماشین را باز کرده بود و در حال سوار شدن بود.
کلمات را با زبانی ساده بیان کرده بود ،کلماتی که از آنها می ترسیدم .چهره اش در ذهنم زنده شد . نگاهی دیگر به عروسک
انداختم . بارها او را در گفتن موضوعی مردد می دیدم و حالا تمام آن حرفها را که گاهی به آن فکر می کردم ،سروش به روي
او همسر »: کاغذ آورده بود. حرفهایی که مرا می ترساند و ذهنم را به سمت آن زن کولی می کشاند . آن زن کولی به من گفت
عزیز به اتاقم آمد .نامه را زیر بالش مخفی کردم .عزیز با دیدن عروسک روي تخت « دیگري خواهد گرفت، فراموشش کن
گفت:چقدر با نمکه. به طرف عزیز برگشتم و گفتم:عزیز جون من شکل مادرتونم ؟ فکر کنم تا به حال چند بار این حرف رو
بهت زدم. عزیز از مادرتون عکس ندارین؟براي چی می خواي عزیزم؟عزیز اگه دارین نشونم بدین. تو زیر زمین داخل چمدون
باید یه عکس باشه . از شنیدن این حرف با هیجان به طرفش برگشتم و گفتم:می شه بریم نشونم بدین؟عزیز سرش را به
علامت موافقت تکان داد و از جا بلند شد . به دنبالش را افتادم . در گوشه اي از زیر زمین چمدان قدیمی اي بود که آن را چند
بار دیده بودم ولی هرگز براي دیدن داخلش کنجکاوي نکرده بودم . داخل چمدان پر از پارچه و لباس هاي قدیمی بود . عزیز
عروسک کوچکی را از چمدان خارج کرد و گفت که این عروسک مال بچگی هاي اوست. عزیز به تک تک وسایلش که بیرون
می آورد با حسرت نگاه می کرد . تا این که عکسی را بیرون آورد ،لحظاتی به آن نگریست . اشک در چشمانش حلقه بست .
عزیز آماده گریستن بود ولی نمی خواست جلوي من اشکی بریزد . با دیدن عکس جا خوردم . درست عین زن کولی بود که در
پارك دیده بودم . رنگ ازرویم پرید و عزیز با نگرانی پرسید :شراره چی شد حالت خوبه؟عزیز من مادرتون رو چند ماه پیش دیدم خودش بود .دختر چی می گی ،خب خیلی از آدما شبیه هم هستند. نه عزیز من حتی خوابش رو هم دیدم. لباس کولی
ها تنش بود و فوهاي قرمزش رو از وسط فرق باز کرده بودکه از زیر روسري گلدارش به خوبی دیده می شد . عزیز خودش بود
باور کن ،من می ترسم. از چی می ترسی؟مگه اون زن کولی چیکار کرد؟همه ماجرا را براي عزیز تکرار کردم . حتی پیش بینی
او در مورد مرگ عزیزانم ولی قسمتی از حرف هایش که به سروش مربوط می شد را به زبان نیاوردم. عزیز یه جوري نگاهم می
کرد . مثل یه آشنا . ولی ناگهان دستم را رها کرد و رفت. رفتارش عجیب بود . موقع رفتن هم از نیمه راه برگشت و گفت:تو
دختر زرنگ ،سرزنده و صبوري هستی ،شبیه مادر عزیزت . از یاد آوري آن روز گریه کردم . در بین گریه از عزیز پرسیدم:
یعنی از کجا می دونست من شبیه مادرتون هستم؟از کجا می دونست عزیز صداتون می کنم ؟حرف هایم عزیز رو به فکر
واداشت . اگر این خیالاتی که در سرم می گذشت به واقعیت می پیوست چه باید می کردم؟عزیز بازویم را فشرد و گفت:نگران
نباش فکرت رو به این چیزها مشغول نکن عزیزم. فکر نکنم اون طوري که می گی باشه. هیچ اتفاقی نمی افته. بلند شو
بریم،بلند شو دیگه بسه. اشک هایم را پاك کردم و به سمت عزیز برگشتم و گفتم :آخه پولی که بهش دادم وسط پارك رها
کرده و رفته بود. دختر با این حرف ها منو نترسون ،بلند شو بریم بالا. عزیز جون این عکس رو به من می دین؟آخه به چه
دردت می خوره دختر؟می خوام عکس کسی که بهش شبیه هستم رو داشته باشم . قول می دم خوب ازش مراقبت کنم .
باشه، می دمش به تو ،اما یادت باشه خوب ازش نگهداري کنی. عزیز مادرتون چطوري مرد ؟تا به حال حرفی از گذشته ها
نزدین. در حالی که بلند می شد گفت:آخه این چیزا رو براي چی می خواي بدونی؟ عزیز برام تعریف کنید خواهش می کنم .
هر دو از زیرزمین خارج شدیم . به ایوان که رسیدیم در گوشه اي نشستیم و عزیز شروع به صحبت در مورد مادرش کرد :اسم
مادرم یلدا بود می دونی چرا اسمش رو یلدا گذاشتن ؟منتظر جواب نماند و خودش سوالش را پاسخ داد . آخه اون شب چله به
دنیا آمده بود . به این خاطر اسمش را یلدا گذاشته بودن. وقتی ده ساله بودم یه برادر هفت ساله به اسم حمید داشتم . شغل
آقا جون مثل خیلی هاي دیگه ماهیگیري بود . زندگی ساده ولی صمیمی و شادي داشتیم، با یه لقمه نون بخور و نمیر . اون
شب رو هنوز که هنوزه فراموش نکردم و خوب به یاد دارم. آقا جون به اصرار حمید اونو با خودش برد . اون شب پدر دیر کرده
بود . مادرم آشفته و پریشان بود . نمی دونست کجا بره و چکار کنه . مدام از این طرف به اون طرف می رفت . می خواست
سرش رو به کاري گرم کنه ولی به هر چی دست می زد نیمه کاره رهایش می کرد . اون شب نه تنها مادرم ، بلکه زنان زیادي
حال مادرم را داشتن . هوا طوفانی شد و دریا خروشان و نا آرام بود . علاوه بر آقا جون و حمید خیلی هاي دیگه هم گرفتار
طوفان شده بودند. اون چند روزي که خبر از آقا جون و حمید نداشتیم ،مادر مثل دیوانه ها شده بود و اصلا توي حال خودش
نیود . بالاخره بعد از چند روز …. قطرات اشک بر روي صورت عزیز راه باز کزد . عزیز گریه می کرد به خاطر یاد آوري خاطره
مرگ پدر و برادرش و وضع نابسامان مادرش و تمام خاطرات تلخی که در آن دوران پشت سر گذاشته بود. جسد حمید و آقا
جون پیدا شد و بد بختی من تازه از آن روز شروع شد. آقا جون از دستم رفته بود ،مادرم رو هم داشتم از دست می دادم . تو
خودش فرو رفته بود . چطور بگم رفتارش یه جوري شده بود . نمی تونستیم باهاش حرف بزنیم چون خیلی وقتها حتی منو
نمی شناخت . انتظار داشت که دخترش بچه اي شیر خوار باشد . دیگه همه مردم می گفتن یلدا دیونه شده . سراغ آقا جون
رو از مردم می گرفت و باور نمی کرد که اون مرده . آخر سر یه روز از خونه بیرون رفت . دو هفته اي ازش خبر نداشتیم تا این
جسد اونم دریا برگردوند . تز اون به بعد من پیش عموم موندم . عزیز گریه می کرد و من به عکسی که در دستانم بود نگاه می
کردم . به یلدا مادر عزیز جون . غم را در چشمان عزیز می دیدم ،حالا می دانم چرا عزیز تمایلی به تعریف گذشته هایش
اکتفا می کرد و حتی با اصرار ما هم از گذشته ها چیزي نمی گفت. « تو شبیه مادرم هستی » نداشت و همیشه به یه جمله که
پس دلیلشیاداوري تلخ گذشته بود . چند هفته اي نزد عزیز ماندم و با او به تهران برگشتیم . عکس یلدا را در آلبومی قرار
دادم تا از آن نگهداري کنم . دیگر نمی خواهم به آن کولی فکر کنم . نمی دونم چرا ندایی در درونم می گفت، آن زن کولی
باید متدر عزیز جون و همان یلدا باشه.
خاله ناهید به مادرم خبر داد که فرامرز به خواستگاري سپیده آمده است . سپیده پس از دیپلم خیال نداشت ادامه تحصیل
بدهد پس تابستان بعد از اتمام درسش به سر خانه و زندگیش خواهد رفت. امروز روز تولد من است و من به هفده سالگی پا
می گذارم . تازه از مدرسه برگشته بودم که تلفن زنگ زد . از طرز صحبت کردن مادر نتوانستم حدس بزنم چه کسی آن سوي
گوشی است .مادر خودمانی صحبت می کرد و گه گداري لبخند به لبانش می نشست .تا این که گوشی را به طرف من
گرفت:سروشه ،می خواد با تو حرف بزنه. با شنیدن حرف مادر به سرعت برق خودم را به تلفن رساندم و گفتم :سلام . سلام
،خوبی ؟خوبم . خودت خوبی؟اصلا فکر نمی کردم که بعد از خواندن آن نامه ،بتوانم دوباره مثل سابق با او صحبت کنم .تماس
گرفتم که تولدت رو تبریک بگم. ممنونم .حد س می زدم زنگ بزنی .کی راه می افتی؟چهارشنبه سوري تهران هستم .تو که
این مدت زنگ نزدي،این یه روزم روش. امروز دیگه نمی شد تماس نگیرم ،راستش رو بخواي اگه بهونه داشتم هر روز زنگ می زدم و مزاحم می شدم. می خواستم بهت بگم یه سال بزرگ تر شدي. خوب شد گفتی و گر نه یادم نبود . خودم هم نفهمیدم
که چرا یکباره پرسیدم :سروش راستی تولد تو کی بود ؟بالاخره به فکرت رسید منم یه روز به دنیا اومدم . لوس نشو می خوام
بدونم . چون خیلی اصرار می کنی می گم . سی اسفند البته من هر چهار سال یک بار تولد می گیرم . سروش اذیت نکن . فقط
اگر برام نفعی دلشته باشه می گم . خوب بگو برام کادو می گیري ؟تو بگو تا بهت کادو بدم. هفتم اردیبهشت،حالا چی به من
کادو می دي؟ یه گربه می پسندي ؟مگه من دخترم که عروسک بازي کنم؟ مگه من بچه ام که هی برام عروسک می خري. نه
این که جنابعالی هر روز یه عروسک به کلکسیون عروسکاتون اضافه نمی شه. ببینم من به تو ایرادي می گیرم که چرا تمبر
جمع می کنی که تو بهعروسک جمع کردن من ایراد می گیري؟خیله خب ،حالا چرا دعوا می کنی؟من که دعوا نکردم ،تو
شروع کردي. اگه من شروع کردم تو هم طبق معمول حاضر جوابی کردي ،خب بهتره خداحافظی کنم . تو باید حساب ته
جیب یه دانشجوي آس و پاس رو بکنی . از سروش خداحافظی کردم .آن شب درست مثل سالهاي گذشته ،پدر با کیک و کادو
وارد شد و در کنار هم یه جشن کوچک چهار نفري گرفتیم . آن شب حسابی خوش گذشت . و البته تماس تلفنی سروش و
شنیدن صداي او نیز به این شادي افزود. رضا به دنبال سروش رفته بود . براي دیدنش دلم در سینه بی قراري می کرد . مینا
با دیدنم گفت:امروز خیلی سر حالی ،چه خبره؟قراره چند روز دیگه براي نامزدي دختر خاله و پسر دایی ام به شمال بریم.
سپیده همون که هم سن توئه؟درسته ، خودشه. به سلامتی انشالله شیرینی عروسی تو رو بخوریم . چه عجله اي دارین ، من
تازه هفده سالم شده ، سپیده عجله داشت ، به من چه. زن عمو که به خاطر بازگشت سروش ، سرحال و خوشحال بود به طرف
ما آمد و گفت:دیگه باید پیداشون بشه. میلاد با شنیدن صداي زنگ در خود را به آن رساند و در را باز کرد . به محض شنیدن
از جا پریدم . اما سعی کردم بر خودم مسلط باشم و سریع خودم را جمع و « سلام عمو »: صداي سروش که به میلاد می گفت
جور کردم . سر پا ایستادم . زن عمو پسرش را بغل کرد و قربان و صدقه اش می رفت. سروش صورت عمو را می بوسید که
چشمش به من افتاد . لحظه اي ایستاد و مرا نگاه کرد . صداي بهزاد باعث شد به سمت او برگردد . پسر چطوري؟دیده بوسی
ها انجام شد و سروش با بقیه مهمانان دست داد تا این که فشار دست او را بر دستم احساس کردم . کمی دستم را فشرد .
احساس کردم بدنم گر گرفت. گویی که اولین بار بود که با سروش دست می دادم . هیجان زده شده بودم. سروش چشم از من
برنمی داشت و همین باعث شد سرم را پایین بیندازم. سروش با دیدن عکس العمل من گفت:این مدت که من نبودم ،شراره
خانم خجالتی شده . سرم را بلند کردم و در چشمانش برق شوق و بر لبانش لبخند مهر را دیدم . دوباره از بالاي عینک نگاه کرد ،طوري که سمانه گفت:سروش خان طبق معمول از بالا نگاه می کنی. تو نمی تونی این عینک را درست بذاري روي
دماغت؟مگه چشه؟تو عینک زدي از توش نگاه کنی یا از بالاش نگاه کنی ؟ خب، من چه کار کنم که دماغم ظریف و تراش
خورده اس عینک روش لیز می خوره. رضا دستی به کمر سروش زد و گفت:مگه این که خودت تعریف کنی. اخلاقت مثل
دخترا شده . فکر کنم هر وقت بیکار می شی جلوي آینه می ري و از خودت تشکر می کنی. سروش به نظرت چطوره موهات
رو بلند کنی و پشت سرت ببندي؟زن عمو به دامادش گفت:تو هم که مدام سر به سر پسر من بذار . مادر خودش شروع کرد .
گفت دماغم ظریف و خوش تراشه. بهزاد برخاست و در حالی که به سمت حیاط می رفت گفت:رضا شام این قوم که می بینی
دست ما رو می بوسه. پاشو که الان جاي این حرف ها نیست . سروش با خنده گفت:رضا بدو که احضار شدي . من تازه از راه
اومدم و عزیزم ، کاري با من ندارن. بعد چایی را که مینا آورده بود برداشت و گفت:دستت درد نکنه زن داداش. و در حالی که
قند را به دهان می گذاشت به طرف سمانه برگشت و گفت:می بینم سرت هنوز سر جاشه. درسته چون وقتی تو این خونه
بودم عادت کردم. حالا هم که با رضا زندگی می کنم سرم سر جاش مونده . فکر می کردم استعداد رضا از من بیشتره اما حالا
می بینم هر دومون در یه حد هستیم . به سروش نگاه کردم و با شوخی گفتم:واي به حال اون بدبخت هایی که گیر شما بیفتن.
استکان چاي را روي میز گذاشت و با شیطنت گفت:فکر کردم خجالتی شدي و زبونت رو موش خورده دختر عمو. پدر
گفت:هی آقا پسر نبینم سر به سر دختر من بذاري ها. سروش قیافه حق به جانبی گرفت و با لبخند گفت:من که حرفی نزدم
عمو جان ،اصلا غلط کنم سربه سر دختر عمو جانم بذارم، فقط شوخی کردم. عمو از جا برخاست و به سمت حیاط رفت و با
صداي بلندي گفت:بچه ها در چه حالید ؟صداي رضا شنیده شد که پاسخ داد :آقا جون در حال بلعیدن این کباب ها هستیم.
سروش گفت: من رو بگو که فکر می کردم زن بکیرم آدم می شم اما اینم که زن گرفت آدم نشد. می خوام من آدم بشم.
سپس از جا برخاست ساکش را از جلوي در برداشت و به اتاقش رفت. همه در حیاط در کنار هم نشسته بودیم . ویدا براي رضا
شعر می خواند و همه حواسشان به او بود که ترقه اي با صداي بلند به کف حیاط خورد و زن عمو از جا پرید . به عقب برگشت
و سروش را روي ایوان دید که می گفت:حواستون جمع شد ؟ خدا بگم چکارت کنه پسر، مگه بچه اي که طرقه بازي می کنی؟
مگه من دل ندارم هنوز بیست و پنج سالم نشده . به او نگریستم، همچون پسر بچه اي شیطان و بازیگوش به نظر می رسید .
هر چه بیشتر نگاهش می کردم بیشتر به وابستگی ام و میزان دلتنگی ام پی می بردم. زن عمو گفت:برم ببینم برنج دم
کشیده . گفتم : شما بشینید ، من می رم می بینم. دستت درد نکنه اگه زحمتی نیست برو . از پله ها بالا رفتم . در آشپزخانه مشغول دیدن غذا بودم که سروش سرش را داخل آشپزخانه کرد و گفت:اگه کارت تموم شده بیا داخل اتاق من می خوام یه
چیزي نشونت بدم. به دنبالش روان شدم و داخل اتاق شدیم. از داحل کیفش کادویی در آورد و به دستم داد. تو می خواي هر
دفعه بیاي و بري به من کادو بدي؟ آخه تو جادوگري. به او خیره شدم و با دلخوري گفتم: بازم شروع کردي. اما ایم بار با
دفعات قبل فرق داشت . دیگر هنگام اداي این جملات تمسخر را در صورتش نمی دیدم. بله ، هنوزم که هنوزه سر عقیده ام
موندم. وقتی آدم حتی براي یه لحظه هم نتونه یکی رو فراموش کنه و مدام فکرش با اون باشه ، هر جا بره ، هر چیزي رو ببینه
، دلش بخواد براش بخره اون آدم جادوگر نیست ؟ حالا بازش نمی کنی ببینی چی توشه؟ کادو را باز کردم و از دیدن عروسک
پارچه اي دیگر عصبی شدم و گفتم: تو چرا فقط عروسک می خري؟ مگه عروسک دوست نداري؟ از لحن بیانش لجم در امد و
با عصبانیت گفتم:من دیگه بزرگ شدم. با خنده گفت:هر کسی رو بتونی خر کنی که بزرگ شدي ، من یکی خر نمی شم. حالا
چرا گربه خریدي ؟ دفعه قبلم که موش بود . می خواي این دو تا بیفتند به جون هم تا اتاق منو مثل اتاق تو کنند، شلخته.
مستقیم به چشمانم نگریست . نگاهی که ضربان قلبم را بالا برد و قدرت نگاه کردن به او را از من صلب کرد . نه خیر، اشتباه
گفتی. این گربه رو خریدم تا اون موشی که زبون تو رو خورده ببلعه، تا وقتی من وارد می شم جنابعالی سوالم رو بی جواب
نذاري. من کی جوابت رو ندادم؟ همون موقع که آمدم و تو به جاي سلام سرت رو پایین انداختی. نمی دونی چقدر بامزه شده
بودي ، وقتی دیدمت تازه فهمیدم چقدر دلم برات تنگ شده بود . به خاطر همین زنگ زدي. من که نمی دونم بدون دلیل به
تو زنگ بزنم . عمو به من چی می گه؟فعلا زوده باید یه سالی صبر داشته باشیم. از حرف او خشکم زد . او که متوجه شده بود
گفت:چرا ماتت برده مگه من چی گفتم: بدون این که بخوام حرف هاي آن زن کولی در گوشم می پیچید. بی اختیار به سمت
دیگري برگشتم و این جملات را بر زبان آوردم: سروش بس کن . دلم نمی خواد فعلا در این مورد حرفی بزنی. از حرکتم جا
خورد و گفت: آخه چرا؟ سرم را پایین انداختم و گفتم:دلیلش رو نپرس ، فقط یه نفر به من گفته بهتره فکر تو رو از سرم
بیرون کنم . گیج شده بود و حرف هایم را نمی فهمید . این را در چهره اش خواندم. خواستم از اتاق خارج شوم که با چهره اي
عصبی جلوي مرا گرفت و گفت:هیچ معلومه که تو چت شده . تا نگی کی این حرف رو به تو زده ول کن نیستم. سرم را بلند
کردم و خیره به او نگریستم . احتیاج نبود که به زبان بیاورد که چقدر دوستم داره ،چون این علاقه را به راحتی در چشمانش
می خواندم. بهت می گم ولی باید قول بدي که نخندي . سرش را به علامت قبول حرفم تکان داد و من تمام ماجراي خواب و
بعد هم دیدن آن زن کولی را تعریف کردم . خنده اي تلخ و با تمسخر کرد و با عصبانیت گفت: اینا حرف هاي یک زن کولی بود؟ دیدي خندیدي. تو حرف هاي یه کولی رو قبول می کنی ولی حرف هاي منو…. و دست هایش را روي موهاي لخت و
خرمایی رنگش فرو برد . سروش من براي خودم دلایلی دارم و شاید این دلایل براي تو یا هر کس دیگه اي خنده دار باشه ولی
تو باید به من فرصت بدي که حرف هاي اون کولی رو فراموش کنم . با این حرف از جا برخاستم و بیرون آمدم . نیم ساعت بعد
سروش وارد حیاط شد. گرفته و غمگین بود و من خوب می دانستم از دستم دلخور است. دلیل رفتار لحظه قبل خود را نمی
دانستم و از دست خودم عصبانی بودم . سروش در کنار رضا قرار گرفت. به او نگریستم و با خود اندیشیدم ؛ از چه می ترسم و
تردیدم از چه بود ؟ درست نمی دانم . الان که از آن اتفاق مدت ها گذشته ، هنوز هم آن تردید با من است ولی نه می توانم
نسبت به سروش بی تفاوت باشم و نه آن حرف ها را فراموش کنم. رضا به سروش گفت:آقا پسر چی شده ؟ شما که تا چند
لحظه پیش شارژ بودین . کشتی هاتون غرق شده ؟ از سروش جوابی شنیده نشد . عمو پرسید : سروش حواست اینجاست ؟
بله پدر ، فقط کمی خسته ام همین. زن عمو با دلسوزي مادرانه اي گفت: خوب برو استراحت کن ، سر شام صدات می کنم .
گویی منتظر همین حرف بود . سریعا به اتاقش برگشت . در آن لحظه از خودم بدم آمد . دلیل ناراحتی اش حرف هاي من بود .
آخر چطور دلم آمد آن حرف ها را بزنم و او را ناراحت کنم . نتوانستم مدت زیادي در حیاط بمانم و خود را پشت در اتاق او
رساندم . در زدم . صدایش را شنیدم که گفت: بیا تو . در را باز کردم . از دیدنم کمی جا خورد . روي تخت نشسته بود و عینک
به چشمانش نبود . صورتش گرفته می نمود و دریاي متلاطم چشمانش سرد و بی روح و بدون شیطنت همیشگی بود . نگاهش
کاملا بیگانه بود نگاهی که آزارم می داد . بدون مقدمه گفتم: اگه از حرفام ناراحت شدي منو ببخش . نگاهش را از من گرفت و
به تلخی این جمله را بر زبان آورد : بهتره بري ، فکر کنم حرفات رو زدي . سروش تو اشتباه فهمیدي. منو بگو که چه شوقی
براي دیدن تو داشتم . خوب حالم رو گرفتی. می دونم نباید دلم رو به دیوانه اي مثل تو می سپاردم. من که دارم معذرت
خواهی می کنم . می دونم اون زن کولی چرت گفته. نمی دونم چطور شد که حرفاش یادم اومد و یه دفعه از دهنم در رفت.
سرش را بلند کرد . نگاهش حرف هاي بسیاري با من داشت . ولی زبانش فقط به این جمله باز شد : فقط بدون که خیلی اذیتم
می کنی. چند بار معذرت خواهی کنم ؟ اصلا فراموشش کن . بیخودي اعصابت رو خرد نکن . بیا بریم یواش یواش داره شام
آماده می شه. تو که دلت نمی خواد بعد از این مدت دوري زن عمو نگرانت بشه، می خواي؟ باشه ، تو برو منم زود میام . هنوز
به در اتاقش نرسیده بودم که برگشتم و گفتم: از دستم که دلخور نیستی؟ خنده اي روي لبانش آمد و گویی دنیا مال من شد.
هیچ وقت نمی تونم از دست تو دلخور باشم. و من با شنیدن حرفش و دیدن لبخندش با خیال راحت از اتاقش بیرون آمدم. .ساعت روي دیوار هشت را نشان می داد . درست مثل روزهاي قبل ، هیچ کس به مطب نیامده بود . از اتاقش بیرون آمد.
خانم ریاحی نیز آماده رفتن بود. امید پرسید: دکتر سلیمی رفتند؟ بله ، ده دقیقه پیش رفتند. شما می خواید برید؟ امید در
حالی که می خندید گفت: بله دارم می رم. از خانم ریاحی خداحافظی کرد . قبل از آن که از ساختمان خارج شود به سراغ
پدرش رفت. پدر مریض داشت و او بدون این که وارد مطب شود از منشی خداحافظی کرد و به راه افتاد . سوار ماشین شد.
چیزي در بین نوشته ها وجود داشت که کاملا ذهن او را مشغول کرده بود . شباهت آن زن کولی به شراره و پیش بینی آینده
شراره که همه درست از آب در آمده بود. مسئله جالبی بود . به گفته هاي خانم سماواتی در مورد بیماري مادرعزیز فکر کرد .
عینا همان حالت ها را در این برخورد از شراره دیده بود . وقتی به خانه رسید نازنین جلوي تلویزیون نشسته بود. سلام کرد و
کنار او نشست . نازنین به سوي او برگشت و گفت: امروز کارت چطور بود ؟فعلا که خبري نیست مادر اومده ؟ دیگه باید
پیداش بشه . امید در حالی که خستگی را از بدنش دور می کرد گفت: نازنین این دوستت فکرم رو بد جوري مشغول کرده . از
چه بابی؟ نمی دونم ، دارم نوشته هاش رو می خونم. تو عکس یلدا ، مادر عزیزش رو دیدي ؟ نازنین به طرف برادرش چرخید و
گفت: پس به ماجراي زن کولی رسیدي. من بعد از اتفاق پارك مدام دستش می انداختم ولی اون انقدر تحت تاثیر حرف هاي
زن کولی قرار گرفته بود که قادر به فراموش کردنش نبود. راستش وثتی منم عکس مادر عزیزش رو دیدم کمی جا خوردم .
درست شبیه زن کولی بود. اینو هرگز به شراره نگفتم ولی احساس کردم کولیه همون یلداست. جالب این جا بود که همه
حرف هاش هم درست بود . کمی مکث کرد و گفت: تو در این مورد چی فکر می کنی ؟ راستش من نمی تونم این مسئله رو
دیگه بیشتر از »؛ قبول کنم ، فقط برام جالبه. ولی امید وقتی اون زن دست شراره رو رها کرد یه جور خاصی نگاش کرد و گفت
انگار قصد کمک داشت ولی قادر به انجامش نبود. به خصوص وقتی گفت تو شبیه مادر عزیزت هستی، . « این چیزي نمی دونه
نگاهش حالت خاصی داشت مثل نگاه یک آشنا… امید آن شب از بعد از خوردن شام به اتاقش رفت . دفتر شراره را از کیفش
در آورد و به ورقه هاي باقی مانده نگاهی کرد .
از اتاق سروش بیرون آمدم .چند دقیقه بعد زن عمو به رضا گفت: می ري سروش رو صدا کنی؟ رضا هنوز از جایش بلند «
نشده بود که سروش خودش وارد شد و با دست به رضا اشاره کرد که بنشیند . عمو گفت: خستگی ات در رفت پسرم ؟ انگار رو به راه شدي. به من نگاه کرد و جواب عمو را داد : خستگی ام که هنوز در نرفته ولی حالم بهتره . بهزاد گفت: مگه کوه
کندي؟ از شیراز تا تهران اومدي. آخه خبر ندارین خستگی من به راه مربوط نمی شه. بعد کنار سفره نشست و آهی کشید و
گفت: یادتونه سال پیش چه اتفاقی افتاد؟ دست من سوخت، پاي شراره زخمی شد…. با این حرف سروش ذهنم به یک سال
پیش پر گشود . به روزهایی که براي اولین بار جرقه عشق به سروش در من شعله کشید . یاداوري آن روزها و حالی که امروز
داشتم ،نگاهم را به سمت سروش سوق داد و بی پروا از حضور بقیه نگاهش کردم . چقدر او را دوست داشتم و می دانستم او
هم دوستم دارد و ممکن نبود سرانجام این عشق آنچه که آن زن کولی گفته بود باشد . نه هرگز آن اتفاق نخواهد افتاد.
سروش با صداي بلند گفت: من این رو بگم که امسال دیگه من سفره رو پاك نمی کنم. و رضا فورا جواب داد : تو که می گفتی
مردا تو این دور و زمونه باید کدبانو باشن. این قانون پارسال بود . امسال این قانون رو مردانی که یک سال کدبانوگري کردند
نقص می کنند. سمانه به سروش اشاره کرد و گفت: سروش این جوري که تو حرف می زنی ، معلومه حالت که خوب نشده
هیچ، حسابی داغم کردي. سروش با خنده گفت: اشتباه کردي دیگه ، داغ کرده بودم ولی همچین بفهمی نفهمی دارم خنک
می شم. نگاهش کردم و گفتم : ولی من فکر کنم گرسنگی رو سیستم عصبی ات اثر گذاشته . نگاه متعجبش را به صورتم
دوخت و گفت: تو چرا این حرف رو می زنی ، تو که بهتر از هر کس دیگه اي می دونی چرا داغ کردم .و من سرم را پایین
انداختم که دیگران کمتر کنجکاو شوند. دلخوري را هنوز در چهره اش می دیدم . هنوز هم از دستم ناراحت بود . موقع
برگشتن از خانه عمو ، عمو از پدرم خواست روز بعد، قبل از تحویل سال به خانه آنها برویم . پدر هم مثل همیشه مطیع حرف
برادر بزرگش که براي او همچون پدر بود . گفت: خیالت راحت باشه دادش ، ما مزاحمهاي همیشگی ، فردا اینجا هستیم اما به
شرطی که شما هم شام خونه ما باشین . به خانه آمدیم و روز بعد پس از خوردن ناهار ، قبل از این که به منزل عمو برویم ،
سفره هفت سین را درست مثل سال قبل چیدیم . ولی این سفره امسال به هنگام سال تحویل پذیراي کسی نبود . به خانه
عمو رفتیم . سروش دیگر از دستم دلخور نبود . می گفت و می خندید . سال تحویل شد و مراسم آن به زیبایی انجام شد .
عمو دستش را در جیبش کرد و به همه ما و حتی پدر عیدي داد . وقتی به رضا عیدي می داد ، رضا با دلخوري گفت: پدر جون
عیدي من و میلاد به یک اندازه . سروش گفت: مرد گنده بشین سر جات . خجالت نمی کشی سر عیدي دعوا می کنی . به
هیکلت نگاه نکن ، تو هنوز بچه اي . رضا سرش را پایین انداخت و گفت: مثل این که آبجی خانمت نگفته این بچه تا چند وقت
دیگه بابا می شه . سروش با شنیدن این حرف به سمانه نگاه کرد و گفت: این پسره راست می گه ؟ سمانه با شرم سرش را به علامت تصدیق گفته هاي رضا بالا و پایین کرد و گفت: من باید آخر از همه بفهمم؟ رضا با کف دست به پشت سروش زد و
گفت: آخه نه این که تو یه شهر غریب هستی ، خبرا دیر به دستت می رسه. یعنی تا به تو برسه یخ کرده و بیات شده. مگه
قراره براي من نون بربري پست کنی که بیات بشه . می تونستی چند تا شماره بگیري و این خبر رو به من بدي . در ضمن حالا
که این طور شد تو دیگه بزرگ شدي ، عیدي ما رو رد کن بیاد. من و تو که هم سن هستیم ، چی داري می گی ؟ سروش سرش
را نزدیک گوش رضا برد ، مثلا آهسته حرف می زد ولی همه صدایش را شنیدند: آخه عزیز من ، ما دانشجو هستیم. ما رو
درك کن ، الان هم باید به بچه داداشمون عیدي بدیم . رضا پولی را که عمو به سروش داده بود قاپید و به طرف میلاد گرفت و
گفت: بیا عزیزم اینم عیدي تو عمو سروش داده . میلاد بدون تعارف پول را گرفت و به عیدي هایش اضافه کرد و گفت: عمو
دستت درد نکنه . به محض این که این جمله از دهان میلاد خارج شد ، سروش با دست به پاي رضا کوبید و پولی را که عیدي
پدرش بود از دست او گرفت و گفت: از کیسه خلیفه می بخشی ، منم بلدم عیدي بدم . ویدا را صدا زد و گفت: بیا ویدا جان ،
اینم عیدي تو . ویدا نمی خواست پول را بگیرد ولی با اصرار سروش گرفت و در آخر سروش نگاهی از سر زرنگی به رضا
انداخت و گفت: حالا بی حساب شدیم ولی تو هنوز عیدي من رو ندادي . ولمون کن بابا پولمون کجا بود که به تو عیدي بدم .
تو که نمی تونی یه عیدي به برادر زنت بدي چرا زن گرفتی ؟منظورم این نیست که ندارم ولی زندگی خرج داره . این بچه که
داره میاد پس فردا می خواد بره دانشگاه . مدتی از این بگو مگو ها و بذله گویی هاي بی سر و ته که هیچ وقت تمامی نداشت
گذشت . رضا براي تبریک عید به همراه سمانه به خانه پدر و مادرش رفت. بهزاد و مینا به خانه پدر خانمش رفت. ما و عمو و
زن عمو و سروش ماندیم . عمو گفت: جوونا سر و سامون که گرفتن پی زندگیشون می رن . آدم چند ساعت دور همه و یک
دفعه سرش حسابی خلوت می شه . سپس به طرف زن عمو برگشت و گفت : آخرش من می مونم و تو . پدر گفت: دنیا تا بوده
همین بوده . بذار آقا سروشم سر و سامون بگیره اون موقع حسابی سرت خلوت می شه . سروش گفت: عمو جون این طورا
نیست . من تا وقتی زنده ام بیخ ریش پدر و مادرم هستم . مگه مثل بهزاد و سمانه بی معرفت می شم که شما رو بذارم و برم .
زن عمو گفت: تویی که این طوري می گی ، می ترسم از همه بی وفا تر بشی . ولی من آقام . پرسیدم : یعنی بهزاد آقا نیست؟
اونم آقاست ولی من آقاترم . پدر با کنایه گفت: از چه لحاظ ؟ به جاي سروش من جواب دادم : حتما چون زبونش درازتره .
سروش به من نگاه کرد و گفت: نه خیر ، چون بر نمی گردم بهت بگم به تو چه . گفتم زبون دراز ناراحت شدي ؟ من با این
حرف ها ناراحت نمی شم . آقایی به زبون درازي ربطی نداره بلکه جوانب دیگه اي داره که همه در من یافت میشه . عمو به پسرش نگاه کرد و گفت: تو بازم شروع کردي . من اصلا حرف زدم . پدر به طرف عمو برگشت و گفت:بهتره به جاي این حرف
ها یواش یواش بریم خونه ما . یعنی منم بیام عمو جان ؟ به سروش گفتم : چه بگیم چه نگیم تو میاي . به طرفم برگشت .
چشمان زیبایش را به من دوخت و گفت: چرا این فکر رو کردي ؟ خونه شما چی داره که من دلم بخواد بیام ؟میوه ، شیرینی ،
آجیل…. نگذاشت حرفم تمام شود . از جا بلند شد و به پدرم گفت: عمو ما پذیرایی کردیم ، بهتره بلند شیم به خونه شما بریم
تا شما پذیرایی کنید . عمو با اخم نگاهش کرد و پدر خندید و گفت: پس بلند شیم بریم . از خانه عمو بیرون آمدیم . جلوي
ماشین رسیده بودیم که سروش گفت: عمو جان اگه اجازه بدین من و شراره یه شرطی گذاشته بودیم که متاسفانه من باختم
و حالا باید بستنی رو که قول دادم بخرم. اگه ممکنه شما برید ما بعدا میایم . البته باید ببخشید که شما رو دعوت نمی کنم .
راستش ته جیب یه دانشجو به زور پول دو تا بستنی جور می شه . عمو با خنده به سروش گفت: تو که براي میوه و شیرینی
خونخ عموت هول می زدي . مگه من گفتم نمیام . مادر گفت : ولی سر شام باید خونه باشید . سروش با تعجب گفت : من می
گم شراره بستنی رو به زور داره از من می گیره ، شما می گید شام. و عمو گفت : خیلی خوب برید ولی مواظب خودتون
باشید. بقیه سوار شدند و رفتند . تا رفتن آنها به زور خودم رو کنترل کردم . زمانی که ماشین از سر کوچه پیچید با عصبانیت
به طرف سروش برگشتم . او زیر لب شعري را زمزمه می کرد با ناراحتی گفتم : چه شرطی؟ چرا حرف بیخودي می زنی .می شه
بگی سر چی شرط بستیم؟ با بی خیالی گفت: سر هیچی ، حالا چرا عصبانی می شی ؟ خنده اي زیبا کرد و خواندن شعر را از
سر گرفت . کمی آرام تر شدم و پرسیدم : این چه شعریه که مدام داري مثل ورد زیر لب زمزمه می کنی ؟ با تعجب نگاهم کرد
و گفت: یعنی تو نمی دونی این چه شعریه ؟ نه ، منو چه به شعر . رشته ریاضی با ادبیات سازگاري نداره . مگه من ریاضیات
نخوندم ، چرا به شعر و ادبیات علاقه دارم ؟ تو هر چیزي استثنا وجود داره . حالا بگو این چه شعریه که داري می خونی؟ این
همون شعریه که چند خط ار اونو برات نوشتم . منو بگو که می گفتم با دیدن شعر کنجکاو می شی و می ري کاملش رو پیدا
می کنی . آخه کی گفته دخترا احساساتی شاعرانه و طبعی لطیف و مردان روحیه اي خشن دارند. می خوام با مشت بزنم تو
سرش . اوه ، حالا چه خبرته ، من فقط می خوام بدونم شعرش چیه ، می شه برام بخونی؟ سرش را به غلامت نه بالا برد و گفت:
زرنگی ، خودت برو پیدا کن . مگه برات ننوشتم شعر از فریدون مشیریه ؟ می تونی به خودت زحمت بدي و ورق به ورق
مجموعه شعرش رو بگردي . ولی وقتی سکوت مظلومانه مرا دید به صورتم نگاه کرد و گفت: خیله خوب حالا که اصرار می
کنی چند لحظه صبر کن . به داخل خانه رفت و وقتی برگشت کتاب شعري در دستش بود و عروسک پارچه اي را پشتش پنهان کرده بود . هر دو را به سمت من گرفت و خندید . من هم خندیدم و گفتم : مگه من بچه ام که مدام برام عروسک می
خري ؟ موش و گربه و حالا هم یه سگ. اگر همین طور ادامه بدي باید یه باغ وحش تو اتاقم باز کنم . صفحه اي را از کتاب باز
کرد و آن را به دست من داد و قبل از آن که من شروع به خواندن شعر کنم او شروع کرد : بهترین ، بهترین من زرد و
نیلی و بنفش سبز و آبی و کبود با بنفشه ها نشسته ام سالهاي سال …. نمی تونم بگویم موقع خواندن شعر
چه احساسی داشتم . حالا می فهمیدم بهترین بهترینم را که در نامه نوشته بود از کجا آورده بود . در آن لحظه دلم می
خواست مدتها با او تنها مشغول قدم زدن باشم . با سوال او به خود آمدم. نظرت چیه قشنگ بود ؟ سرم را تکان دادم و گفتم :
خیلی . یه پیشنهاد دارم ، براي این که روحیه ات لطیف بشه گاهی شعر بخون. تو از کجا می دونی شعر نمی خونم؟ چون
خیلی سنگ دلی . سروش این حرف رو که جدي نزدي؟ نمی دانم جمله ام را چطور پرسیدم که به صداي بلند خندید . با
دلخوري گفتم : فکر نمی کنم تو حرف هایم چیز خنده داري بوده باشه که این طوري می خندي. نه نبود . پس می تونم بپرسم
به چی می خندي ؟ به حرفات. با عصبانیت گفتم : بس کن ، خسته ام کردي. عجب تنبلی ، یه کوچه نیومده خسته شدي؟ من
که راه رو نمی گم ، حرفات منو خسته کرده. می تونم بپرسم از کدوم حرفم خسته شدي؟ سروش بس کن و گر نه می ذارم می
رم . و قدم هایم را سریع کردم . هنوز چند قدم از او جلو نزده بودم که دستش را دراز کرد و دستم را گرفت . چقدر لوس .
حتما حالا باید منت تو رو بکشم ؟ سرم درد گرفته بود . به طرفش برگشتم و گفتم : تو جیبت مسکن داري؟ براي چی می
خواي؟ سرم درد گرفته . تو که حالت خوب بود . آره اگه تو بذاري . سروش بس کن . از این حرکات دست بردار ، دیوونه ام
کردي . خیله خوب تموم شد .و با دست به لبش کوبید و طوري که زیب لبش را می کشید دستش را حرکت داد و بعد از آن با
دستش به سمتی اشاره کرد . سعی می کرد با حرکات دستش چیزي را به بفهماند . منظورش را نفهمیدم و گفتم : منظورت
چیه حرف بزن . با دست به لبش لشره کرد و ابروانش را بالا داد که نمی تواند صحبت کند . سرش داد کشیدم و گفتم : حرف
بزنی بهتره تا با دستت ادا و اصول در بیاري. با این حرف شروع به صحبت کرد و گفت: آخیش راحت شدم داشتم می مردم. با
خنده گفتم : می تونم بپرسم اشاره ات به چی بود ؟ به اون کافه تریا. تو که می گی پولت ته کشیده ، پولدار شدي؟ گربه می
خري سگ می خري و حالا… به میان حرفم دوید . انگار از دستم دلخور شده بود ، زیرا با چهره اي گرفته گفت: گاهی خرید
این جور چیزا براي بچه ها لازمه . با عصبانیت و تمسخر گفتم: تو داري منو دق می دي . درست عین خودت بیا بریم .
براي نامزدي فرامرز و سپیده به شمال رفتیم . چشمان سپیده از خوشحالی برق می زد . خوشحال بودم که سپیده به کسی که
دوستش داشت می رسید . فرامرز هم خوشحال بود . حتی یک بار که مرا تنها یافت با نگاهی تشکر آمیز به من گفت: خیلی
ازت ممنونم شراره . با خنده گفتم : می شه بگی چکار کردم که پسر دایی ام منو لایق تشکر می دونه؟حرف هاي اون روزت
خیلی برام ارزش داشت . چون سپیده رو درست نمی شناختم . قابلی نداشت . البته باید بدونی که حرف هاي اون روزم نه
تنها به خاطر سپیده ، بالکه به خاطر خودم هم بود . امیدوارم بدونی چقدر دوست داره . فرامرز در جوابم گفت: اینو می دونم .
جشن نامزدي سپیده و فرامرز به سرعت گذشت . نمی دونم چرا لحظات خوبی که مدتها انتظارش را می کشی به سزعت می
گذرد . درست مثل روزهایی که پیش عزیز هستم و گذر زمان را احساس نمی کنم . دوازدهم فروردین ، همگی به باغ عمو در
کرج رفتیم .البته از قبل برنامه خود را می دانستیم . جوان ها قرار بود که به کوه برویم . بزرگ تر ها خیال آمدن با ما را
نداشتند و در باغ ماندن را ترجیح دادند . سیزدهم فروردین سوار دو ماشین شدیم و مسیر دربند را در پیش گرفتیم . هنوز
مسافتی را طی نکرده بودیم که سروش مشغول در آوردن خرت و پرت از کوله بارش شد . بهزاد به او گفت: پسر هنوز راهی
نرفته ، شروع کردي . با شکم پر که نمی شه از کوه بالا رفت. من لاغرم و کمبود وزن دارم . اگر بخورم و شکمم پر بشه همپاي
شما میام و گر نه نمی تونم بیام . ولی از حق نگذریم من می خرم شما هم فیض می بري ها . همه به اسم من تموم می شه .
رضا گفت: مجبوري خودت رو شکمو نشون بدي ، نخر و بذار بقیه بخرن . خب ، من به فکر شما هستم ولی قدر منو نمی دونید
. میلاد و ویدا هم همراه ما بودند . میلاد دو قدم راه نیامده بود که گفت: بابا خسته شدم . و بهزاد او را روي کولش گذاشت .
سروش با دیدن میلاد گفت: میلاد جان تو اومدي کوه نوردي یا کولی نوردي؟ هر دو تاش . پس با این حساب اگر من خسته
شدم چیکار کنم ؟ به یکی از خرهاي مسیر اشاره کردم و گفتم : یکی از این خرها رو اجاره کن . تو هم خرنوردي کن این که
مسئله اي نداره . سروش به طرف ویدا برگشت و گفت : عمو جون تو نگران نباش ، اگر خسته شدي خواهرت رو آوردیم تو هم
می تونی رو کول خواهرت سوار بشی . خلاصه به جاي کوهنوردي ، بابا نوردي ، خر و الاغ نوردي و آبجی نوردي می کنیم .
سمانه گفت: سروش باز تو داغ کردي ؟ رضا با خنده گفت : این آقا کی حالش خوبه ؟ همیشه داره چرندیات می بافه. سروش
گفت : اي بابا شما هم ، اومدیم بگردیم و بگیم و بخندیم . دنباله صحبت او را گرفتم و گفتم : از همه مهمتر بخوریم . سرش را
به طرف من برگرداند . نگاهی به صورتم انداخت و گفت : مسخره می کنی ؟ من مسخره کردم . حقیقت رو گفتم . آدم میاد
تفریح نه این که اول از همه بخوره ؟ اگه دروغ می گم اون چیپس چیه تو دستت ؟ نکنه شماها حسودي می کنین که من می
خورم و چاق نمی شم ؟ سمانه گفت : این حسودي داره . اگر نداشت چرا شماها یه وعده که برنج می خورین یه وعده دیگه کاهو می خورین ؟ رضا گفت : نکنه منظورت رژیمه؟ آره دیگه . آخه این طوري رژیم می گیرن . دیگه دوره اون رژیم ها
گذشته . حالا دورهایی که می شنوي همه چیز بخورید ولی لاغر بمانید . مگه خبر نداري قرص هاي لاغري تو بازار ریخته و
خیلی ها ازش استفاده می کنند . بعضی ها هم سر این لاغري راهی بیمارستان می شن . سروش با تعجب گفت : یعنی این قدر
لاغرشون می کنه که نتونن راه برن و بستري می شن . رضا نگاهی به سر تا پاي سروش انداخت و گفت: چقدر تو کودنی.
منظورم عوارض سوء این قرص ها بود . من که تا حالا رژیم نگرفتم تا بدونم چی می خورن . فقط این رو می دونستم آدماي
رژیمی شام برنج نمی خورن بیشتر از دو سه قاشق نیست . بدبختا خودشون رو از همه چیز محروم می کنن چون اگه آب
بخورن چاق می شن . بهزاد به خري در مسیر مان اشاره کرد وبه سروش گفت: فکر میکنم خیلی خسته شدي . می خواي این
خره رو برات اجاره کنم ؟ نه خیر ، به من توهین نکن . یه ورزشکار کهسوار خر نمی شه، اصلا از اینا بگذریم با یه معما
چطورین ؟ بهزاد گفت: اگه مثل حرف هاي دیگه ات نامربوط نباشه بگو. پس می گم . یه آدمی که ده برابر من چاق باشه اگه
کوه بیاد تو چه فاصله اي از این کوه بالا می ره ؟ گفتم : زمانش ده برابر تو طول می کشه . با تعجب نگاهم کرد و گفت: متاسفم
، فکر می کردم باهوش تر از این حرفا باشی . اشتباهه . بهزاد گفت: معمات هم عین خودته ، بهتره جوابش رو هم خودت بدي .
به غیر از من تو شماها یک آدم باهوش پیدا نمی شه . خب معلومه ده برابر زودتر از من بالا می رسه . اون آقاي چاق مثل
آدماي با کلاس سوار تله کابین می شه و به ایستگاه آخر می ره . یک ساعتی اونجا تفریح می کنه و بعد با همون بر می گرده .
نه مثل ما که یه کوله پشتمون می بندیم و بیکار از این دره و تپه ها بالا می ریم . آخرشم هر دو تاي ما می گیم رفتیم کوه
نوردي . اگه فکر می کنید دروغ می گم یه نمونه براتون مثال می زنم . هر کی فردا از میلاد بپرسه کجا رفتی می گه رفته بودم
کوهنوردي . نمی گه دیروز بابا نوردي می کردم. رضا گفت: آقاي بامزه از فرط بی مزگی عین پیتزاي شمبلیله شدي . همچین
دلیل و برهان میاره که انگار داره قضیه فیثاغورث رواثبات می کنه . بهتره به جاي این که فکرت رو به این چرندیات مشغول
کنی به دور و برت نگاه کنی و یه دختر خوب رو براي خودت دست و پا کنی که عزب نمونی . با این حرف رضا سروش برگشت
و به من نگاه کرد . بدون این که نگاهش کنم ، مسیر خودم را ادامه دادم . دست خودم نبود و نمی دانم چرا نتوانستم سرم را
بلند کرده و به صورتش نگاه کنم . مراسم عروسی سپیده و فرامرز نیز گذشت . این روزها از یک چیز می ترسم خودم هم
درست نمی دانم از چه چیزي هراس دارم . فکر می کنم منی که به سپیده کمک کردم و باعث شدم به چیزي که می خواست
برسد خودم نمی توانم به چیزي که در دل دارم برسم . احساس می کنم بر سر راهم مانعی قرار خواهد گرفت که مرا ناکام خواهد کرد
می ترسم سروش به شیرازبر گشته است . از حرف هاي او فهمیدم وقتی که برگردد عمو را به خواستگاري می فرستد . پس
چرا این ترس مثل خرره به جانم افتاده است ؟ هر لحظه و هر کجا می روم حرف هاي آن زن کولی در گوشم می پیچد .حرف
هاي او برایم کابوس ساخته است و نمی گذارد حتی وقتی به قابی که سروش با خط خوش خودش برایم نوشته است نگاه می
کنم خوشحال شوم و آرامش بیابم . این فکر و خیالات بی اساس پریشانم کرده است . براي خلاصی از این افکار بی ریشه
بیشتر از قبل به درس مشغول هستم ، به خصوص این که می خواهم حتما در دانشگاه قبول شوم. اي کاش می توانستم این
ترس واهی را از وجودم بیرون کنم. حوصله هیچ کاري را ندارم ، حتی نوشتن خاطراتم . درس خواندنم هم از روي اجبار است.
احساس می کردم امروز روز خوبی نیست .اصلا امروز روز نحسی است ، در حالی که فردا روز تولدم است و بعد هم چهارشنبه
سوري و …پی باید خوشحال باشم ولی کاملا برعکس بود . از زنگ ادبیات باید حدس می زدم آخر امروز چه می شود . خانم
روشنی در مورد آرایه هاي موجود در شعر توضیح می داد و من آنها را یادداشت می کردم که رسولی دنباله شعر را خواند:
دست ها می سایم تا دري بگشاید برعبث می پایم که به کس در آید در و دیوار به هم ریخته شان برسرم
کلمات را با چشمانم رد می کردم که نازنین با دست به پهلوتم زد و گفت: شراره ، سروش خیال اومدن نداره ؟ همین سوال
کافی بود تا حواسم پرت شود . سرم را از روي کتاب بلند کردم و به صورت نازنین نگاه کردم . اصلا متوجه نبودم که رسولی از
خواندن دست کشیده و خانم روشنی توضیحاتش را شروع کرده است. ناگهان صداي خانم روشنی به گوشم رسید: تابش می
شه تو به سوال حسنی جواب بدي ؟ درست کنار دستم ایستاده بود . سرم را بلند کردم او را بالاي سرم دیدم . دستپاچه شدم
و من من کنان گفتم: ببخشید خانم ،من نفهمیدم سوال ایشون چی بود . می دونم ، چون انگار شما و خانم میلانی صحبت
هایی دارید که خیلی باید مهمتر از درس باشه . در حالی که به سمت صندلی اش می رفت و روي آن می نشست ، صحبتش را
این طور ادامه داد: ما منتظریم صحبت هاي شما رو بشویم . باید بدونم چه موضوع مهمی بود که حواس شما رو این قدر پرت
کرده . وضعیت بدي بود . چه می توانستم بگویم ؟ در دلم هر چه بد و بیراه بود نثار نازنین کردم . خصوصا که خانم روشنی
روي من حساسیت داشت و به قول معروف از نظر اون کسی که درس خونه باید از نظر اخلاق هم نمونه باشه . عجیب گیر
کردم . اصلا کوتاه نمی آمد . همین طور چشمش را به من دوخته و منتظر جواب بود ، لب باز کردم و گفتم: ببخشید خانم ،
دیگه تکرار نمی شه . خیلی جدي گفت: فکر کنم قبلا هم از این ببخشید ها گفته بودي ولی می بینم که تکرار شده . سرم را پایین انداختم و منتظر یک معجزه بودم که ناگهان با شنیدن صداي زنگ احساس آرامش کردم . چقدر این صدا برایم دوست
داشتنی بود .به خصوص حالا که خانم روشنی گفت: تابش همراه من بیا . یعنی خیال داشت چکار کنه ؟ هر کاري می کرد بهتر
از این بود که مرازیر چشمان سی دانش آموز توبیخ کند .نگاهی به نازنین انداختم . انزنین با شرمندگی سرش را پایین انداخت
و زیر لب گفت: شراره منو ببخش . به دنبال معلم ادبیات از کلاس خارج شدم . در طول راهرویی که به دفتر ختم می شد به
راه افتادیم . خانم روشنی به صورتم نگاهی انداخت و گفت: می دونم تو ذاتت شیطنت وجود داره ولی می خوام بهت یه
حرفی بزنم .البته چون بهترین شاگردم هستی . اگر کس دیگري بود الان اون جلو ، کنار دفتر ایستاده بود . اگر یه نفر با تو
حرف بزنه ، تو برگردي با یکی دیگه حرف بزنی ، چه معنی داره ؟ به اون طرف بی احترامی نکردي ؟ این دفعه مراعاتت رو
کردم ولی دفعه دیگه نمی تونم توي کلاس بپذیرمت. می دانستم با وجود جدي و سخت گیر بودن از مهربانی خلصی
برخورداراست و دلیل رفتارش هم مشخص بود . او کم سن و سال بود و براي این که بچه هاي کلاي از اخلاقش سوء استفاده
نکنند و از او حساب ببرند این طور رفتار می کرد . سرم را بلند کردم و گفتم : خانم روشنی باور کنید قصد توهین به شما یا
هیچ کس رو نداشتم . نفهمیدم چگونه این دروغ را بر زبان آوردم : راستش نازنین مشکلی براش پیش اومده بود و در موردش
با من حرف می زد . دلیلت قانع کننده نیست. به هر حال دیگه تکرار نشه . در حالی که لبخند به لبم می نشست به خانم
روشنی نگاه کردم و گفتم : دیگه تکرار نمی شه ، می تونم سر کلاس برگردم ؟ با تکان دادن سرش به راهش ادامه داد . به
کلاس بازگشتم . نازنین سرش داخل کتاب بینش فرو رفته بود . علاوه بر او ، بچه هاي دیگر نیز مشغول خواندن بودند . گفتم :
نازنین خوب منو تو درد سر انداختی و خودت راحت نشستی ها . حالا چی شده که این قدر بینش می خونی؟ ناسلامتی
امتحان داریم . با گفتن این حرف خشکم زد و گفتم : امتحان ؟ آره مگه یادت رفته ؟ خاك بر سرم کنم . چقدر تازگی ها
حواس پرت شدم . نگران نباش ، فقط هشت تا درسه . فقط هشت تا درس ؟ کتاب بینش را در آوردم . پنج درس را به خاطر
داشتم سه درس دیگر می ماند . در این زمان خانم بخشنده در حالی که سوال هاي امتحانی در دستانش بود وارد کلاس شد .
از بچه ها خواست کتابهایشان را جمع کنند تا او سوالات را پخش کند . چه کار باید می کردم ؟ نصف بیشتر سوالات را جواب
دادم ولی درس آخر را جواب ندادم . در آن لحظات تنها راه چاره تقلب بود که در زیر نگاه تیز بین خانم بخشنده کار شاقی
محسوب می شد . به محض شنیدن صداي زنگ ، در کیفم را باز کردم . کتابهایم را داخلش گذاشتم و کیف را روي شانه ام
انداختم . به نازنین که در کمال آرامش مشغول جمع آوري وسایلش بود نگاه کردم و گفتم : دختر زود باش ، امروز می خوام زودتر خونه باشم . نازنین سرش را بلند کرد و گفت: چه خبرته ؟ خبرائیه ؟ این قدر هول نکن الان می ریم .چه می دونم چه
خبره . امروز یه جوري ام و دلم می خواد زود به خونه برسم . نازنین در حالی که کیفش را روي شانه اش می انداخت ، از
جایش بلند شد و گفت: دختر امروز رو شانسی ، اون از کلاس ادبیات اینم از بینش . زیر ذره بین حانم بخشنده خوب تقلب
کردي . من جاي تو داشتم قالب تهی می کردم . با خنده به نازنین نگاه کردم و گفتم : آدم گاهی مجبور می شه از این کارهاي
خلاف انجام بده . ولی راست می گی شانس آوردم . وقتی می گم شانس داري براي همینه . اگر شانس داشتم که سر زنگ
ادبیات جلوي بچه ها کنف نمی شدم . با دیدن چند تا از همکلاسی هایم که به طرف ما می آمدند، در حالی که قصد در رفتن
از دستشان را داشتم به نازنین گفتم : بدو که رسولی و عزیزي دارن میان . من که حوصله اونا رو ندارم. نازنین پشتم شروع به
دویدن کرد و گفت: صبر کن منم بیام . جلوي در منتظرتم . نازنین قدم هایش را آهسته تر کرد و جلو در به من پیوست . در
حال قدم زدن بودیم که یه مرتبه کلاغی جلوي راه من نشست . به نازنین گفتم : واي خداي من ، این از کجا پیداش شد ؟ کی
رو می گی ؟ این کلاغ رو می گم دیگه . با تعجب به من نگاه کرد و گفت : از زیر زمین . معلومه دیگه داشت پرواز می کرده و
حالا هم اومده تو خیابون نشسته . مطمئنم امروز یه اتفاق بدي می افته . نمی دونم چرا احساس می کنم قراره یه اتفاق بدي
بیفته . شنیدم که کلاغ جلوي راهت سبز بشه اون روز آدم ، خراب می شه . شراره ، کم کم داري خرافاتی می شی . چرا حالا
این قدر یواس راه می ري؟ تو که عجله داشتی . نظرم عوض شد . حالا می خوام یواش برم . اصلا بیا از پارك بریم . هر طور
راحتی ، دم دمی مزاج . نمی دونم چطوري با هم صمیمی هستیم در حالی که هیچ نقطه اشتراکی نداریم … ول کن این موضوع
رو ، حالا بگو دیروز با پدرت کوه خوش گذشت؟ نازنین با یاد اوري دیروز به هیجان آمد و گفت: مثل همیشه عالی بود ولی
جاي امید خیلی خالی بود . مدام به خودم دلداري می دم که تا چند وقت دیگه برمی گرده ؟ و با شیطنت از من پرسید : حال
آقاتون یعنی آقاي آینده تون چطوره ؟ چند وقته بی خبرم ، ولی اونم خوبه . فکر کنم امروز و فردا پیداش بشه . از کجا می
دونی ؟ خنگ شدي نازنین . معلومه چند روز دیگه عیده، تازه از اون گذشته فردا تولد منه . وارد پارك شدیم .یکباره احساس
کردم دوست دارم با کسی درد دل کنم و خودم رو خالی کنم . در آن لحظات می خواستم از نگرانی هایم با نازنین صحبت کنم
و شاید هم احتیاج داشتم که نازنین با دست به پس گردنم بزند و به حرف هایم بخندد و بگوید همه این حرف ها برخاسته از
ذهن مشوش توست . با این حال شروع به صحبت کردم و بدون مقدمه حرف هاي دلم را بیرون ریختم . – نازنین تازگی ها
حرف هاي اون کولی خوره مغزم شده . هر چه بیشتر احساس می کنم به سروش وابسته شدم و اونو دوست دارم بیشتر می ترسم . می ترسم که حرف هاي اون زن کولی درست باشه . توي بد مخمصه اي افتادم . نمی دونم چیکار کنم . تو می گی آخر
این ماجرا چی می شه ؟ اگه سروش …. حرفم را به همراه بغضی که راه گلویم را بسته بود خوردم و ترجیح دادم بیشتر از این
حرفی نزنم . چون تنها کلامی دیگر باعث می شد اشک هایم جاري شوند . نازنین با اخم نگاهم کرد و گفت : بازم شروع کردي
؟ دست خودم نیست . می خوام فراموش کنم ولی دوباره حرف هاش میاد سراغم و دیوانه ام می کنه . بیخودي فکر نکن .
امروز و فردا سروش میاد و می بینی همه اش خیالات بوده ، به جاي این فکر ها به کنکور فکر کن . همه بدبختی من از کنکور
آب می خوره . اگه قبول نشم ؟ جوك نگو ، تو قبول نشی . نازنین از یه چیز دیگه هم می ترسم . اگه اتفاقی براي پدر ، مادر ،
ویدا و یا عزیز بیفته ؟ نازنین به سرم زد و گفت : دیوونه ، پس بگو به کولیه حساسیت پیدا کردي. تمام مسیر را با نازنین درد
دل کردم . وقتی به خانه رسیدم احساس کردم حرف هاي نازنین آرامم کرده است. گفتم : فردا سر کوچه منتظرت هستم . و با
او خداحافظی کردم . با کلید در خانه را باز کردم و داخل حیاط شدم . کفش هاي مردانه اي را جلوي در خانه دیدم و قبل از
این که در را باز کنم عطري به مشامم خورد . خودش بود . سروش آمدهبود و حالا اینجا بود . .. با اشتیاق چشمانم را به اطراف
گرداندم . اشتباه نکرده بودم . سروش روي مبل نشسته بود . سریع کفش هایم را در آوردم و وارو خانه شدم .به محض دیدنم
از جا برخاست و دیدگان منتظرش به من دوخته شد و برق اشکی که در گوشه چشمانش بود توجه ام را جلب کرد ولی وقتی
سلام کرد ، دیگر به اشکی که در آن چشم ها می دیدم فکر نکردم. سلام ، چرا خبر ندادي داري میاي؟ خواستم سر زده بیام .
کیفم را زمین گذاشتم و به ویدا سلام کردم . مادر با سینی چاي داخل اتاق شد و گفت : اومدي ،خسته نباشی ، چاي می
خوري ؟ خواستم یه استکان چاي بردارم که سروش گفت : زن عمو من یه کار فوري دارم که باید برم . اگر اجازه بدین چند
کلمه حرف با شراره داشتم . با این حرف از روي مبل بلند شد ، نگاهی گذرا به من انداخت و گفت : شراره ، می شه یه دقیقه
با من به حیاط بیاي؟ نگاهش را می دزدید . انگار که قادر نبود با من چشم در چشم شود یا حتی نگاهم کند . با او همراه شدم .
هر دو روي پایین ترین پله نشستیم . هر زمان دیگري بود ، دلم می خواست زمان می ایستاد و می توانستم او را نگاه کنم ولی
این بار وضع فرق می کرد . این سکوت حرف هاي زیادي در خود داشت . با گذشت هر ثانیه چیزي در دلم خالی می شد . ترس
به جانم افتاده بود و نمی گذاشت از این که در کنارش هستم خوشحال باشم . انگار او هم قصد نداشت این سکوت را بشکند و
لب باز کند . در خود فرو رفته بود . با نگاهی به صورتش گفتم : چه حرفی می خواستی بزنی ؟با سوالم او را از خیالات بیرون
آوردم .به طرفم برگشت . در نگاهش چیز غریبی دیده می شد . اتفاقی افتاده بود ، قلبم گواهی بد می داد که اتفاقی افتاده است و نگاه سروش هم مهر تاییدي بر گفته قلبم بود . خدا می داند تا او لب باز کند و جواب سوالم را بدهد چه زمان طولانی
بر من گذشت . شراره میشه همه چیز رو فراموش کنی ؟ اول منظورش را نفهمیدم یا شاید نخواستم که بفهمم . چی رو
فراموش کنم ؟ قول و قرار و حرف هایی که بهت گفتم . باور کردنی نبود . او از چه قول و قراري حرف می زد ؟ بهت زده شده
بودم ، سکوت کردم و پاسخی ندادم . او دوباره شروع به صحبت کرد : شراره بهتره همه حرف هاي منو فراموش کنی . ما به
درد هم نمی خوریم می شه منو فراموش کنی ؟ در صدایش خواهش و تمنا موج می زد ولی حرف هایش آن قدر برایم غیر
منتظره و سنگین بود که نمی گذاشت به لحن التماس گونه اش فکر کنم . تنها چیزي که به خوبی احساس می کردم موجی از
خشم بود که هر ثانیه در وجودم بالا گرفت. هر لحظه که می گذشت ، بیشتر به معناي حرف هایش پی می بردم و بر عصباتیتم
افزوده می شد . او شش ماه قبل که به شیراز می رفت چیزهاي دیگري می گفت یعنی چه اتفاقی افتاده بود که او را تا به این
حد عوض کرده . با صدایی که به فریاد می مانست گفتم : هرگز ، من آدمم و احساس دارم . هیچ چیزي رو نمی تونم فراموش
کنم . از نظر تو ، من چه جور آدمی هستم ، که این طوري با من حرف می زنی و می خواي همه چیز رو به همین راحتی تموم
بشه و سروش تو داري با من بازي می کنی .چت شده ؟ سرش پایین بود و به سختی حرف هایش شنیده می شد : شراره باور
کن که ما به درد هم دیگه نمی خوریم . نکنه تو دانشگاه کس دیگه اي دلت رو برده راستش رو بگو . این حرف را بیشتر براي
این که دلم خالی شود ، به زبان آوردم ولی برخلاف انتظارم کلمه بله را شنیدم که محتاطانه از دهانش خارج شد . در این زمان
که مادرم با شنیدن صداي فریادم به جلوي پنجره آمده بود گفت: بچه ها اتفاقی افتاده ؟ سروش سرش را برگرداند و به مادرم
گفت : نه چیز مهمی نیست . خودتون که بهتر می دونید شراره سر هر چیزي عصبانی می شه . با دیدن خونسردي او ، بر
عصبانیتم افزوده شد . این موضوع چیز مهمی نبود . واقعا مهم نبود؟ با خشم نگاهی به سر تا پاي او انداختم و گفتم : این
موضوع هر چیزي نیست آقا سروش. تو منو دست انداختی ، اینو میفهمی. فکر کردي من چی هستم ؟ یک اسباب بازي براي
تو ؟ ولی نه این رو بدون من آدمم. با این کلمه قطره اشکی از گوشه چشمم روي گونه ام سر خورد. دلم نمی خواست در آن
لحظات و در مقابل خونسردي او ضعف نشان بدهم . نمی خواستم ببیند به خاطر بی رحمی او گریه می کنم ولی دست خودم
نبود . انگار او هم آماده گریستن بود و در نگاهش از من بخشش می خواست .پس این کارها براي چه بود ؟ اصلا نمی توانستم
بفهمم. چرا روزي مصرانه از من می خواست که به اوفکر کنم و چرا حالا از من می خواهد فکر او را از سرم بیرون کنم .متوجه
حضور کس دیگه اي شدم. مادر به حیاط آمد و حرفش تیر دیگه اي را به قلبم روانه کرد: دختر این چه طرز صحبت کردنه ؟ به مادر نگریستم . او هیچ چیز نمی دانست . پس نباید این طور قضاوت می کرد . این سروش بود که باید باز خواست می شد نه
من . مامان لیاقتش همینه . می دانستم رفتارم از نظر مادرم شرم آور است . چون از کوره در رفت و با لحن تحکیم آمیزي
گفت: معذرت خواهی کن فوري. از پله ها بالا رفتم . از کنار مادر که می گذشتم گفتم : هرگز ، هرگز .صد سال سیاه هم این
کار رو نمی کنم . با سرعت وارد ساختمان شدم و به اتاقم پناه بردم . در را محکم پشت سرم بستم و قفل کردم . چون می
دانستم تا چند دقیقه دیگر مادر به اتاق من خواهد آمد و مرا شماتت قرار خواهد داد و از رفتارم انتقاد خواهد کرد . شنیدم
که به سروش گفت: سروش ، من از بابت رفتار شراره معذرت می خوام این دختر نمی خواد هیچ وقت بزرگ بشه .اصلا مهم
نیست ، زن عمو من از دستش ناراحت نیستم . با اجازه من دیگه می رم . این طوري که خیلی بد شد . گفتم که کار دارم وباید
زودتر برم . صداي قدم هاي سروش را شنیدم . خودم را به کنار پنجره رساندم . پرده را کنار زدم . درست در آن لحظه ،
سروش نیز به سمت اتاق من نگاه کرد . خود را از پنجره کنار کشیدم .لحظه اي بعد صداي بسته شدن در حیاط شنیده شد و
همزمان غمی بزرگ بر دلم سنگینی کرد . آسمان وجودم ابري و آماده بارش بود . آنچه را که از سروش شنیده بودم باورم نمی
به « شراره در رو باز کن » ؛ اما متاسفانه صداي تکان خوردن در و صداي مادر که می گفت « شراره تو خوابی » شد . با خود گفتم
من فهماند که اینها واقعیت دارد و من خواب نیستم . بله لحظاتی قبل سروش بود که آن حرف ها را به من زد و حالا من ماتم
گرفته بودم که برایم قابل درك نبود . مادر دوباره صدایم کرد و من با بغضی که در گلو داشتم فریاد زدم : در رو باز نمی کنم .
باشه ،ولی شب که پدرت اومد باید به او توضیح بدي . همچنان صداي غر و لندهاي مادر را از پشت در می شنیدم . روي تخت
دراز کشیدم و به سقف اتاق چشم دوختم . همه چیز تمام شده بود . سروش چقدر راحت می گفت همه چیز را فراموش کن .
چرا او فکر می کرد من می توانم همه چیز را به راحتی فراموش کنم ؟ چرا همیشه همه فکر می کردند که بایستی موجودي
بدون احساس باشم ؟ از تخت پایین آمدم ، جلوي آینه ایستادم و مقنعه را از سرم برداشتم و به موهایم نگاه کردم . بله حتما
اینها به ظاهرم برمی گشت . بله این قیافه شرور ، یک آدم بی منطق و بی خیال را نشان می داد . روي زمین نشستم و زیر
گریه زدم . زارمی زدم ، اما بی صدا. نمی خواستم مادر صداي گریه ام را بشنود .نباید کسی می فهمید چه اتفاقی افتاده است
و این چقدر سخت بود .
وقتی سرم را از میان زانوانم بیرون آوردم ، نگاهم به عروسک هاي پارچه اي افتاد که نیمی از آنها
هدایاي سروش بود . همگی به ردیف در قفسه کمد نشسته بودند و به من نگاه می کردند . با دیدن قورباغه دست و پا درازم از
جا برخاستم ، با پشت دست اشک صورتم را پاك کردم و به طرف عروسک ها پیش رفتم و بی اختیار به قورباغه گفتم : دیدي قورباغه آخه آدم این قدر سنگ دل می شه . چشمم به میمون با اون قیافه مضحک افتاد . بی اختیار این کلمات را گفتم :
داري مسخره ام می کنی ؟ آره؟ با عصبانیت دست انداخته و میمون را برداشتم و او را به سمت دیگري پرتاب کردم . میمون
به گلدان گل سرخی که به تازگی دو گل سرخ زیبا داده بود برخورد کرد و آن را از لبه پنجره به پایین انداخت. همزمان با
افتادن گلدان صداي مادر را شنیدم که گفت: شراره چی شد ؟ با فریاد گفتم : هیچی مامان ، هیچی. واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده
بود ؟ اتفاق از این مهم تر که دل من مانند آن گلدان گل سرخ شکسته است با این تفاوت که صداي شکستن گلدان را مادر
شنید ولی صداي شکستن دل مرا به دست سروش ، هیچ کس به جز خودم نشنید . با دیدن عروسک هاي دو کله پوك گفتم
: شما هم به من بخندید .بالاخره آدمی دیدید که کله پوك تر از شما دو تا باشه ، آره منم عین خودتون کله پوك هستم که به
سروش و حرف هایش اعتماد کردم . به سوي دیگري چرخیدم و با دیدن خر خاکستري که روي دو پا نشسته و دستانش را
خم کرده بود و می خندید ، گفتم : تو هم به خریت من می خندي ؟ بخند چون خنده هم داره . من ساده لوح ، من خوش
خیال ….و دیگر قادر به ادامه صحبت نبودم . نازگل را برداشتم و به آرامی او را در آغوشم فشردم و چشمه اشکم جاري شد .
نازگل دیدي چقدر بی رحمانه حرف می زد ؟ دیدي چقدر بی وفا و بی معرفت بود . حالا می گی چکار کنم ؟ سرم را بلند کردم
و با دیدن هدیه هاي سروش که در میان عروسک هایم بود ، به طرف آنها رفتم . همه را به اطراف پرتاب کردم . بعد کیسه
نایلون بزرگی را از زیر تخت بیرون آوردم و همه عروسک هاي سروش را داخلش ریختم . نمی خواستم چشمم به آنها بیفتد .
به اطراف میز تحریر رفتم و دفترچه خاطراتم را برداشتم . همان دفتري که با زده شدن اولین جرقه از علاقه ام به سروش
نوشتنش را آغاز کرده بودم . از روي میز کبریت را که کنار شمع بود برداشتم و یکی از آن را آتش زدم و به سمت دفتر آوردم
، ولی قبل از رسیدن شعله به دفتر آن را به زمین انداختم . به گوشه زرد شده دفترم نگریستم . نمی توانستم آن را بسوزانم .
دفتر را محکم در دست گرفتم . آخر چه کسی تصور می کرد شراره تابش تا به این حد احساساتی باشد ؟ ترسم بی دلیل نبود
همه حرف هاي آن کولی درست از آب در آمده بود . آن روز سروش با شنیدن حرف هایم خندید . چرا واقعا او چرا خندید ؟
شاید چون می دانست مرا بازي می دهد . ولی رفتارهاي او نمی توانست دروغ باشد . چشمم به نامه اي که در پایان آن
سروش نوشته بود که چقدر دوستم دارد افتاد . اختیارم را از دست دادم و شروع به پاره کردنش کردم . آن قدر آن را ریز ریز
کردم که وقتی به سمت سطل آشغال پرتابش کردم ، همه تکه هاي کاغذ در هوا پراکنده شدند و پس از چرخ زدن عاقبت به
زمین افتادند. سروش دو سال تمام فکر و ذکرم را به خود مشغول کرده بود و ثابت کرد که چقدر دوشتم دارد . حتی در آخرین باري که به تهران آمده بود گفت که عمو را به خواستگاري من می فرستد اما ناگهان همه چیز تغییر کرده بود . نه ، نه،
این سروش که من امروز دیدم پسر عموي من نبود . یعنی ممکن بود در این مدت کوتاه او این قدر تغییر کند؟ صداي پدر را
جلوي اتاقم شنیدم که میگفت: همین الان حاضر می شی تا بریم از سروش معذرت خواهی کنیم . معلوم بود همه ماجرا به
گوشش رسیده است. بلند گفتم : نه من نمیام. دلم نمی خواد داداشم فکر کنه تو یه دختر بی ادب هستی. در دلم به سروش
ناسزا گفتم . مسبب این همه حرف ها سروش بود او باعث شده بود که پدر و مادرم این طور برسرم فریاد بکشند. آهسته به
پدر گفتم : مطمئن باشید سروش حرفی به عمو نمی زنه و عمو نمی فهمه دختر شما بی ادبه . شراره در رو باز کن ، فوري. نه
پدر ن با شما نمیام. پس من با عموت تماس می گیرم و اون ها رو به اینجا دعوت می کنم و اون وقت مجبورت می کنم معذرت
بخواي. خودت می دونی عموت جاي پدر منه . من نمی تونم فردا تو چشمش نگاه کنم . پدر این قدر اصرار نکنید . من نمی
خوام بیام .
…………ولی عاقبت در را باز کردم .پدر خودش را کنترل کرد تا به خاطر بی ادبیم دستش را رویم بلند نکند . دلم براي خودم
می سوخت چون نمی توانستم ماجرایی را که اتفاق افتاده توضیح دهم. با پدر به منزل عمو رفتیم ولی به خودم قول دادم
معذرت خواهی نکنم . عمو وقتی مادر و ویدا را همراهمان ندید از پدر خواست دنبال آنها برود . پدر گفت: نه داداش، شراره
اومده به خاطر رفتار بدي که امروز با سروش داشته معذرت خواهی کنه . عمو نگاهی سرزنش آمیز به سروش انداخت و گفت:
باز هم دعواتون شده. از وقتی وارد شدم نگاهش نکردم ولی او بی شرمانه هنوز هم نگاهم می کرد . چقدر بی شرم بود ، هنوز
هم روي این را داشت که نگاهم کند .گفتم: نه ، دعوا که نبود ، یه اختلاط ساده بود . سروش حرف هایی زد که از کوره در رفتم
و … از خودم عصبانی هستم . عمو گفت: مسئله اي نیست عمو جان ، پدرت نباید سخت می گرفت . شما دو ات بار اولتون
نیست که با هم یکی به دو می کنید . پدر گفت: من شرمنده ام . آخه پدر از چه شرمنده بود . آنها باید شرمنده باشند. عمو به
خاطر پسر تربیت کردنش باید شرمنده باشد . براي خودم باور کردنی نبود .مت چطور توانستم آن قدر خونسرد به او نگاه کنم
و بگویم : به سلامتی کی خواستگاري خانم خانما می رین ؟ عمو و زن عمو از حرف هایم جا خوردند و نگاهی سریع بین انها رد
و بدل شد و زن عمو گفت: مگه سروش به تو حرفی زده ؟ با خود فکر کردم آنها هم مثل من خوش خیال هستند حتما تصور
می کنند من عروسشان هستم . نه ، ولی فهمیدم یه دختر چشم آبی و مو بوره درست مثل خودت . دیدن آن قیافه مظلوم و
کوتاه شدن زبانش اعصابم را خرد کرده بود . می دانستم حرف هایم تا چه حد نیش دار است و لحن صحبتم تا چه اندازه غضب آلود . ولی دست خودم نبود ،می بایست به نوعی عقده هایم را خالی می کردم . نمی خواي در موردش حرف یزنی ؟با
تانی و دشواري ، انگار اسلحه اي روي شقیقه اش گذاشته باشد گفت: از هم رشته اي هام تو دانشگاهه . می دانستم عمو
انتظار دارد من عروسش شوم . براي همین متعجب پرسید: منظورت اینه که تو با یکی از هم کلاسی هات می خواي ازدواج
کنی ؟ بله پدر روز دوم فروردین منتظر ما هستن. زن عمو که برایش فرق چندانی نداشت که چه کسی عروسش باشد ولی در
عین حال با تعجب گفت: به سلامتی ، پس تو هم خیال سرو سامون گرفتن داري . عمو با ناراحتی سرش را پایین انداخت و
گفت: اي کاش قبل از این که به شراره بگی با من حرف می زدي . خیلی سریع پیش اومد . عمو ناراحت بود و در کلامش دیگر
شوخی دیده نمی شد . پدر هم نیز تعجب کرده بود . او هم تصورات دیگري داشت . من هم هنوز در شوك حرف هاي سروش
قرار داشتم . منی که نمی توانستم شکست سپیده را ببینم حالا خود شکست خورده بودم . به سروش اشاره کردم و از او
خواستم با من به حیاط بیاید . وقتی به حیاط رسیدیم براي آن که چیزي گفته باشم پرسیدم : اون چشم هاي آبی و موهاي
بور داره ؟ احساس کردم جواب دادن برایش مشکل است . در نگاهش می خواندم که هنوز دوستم دارد . پس چرا این کار را
کرد ؟ همون طوریه که تو گفتی . یکباره از آن حالت شوك خارج شدم . چیزهایی را که می بایست فهمیده بودم و لحظه اي
بعد تمام عقده هایم را بیرون ریختم و گفتم : فکر نکنی از حرف هایی که زدم پشیمونم ، نه ، تو لایق بدتر از اون هستی . اصلا
من نباید به تو اعتماد می کردم . با صداي آهسته اي گفت :می دونستم این طور با موضوع برخورد می کنی . خیالم رو راحت
کردي . برگشتم و لحظاتی نگاهش کردم . این حرف ها چه معنی داشت ؟ خدایا چه اتفاقی افتاده بود ؟ اگر دوستم داشت پس
چرا …. بدون خداحافظی از کنارش رد شدم و پیش پدر رفتم و گفتم :پدر معذرت خواهی کردم دیگه می تونیم بریم . نمی
توانستم بیشتر از این نقش بازي کنم . می ترسیدم زیر گریه بزنم و همه چیز را لو بدهم و….حالا در اتاقم بودم و می شنیدم
که پدر مشغول تعریف همه ماجرا براي مادر است و شنیدم که گفت: خوب شد که ما حرفی از دهنمون نپرید که شراره فکر و
خیال برش داره . غافل از این که کار دخترشان از فکر و خیال گذشته و حالا به عزاي عشقش نشسته است . خدایا کمکم کن
فراموشش کنم . من کسی نبودم که راحت عاشق شوم ، پس چرا سروش راحت این کار را با من کرد ؟ همه راه ها را بسته می
بینم . نمی دانم چرا شدیدا می خواهم رقیبم را ببینم . کسی که سروش را از من گرفت . با این همه نمی دانستم بعد از این
چطور به سروش فکر نکنم . مگر غیر از این است که انسان فقط یک بار عاشق می شود . اي کاش دو یال پیش حرف هاي آن
کولی را جدي می گرفتم و نمی گذاشتم عشق او به قلبم راه پیدا کند . وقتی به یاد حرف هاي دیگر آن زن کولی افتادم ، با خیال از دست دادن عزیزانم وحشت کردم و دلشوره عجیبی به سراغم آمد اگر او درست می گفت….. ولی من باید همه چیز را
فراموش کنم . آنچه در این چند سال برمن گذشته است . اصلا باید اسم سروش ، یاد او و عشقش را خاك کنم . اما چطور ؟ او
پسر عمویم است و از این به بعد باید او را با کس دیگري ببینم ، ولی من باید بتوانم ، یعنی به غیر از این راه دیگري ندارم .
دیگر نمی خواهم خاطره هایم را بنویسم یعنی خاطره اي نمی ماند که بنویسم . نوشتن این دفتر با اولین جرقه عشق آغاز شد
و حالا بایستی با جدایی و فراق تمام شود . بله باید قبول کنم که دیگر سروشی براي من نیست . پس دیگر خاطره اي هم
نیست ….نوشته دیگري به چشم نمی خورد و باقی مانده ورق ها سفید بود . صداي پدر و مادر از بیرون اتاق شنیده شد .
کنجکاویش نسبت به شراره بیشتر از قبل شده بود . او می خواست از اتفاقاتی که بعد از آن براي شراره افتاده است مطلع
شود . پس از اتاق خارج شد و از مادرش پرسید : نازنین کجاست؟ همین الان به اتاقش رفت . چراغ اتاق نازنین روشن بود و
این یعنی هنوز نخوابیده است . در زد و با صداي شنیدن نازنین وارد اتاق شد . نازنین کتاب داستانی را که روبرویش قرار
داشت بست و گفت : حتما کاري با من داري . درسته می خوام در مورد شراره چند تا سوال بپرسم . می خوام بدونم الان
سروش ازدواج کرده ؟ نازنین گفت : آره ، انگار سروش می ترسید دختره از چنگش در بره . بین نامزدي تا عروسی سروش و
لادن سه چهار روز بیشتر فاصله نبود . امید از این حرف جا خورد و پرسید : با این سرعت ؟ بله خوب یادمه آخرین روزي که
پیش از سال جدید به مدرسه می رفتیم . همون روزي که شراره نیومد . صبح زود مثل همیشه سر کوچه ایستادم ولی دیر
کرد . به خونه اونا رفتم ولی مادرش گفت؛ صبح زود بدون این که صبحانه بخوره از خونه بیرون رفته . ولی اون روز شراره به
مدرسه نیومد . می دونستم از خونه بیرون اومده خیلی نگرانش شدم . بعد از تعطیل شدن مدرسه سریع به پارك رفتم . اونو
تو پارك دیدم . راستش نمی دونم بگم گیج بود یا ناراحت و یا عصبانی . تا به حال اون طور خراب ندیده بودمش . شوکه شدم
و دلیلش رو پرسیدم . ولی او در جواب گفت : عروسک هاش رو دور انداختم . همون موقع بود که از من خواست دفتر رو
بگیرم . با اصرار دلیلش رو پرسیدم و او همه چیز رو برام تعریف کرد . من اصلا نمی تونستم باور کنم . شراره به جز ناراحتی
که از سروش داشت می ترسید ، می ترسید افراد خانواده اش رو از دست بده . تعطیلات عید که شروع شد یک روز به من
زنگ زد و یه دست از لباس هاي خوبم رو خواست و گفت : مراسم عروسی سروشه . باورم نمی شد پرسیدم : با این سرعت ؟
وقتی براي گرفتن لباس آمد گفت : مادرم توي این چند روزه گفت بریم لباس بخریم ولی من قبول نکردم . یعنی اصلا برام
مهم نبود که چطوري برم ، ولی امروز که قراره بریم دلم می خواد …. حرفش رو نزد ولی من منظورس رو فهمیدم . بهترین لباسم رو به اون دادم . روز بعد تلفن کرد و پرسیدم عروس چطور بود و اون گفت : هم دختر قشنگیه ، هم پولدار . همه ازش
تعریف می کنن ولی من نمی توانستم اون دختر چشم آبی رو در کنار سروش ببینم . از پشت تلفن حس کردم که گریه می
کنه . صداش می لرزید . پس با این حساب ، پنج ماهی از ازدواج سروش و لادن می گذره ؟ ولی زن سروش مریضه ، یعنی یه
ماه بعد از تغطیلات عید بود که شراره به من گفت سرطان خون داره ، و تو اون لحظات از این که زن سروش مریضه خوشحال
بود و می گفت : اون داره تقاص گناهی رو پس می ده که در حق من کرده . بعد از ازدواج سروش با لادن ، شراره بیشتر از
گذشته خودش رو با درس سرگرم کرد . انگار می خواست با این کار از فکر و خیالاتش فرار کنه . بعد از دادن امتحان کنکور به
شمال پیش مادر بزرگش رفت و چند هفته بعد که پدر و مادرش و ویدا به شمال رفتند اون تصادف وحشتناك رخ داد …
راستی امید ، عموي شراره زنگ زد . اونها می خوان فردا شراره رو به اون آسایشگاهی که تو گفتی ببرن . باشه ، فردا با هم به
خونه شون می ریم . امید برخاست که از اتاق بیرون برود که صداي خواهرش را شنید : امید …. برگشت به او نگاه کرد و گفت
: می خواي چیزي بگی ؟ نازنین که قدر شناسی در نگاهش دیده می شد ، گفت: تو برادر خیلی خوبی هستی . ممنونم که داري
به دوست من کمک می کنی . من دارم کاري رو می کنم که از دستم بر میاد . در ضمن من وظیفه دارم به دوست صمیمی تو و
اولین مریض خودم کمک کنم . نازنین امیدوارانه به برادرش نگاه کرد و گفت و آهسته پرسید : یعنی ممکنه که شراره یه روز
دوباره ….. امید لبخند زد به طرف خواهرش برگشت و گفت : مطمئن باش خواهر کوچولو . چشمان نازنین پر از اشک شد و
بغض آلود گفت : امیدوارم . لبخند شفافی روي لبهاي نازنین نشست . امید لحظاتی با مهربانی به خواهرش خیره ماند و سپس
از اتاق خارج شد.
نازنین از ماشین پیاده شد . زنگ در را فشرد و صداي مادر بزرگ شراره را شنید . سلام خانم سماواتی ، نازنین هستم .برتدرم
می خواست به آسایشگاه بره ، گفت اگر مایل هستید شراره رو هم همراش ببره . در باز شد امید به خواهرش گفت: من اینجا
منتظرم تو برو . نازنین وارد خانه شد . عمو و زن عموي شراره نیز آنجا بودند . با آنها سلام و احوال پرسی کرد . ملیحه خانم
گفت: نازنین حانم ببینید می تونید راضی اش کنید بیاد . مگه آماده نیست ؟ می گه بدون مادرش نمی یاد . به طرف اتاق
شراره به راه افتاد . نمی دانست چه می تواند بگوید تا او راضی شود همراهشان بیاید . داخل اتاق شد ، شراره روي صندلی
نشسته بود . جلوتر رفت و گفت: شراره بیا با هم بیرون بریم . مانتوت رو بپوش . امید بیرون منتظره ، عزیزت هم میاد. به طرف نازنین برگشت . لحظاتی نگاهش کرد و بغضش ترکید . طاهره خانم روسري را روي سرش و مانتورا به روي شانه هایش
انداخت . با وجود امتناع هاي او ، آمادهاش کردند . ویدا به همراه زن عمویش در خانه ماند و بقیه به همراه شراره از خانه
خارج شدند . امید متوجه باز شدن در شد و شراره را به همراه بقیه دید . لاغر اندام و بلند قامت بود و چشمانی درشت و
کشیده با بینی سر بالا و صورتی بیضی و پوستس روشن داشت . چیزي ناهمگون در چهره و رفتارش دیده می شد . نازنین به
امید گفت : ببخش دیر اومدیم . حاضر نشده بود . مسئله اي نیست . امید در ماشین را باز کرد تا بقیه سوار شوند و خود پشت
فرمان قرار گرفت . پشت چراغ قرمز که ایستادند ، شراره با دیدن زنی کولی که ظرفی اسپند در دست داشت و چند دقیقه اي
جلوي ماشین آنها ایستاد یکباره از لاك خودش در آمد و گفت : یه کولی ، اون یه کولیه . و به طرف نازنین برگشت و گفت :
اون کولی مو قرمز ، اون حرف بیخودي می زد . پدر و مادرم که طوریشون نشده . شانسی حرفهاش در مورد سروش درست از
آب در اومد . درسته ؟ با ترس به طرف عزیزش برگشت و گفت : عزیز پدر و مادر کجا هستن ؟ ویدا کجاست ؟ من می خوام
اونا رو ببینم . به شما گفتم اون کولیه شبیه مادرتونه ، حرفم رو باور نکردید . نازنین دیروز عکسش رو نشونت دادم . درست
نمی گم ؟ اگر اون باشه ؟ نازنین دستاش رو دور شراره حلقه کرد و گفت: شراره ، آروم باش . هیچ اتفاقی نیفتاده . نگران نباش
، همه چیز درست می شه . از این که اسمش را از زبان شراره ، می شنید خوشحال بود . دوست نداشت او را به اسم یک مرده
خطاب کنند . حس خوبی نبود . شراره در حالی که سرش را روي شانه نازنین گذاشته بود ، گفت : ولی می ترسم ، من می
ترسن. و اشک هایش به آرامی روي صورتش راه باز کردند . خانم سماواتی که از حرف هاي شراره سردرگم شده بود گفت:
قبلا در این مورد با من حرف زده بود . می گفت که اون زن کولی چه حرف هایی بهش زده و این که می ترسه . تعجب می کنم
من و مادرش هیچ وقت به فال و فال بینی اعتقاد نداشتیم . آخه چطوري همه حرف هایی یک کولی درست از آب در اومده .
نازنین نیز به همین موضوع فکر می کرد .
نازنین با خوشحالی تمام وارد مطب شد . به محض این که چشمش به خانم بهرامی افتاد ، گفت : پدر که معلومه مریض داره
مادر چطور ؟ چند لحظه صبر کنید الان کارشون تموم می شه . نازنین خانم خیلی خوشحالید . نازنین روزنامه را بالا آورد و
گفت : حالا فهمیدید چرا ؟ قبول شدید ؟ نازنین سرش را تکان داد و خانم بهرامی گفت :شیرینی یادت نره . چشم شیرینی
شما محفوظه . با بیرون آمدن مریض از مطب مادرش فوري وارد اتاق شد و گفت : سلام مادر . خیلی خوشحالی ، بگو ببینم شیري یا روباه ؟ با دیدن روزنامه در دستان دخترش گفت : حالا چه رشته اي قبول شدي ؟ حدس بزنید ؟ خانم میلانی لحظه
اي فکر کرد و گفت : خودت بگی بهتره ، فقط امیدوارم تهران باشه . نازنین با خنده گفت : تهرانه ، مدیریت بازرگانی . ولی تا
این حرف از دهانش بیرون آمد ، ساکت شد . به یاد شراره افتاد و شوقی که او براي قبولی در کنکور داشت .او با این وضعیتی
که داشت چه کار می توانست که بکند . مادرش پرسید : حالا چرا یه دفعه پکر شدي ؟ سرش را بلند کرد و به مادرش نگاه
کرد و گفت : مادر شراره …. شراره چی ؟ اتفاقی برایش افتاده ؟ نه مادر اونم قبول شده . یادتونه درست همون زمانی که تازه
پدر و مادرش رو از دست داده بود براش انتخاب رشته کردم . اما با این وضعیتی که داره نمی تونه بره و ثبت نام کنه . اصلا
چطوري می خوائ به دانشگاه بره . تهران قبول شده ؟ بله تو یه دانشگاه هستیم ، ولی رشته هامون فرق داره . شراره
مهندسی صنایع قبول شده . خانم میلانی عینکش را از روي چشمش برداشت . لحظاتی فکر کرد و گفت : حیفه که زحماتش
هدر بره . به برادرت بگو گواهی نامه اي تهیه کنه که شراره تو بیمارستان بستریه . خودم دنبال کارش رو می گیرم و یه ترم
مرخصی تحصیلی براش جور می کنیم . امیدوارم تا اون موقع بتونه حالت طبیعی خودش رو به دست بیاره . نازنین با شنیدن
صداي مادرش از جا بلند شد و صورت او را بوسید و گفت : قربون مادر مهربونم بشم . خانم میلانی در حالی که می خندید
گفت : حالا نمی خواد این قدر لوس بشی . شراره لیاقتش رو داره . ولی در هر حال از شما ممنونم . خانم میلانی وقتی واکنش
پر از احساس دخترش را دید گفت : می دونم چقدر دوسش داري . نگران نباش ، فقط دعا کن هر چه زودتر حالش خوب بشه .
نازنین از کنار مادرش بلند شد و گفت : می رم آسایشگاه امید رو ببینم . در این زمان آقاي میلانی وارد شد و گفت : خانم
حالی که به سمت در می رفت به پدرش نگاه کرد و گفت : مادر همه چیز رو براتون تعریف می کنه . من کار دارم و باید برم .
دستی تکان داد و از مطب خارج شد . حرف هاي مادر نگرانی اش را برطرف کرده بود . با رسیدن به آسایشگاه مستقیم به
سمت اتاق امید رفت . سرش را از لاي در وارد اتاق کرد . با خنده سلام کرد و گفت : آقاي دکتر در چه حالی ؟ امید سرش را
بلند کرد و به خواهرش نگریست و گفت : امروز خیلی سرحال هستی . چرا نباشم مگه یادت رفته که امروز…. و روزنامه را بالا
آورد . می دونستم قبول می شی ،بگو چی خانم مهندس؟ مدیریت بازرگانی ، شراره هم قبول شده . مادر گفت به تو بگم برگه
اي تهیه کنی و وضعیت شراره رو شرح بدي که فعلا بستریه . کارهاي ثبت نام و مرخصی تحصیلی و این جور چیزا که خودت
بهتر می دونی . خب ، حالا حالش چطوره ؟ فعلا تغییري نکرده . من می خوام به ملاقاتش برم اگه کاري نداري بیا . امید همراه او به راه افتاد . شراره روي تخت نشسته بود . زانوانش را در آغوش گرفته و سرش را روي آنها نهاده بود . نازنین پیش از این
که وارد اتاق شود از برادرش پرسید : اصلا بیرون نمی ره ؟ اگر پرستارها اونو نبرند ، از این اتاق تکون نمی خوره . نازنین به
انتهاي راه رو نگریست . چشمش به مادر بزرگ شراره و زن و مرد جوانی افتاد . با کمی دقت متوجه شد که عکس آنها را
دیده است . آن دو فرامرز و سپیده بودند . امید وقتی به انتهاي راه رو نگاه کرد ، آنها را دید . خانم سماواتی آن دو را به
فرامرز و سپیده معرفی کرد و همگی وارد اتاق شدند . فرامرز به شراره نزدیک شد و گفت : سلام شراره ، من و سپیده اومدیم
حالت رو بپرسیم . شراره سرش را بلند کرد . مدتی به صورت فرامرز نگاه کرد و با یاد آوري صحنه مرگ پدر و مادرش ، در
حالی که به ملحفه هاي تخت چنگ می انداخت و عقب عقب می رفت گفت : نه ، این ممکن نیست کمکشون کنید ، کمکشون
کنید . و با دست راستش به گوشه اي اشاره کرد و با فریاد گفت : چرا نجاتشون نمی دید . پدر و مادرم اونجا افتادن . برید
کمکشون کنید . فرامرز کمکشون کن . جیغ می کشید و اصلا نمی شد کنترلش کرد . امید با سرعت از اتاق خارج شد و
پرستارها را خبر کرد و آنها در بین تقلاهاي شراره آمپولی را به او تزریق کردند و کمی بعد او آرام شد . سپیده و طاهره خانم
روي صندلی بیرون اتاق نشسته بودند و گریه می کردند . فرامرز روي زمین نشست و سرش را به دیوار تکیه داد. امید که دید
او هم در شرایط بد روحی است جلو رفت و گفت : ناراحت نباشید ، حالش خوب می شه . سپیده گفت : اون نباید این طوري
میشد ، نباید . فرامرز با یاد آوري آن روز شروع به تعریف ماجرا کرد : اون روز لعنتی من و سپیده خونه عزیز بودیم . از
پاسگاه بین راه تلفن کردند . اونا گفتن تصادفی رخ داده و کسانی با این مشخصات سرنشین ماشین بودند و از من خواستند به
اونجا برم . حرفی از مرگ سرنشینان نزدند . تلفن رو قطع کردم . ترسیده بودم ولی هیچ حرفی نزدم و هیچ عکس العملی از
خودم نشان ندادم . ولی نمی دونم چطور شد که شراره شک کرد و گفت : کجا می ري ؟ گفتم : کاري پیش اومده باید برم . تا
شما شامتون رو بخورید من اومدم . ولی اون رنگش پرید و گفت : کی زنگ زده بود منم با تو میام . از سپیده خواستم مانعش
بشه ولی نمی شد کنترلش کرد . همیشه حرف حرف خودش بود . آماده شد و همراه من اومد . می گفت : نکنه اتفاقی براي
پدر و مادرم افتاده باشه ؟ تعجب می کردم . از کجا فهمیده بود ؟ چرا این طور رنگ پریده و پریشون از من می خواست تا
همراهم بیاد ؟ تو بد مخمصه اي افتادم . تا این که مجبور شدم اونو همراه خودم ببرم . اي کاش قلم پام می شکست و اونو نمی
بردم و نمی گذاشتم عمه و آقا جلال رو با اون وضعیت ببینه . از یادآوري خاطرات آن روز چند چین عمیق به پیشانی اش
نشست و اشک از چشمانش جاري شد . …..عمه سرش به شیشه اصابت کرده بود و تمام شیشه در صورتش پخش شده بود و سرش …. نتوانست حرفش را کامل کند . سر آقا جلال هم بر اثر اصابت با فرمان از هم شکافته شده بود ، من که هنوز نتونستم
اون صحنه رو فراموش کنم ، چه برسه به شراره که اونا پدر و مادرش بودند . امید فرامرز رو بلند کرد و گفت : بهتره برید
بیرون و کمی قدم بزنید . به طرف خانم سماواتی رفت و گفت : شما هم مهموناتون رو بردارید و به خونه برید . فکر نکنم
ملاقات آقا فرامرز و سپیده خانم براي شراره خوب باشه . کی بهتر می شه ؟ فقط زمان مشکلش رو حل می کنه . ولی الان دو
ماه که از بستري شدنش می گذره . بهتر که نشده ، بدتر هم شده . امید به نازنین نگاه کرد و گفت : تا وقتی اون نخواد با من
حرف بزنه ، من هم نمی تونم کار مهمی براش انجام بدم . شراره الان در حالی نیست که بشه باهاش مشاوره کرد . تو نباید
انتظار معجزه از من داشته باشی . منم یه دکترم و به وسیله داروها به مرور زمان بیمارام رو خوب می کنم و زمانی که
وضعیتشون در حدي رسید که بشه با اونا مشاوره کرد این کار رو شروع می کنم . حالا هم بهتره تو بري خونه تا منم به کارام
برسم . امید به دفترش رفت . کابوس هاي شبانه ، جیغ ها و گریه هاي شراره بعد از دیدن فرامرز و زنده شدن خاطرات
وحشتناك آن روزها ، بیشتر شده بود . سه ماه از بستري شدنش می گذشت و هیچ تغییري در رفتارش دیده نمی شد . اما آن
روز وقتی وارد اتاق شراره شد ، او را دید که سرحال تر از قبل روي صندلی نشسته است . از این بابت احساس خوشحالی کرد
و گفت : امروز حالت بهتره ، خوشحال به نظر می رسی . شراره به طرفش برگشت و گفت :سلام امید . چرا خوشحال نباشم ؟
دیروز زن عمو حرفی به مادر زد که خوشحال شدم . می گفت زن سروش مریضه ، همون دختري که نگذاشت من به سروش
برسم . چی از این بهتر ؟ از ضربه اي که سروش می خورد چقدر خوشحال بود . عشق و علاقه اش به نفرت مبدل شده بود و از
ته دل می خواست که تقدیر از سروش انتفام بگیرد . امید صندلی اي کنار صندلی او گذاشت و گفت : مریضی کسی
خوشحالی داره ؟ امید روي صندلی نشست . شراره با این حرف سرش را بلند کرد و به امید نگاهی انداخت که او را ترساند .
چرا خوشحال نباشم . چرا باید براي سروش دلسوزي کنم ؟ در حالی که او اصلا دلش براي من نسوخت . اون دختر بیچاره هم
براي بدي هاي سروش داره تقاص پس می ده . ولی اون مریضه دست خودش نیست . درست عین شیوا . اسم شیوا باعث شد
شراره از آن حالت خارج شود و به آرامی نام شیوا را زیر لب زمزمه کند . لحظاتی هیچ حرفی نزد و بعد گفت : آره لادن مثل
شیواست . شبیه اونه . شیوا خوب بود ولی گاهی ازش بدم می اومد . ولی دوستش داشتم چون خواهرم بود . به نظر شما لادن
آدم خوبیه ؟ سرش را بلند کرد تا امید جوابش را بدهد . فکر نمی کنم هیچ آدمی بد باشه . مشخص بود از حرف امید تعجب
کرده است . دلم برایش می سوزه ولی…. نگاهش از پنجره به بیرون خیره ماند . امید امتداد نگاه او را گرفت ،ولی چیز خاصی ندید . اما شراره با سرعت از جا بلند شد و گفت : اونجاست . و از اتاق خارج شد . امید جلوتر آمد و از پنجره به بیرون نگاه
کرد . ولی نمی دانست منظور شراره چه کسی بود . یعنی دوستی پیدا کرده بود ، اگر این طور بود که او باید می فهمید . درون
ماشین نشست . نگهبان در را به رویش باز کرد و او با تکان دادن دست از نگهبان تشکر کرد . کمی جلوتر خانم رحیمی را دید
. شیشه را پایین کشید و او را صدا کرد . خانم رحیمی چند قدم به سوي او آمد و گفت : سلام دکتر میلانی ، با من کاري
داشتین ؟ امید سر گرداند و نگاهی به صورت گرد و گندمگون خانم رحیمی انداخت و گفت : بفرمایید برسونمتون . نه ممنون
خودم می رم . تعارف نکنید ، خوشحال می شم . ترجیح می دم پیاده برم . شما خانم ها چقدر تعارف می کنید . در را باز کرد
تا او سوار شود . خانم رحیمی در نشستن دودل بود ولی بعد از لحظه اي درنگ سوار شد . امید ماشین را به حرکت در آورد و
گفت : اولین باریه که جایی مشغول به کار می شین ؟ بله ،یه سالی می شه که مدرکم رو گرفتم . به دنبال کار بودم تا این که
اینجا کار برام پیدا شد . مطب چی ؟هنوز که نه . شما چی ؟ از پرستارها شنیدم چند ماهیه که به این بیمارستان اومدي ،
درسته ؟ بله منم تازه اینجا مشغول به کار شدم . خانم رحیمی کمی مکث کرد و دوباره پرسید : یه سوالی از شما داشتم ، می
تونم بپرسم ؟ امید با تعجب گفت : چرا اجازه می گیرین . خواهش می کنم . می خواستم بدونم شراره از آشناهاي شماست ؟
چرا این فکر رو کردین ؟ چون بیشتر از بقیه به ایشون رسیدگی می کنید . امید از این حرف به خنده افتاد و گفت : چه جالب
، یعنی رسیدگی من به شراره تا این حد مشخصه که شما در عرض چند روز متوجه شدین ؟ بله البته شراره دوست خواهرمه .
شراره مریض شماست ولی چند بار که از کنار اتاقش رد می شدم شنیدم اسم سروش رو به زبون میاره . پرستارها می گن
عاشق بوده . امید زیر لب زمزمه کرد : عاشق . به طرف خانم رحیمی برگشت و گفت : من تعجب می کنم آخه چطوري دخترا با
چند اشاره چشم و ابرو عاشق می شن . انگار تحصیل خارج از کشور باعث شده شما بعضی چیزها رو فراموش کنید . شما
اونجا دختراي رو دیدید که با دختراي ایرانی خیلی فرق دارند . می تونم بپرسم چه تفاوتی ؟ یعنی شما خودتون متوجه این
تفاوتها نمی شین. پاك و بی آلایش بودن و از همه مهم تر سادگی . این دختر ها این قدر صاف و ساده هستن که خیلی راحت
عاشق می شن و خیلی راحت فریب می خورن و از خونه فراري می شن . یکی از اونا همین مریضی که تازه آوردن . این دختر
زندگی راحتش رو به خاطر یه پسر معتاد ول می کنه و آواره کوچه و خیابون می شه . اونم دختري که تو ناز و نعمت بزرگ
شده . مادر و پدرش بعد از سه ماه ، این در و اون در زدن بالاخره پیداش می کنن . در واقع پلیس پیداش می کنه . دخترشون
معتاد شده ، افسرده شده و حالا هم که می بینه پدر و مادرش اونو در چه وضعی پیدا کردن مدام دست به خودکشی می زنه . خانم رحیمی وقتی دید ، بحث را به بیراهه کشانده گفت : ببخشید از موضوع صحبت دور شدیم . داشتم می گفتم که دوري از
ایران خیلی چیزها رو از ذهن شما پاك کرده و باید بهتون بگم قوي ترین پیوندها ، ساده و بی آلایش اما محکم و همیشگی
هستن . خیلی حرف زدم . بهتره همین جا پیاده شم . چرا؟ تازه می خواستم شما رو به نوشیدنی دعوت کنم . نه ، بهتره بقیه
راه رو خودم برم . امید با خنده گفت : حتما مادرتون نگران می شه ؟ یکی از دلایلش اینه . امید ماشین را نگه داشت و
هنگامی که خانم رحیمی از ماشین پیاده شد گفت : به هر حال می تونستم شما رو برسونم . خیلی ممنون راه زیادي نمونده .
خانم رحیمی رفت و امید هم به سوي خانه حرکت کرد . خانم میلانی در داخل آشپزخانه مشغول پخت و پز بود . صداي
پسرش را شنید که به او سلام کرد ، سرش را برگرداند و گفت : سلام پسرم ، خسته نباشی ، امروز چطور بود ؟ مثل روزهاي
قبل . حال شراره چطوره ؟ فکر می کنم امروز بهتر از روزهاي قبل بود . براي اولین بار خودش تصمیم گرفت بدون پرستار
بیرون بره . نازنین وارد آشپزخانه شد . به امید سلام کرد و روي صندلی نشست و گفت : امروز غصر رفتم یه سر به ویدا زدم .
شراره که نیست ، پدر و مادرش رو هم از دست داده وضعیت خوبی نداره . خیلی تو خودشه . تازه از مراسم ختم برگشته
بودند . مراسم ختم ؟ درسته فکر می کنی به مراسم ختم کی رفته بود ؟ من چه می دونم ، مگه من فامیلاي اونا رو می شناسم
؟ این یکی رو اگه نشناسی اسمش رو شنیدي . لادن . امید با تعجب گفت : منظورت همسر سروشه ؟ نازنین سرش را به
علامت تاکید حرف سروش تکان داد و گفت : خودشه ، خانم سماواتی می گفت که سروش حال و روز خوبی نداشت . البته از
طرز بیانش میشد فهمید هنوز هم از سروش دلگیره . خانم میلانی گفت : من که بهش حق می دم کار سروش اصلا درست
نبوده . امید از نازنین پرسید : مادر بزرگش می خوتد تهران بمونه ؟ به من که گفت : تا وقتی زندهام پیش این دو تا دختر می
مونم . پدر خانواده وارد شد و با صداي بلند گفت : بچه ها کجا هستید ؟ خانم میلانی گفت : تو آشپزخانه . آقاي میلانی با
لبخندي وارد شد . به همسرش نگاه کرد و گفت : تو هم بچه این خونه شدي ؟ خرید هایش را روي میز گذاشت و گفت : اینم
اون لیستی که شما دستور داده بودین . روي صندلی نشست و به طرف پسرش برگشت و گفت :امروز یکی از دوستام می
گفت حالا که پسرت مطب باز کرده و کارش رو شروع کرده خیال زن گرفتن نداره ؟ سنش داره بالا می ره ها . دیدم بی
حساب حرف نمی زنه . راستی پسر تو چرا زن نمی گیري ؟ همیشه مادرها به پسر هاشون اصرا می کنن ، خونه ما برعکس
شده . آخه دلم می خواد که عروسم رو ببینم . امید از این حرف خنده اي کرد و گفت : حالا وقت زیاده . خانم میلانی گفت :
پدرت راست می گه . یا خودت یکی رو پیدا کن یا این که من و پدرت آستین هامون رو بالا بزنیم و خودمون دست به کار شیم . نازنین با شوخی گفت: امید اگه زن نگیري موهات می ریزه و تو این دوره و زمونه دخترا به پسر کچل شوهر نمی کنن
ها ، حالا ببین کی گفتم . امید دستی به موهایش کشید و گفت : اگه به پدرم رفته باشم که اصلا کچل نمی شم. فقط می
خواستم یه هشداري از دختراي این دوره و زمونه بشنوي . داره یواشیواش روي تو هم باز می شه ها . چیه این که گفتم کچل
می شی و بهت زن نمی دن بهت برخورد . امید از صندلی برخاست و گفت : منو بگو دلم خوش بود که از این حرف ها راحتم .
خانم میلانی به پسرش گفت : آخه اگه ما پدر و مادرها شما رو مجبور نکنیم زن نمی گیرید . مادر شما دیگه شروع نکنید . من
فعلا خیال زن گرفتن ندارم . نازنین پرسید می تونم بپرسم چرا ؟ چون ازدواج از خیلی جهات انسان رو محدود می کنه .
دست و پاشو می بنده . من فعلا نمی خوام اسیر باشم . آقاي میلانی با تعجب گفت: امید جان حرف هاي عجیبی می زنی .
نازنین گفت : بابا منظورش اینه اگه زن بگیره زنش دست و پاش رو می بنده . امید چشم غرهاي به نازنین رفت و خانم میلانی
در حالی که از روي صندلی اش بلند می شد گفت : بهتره تا این دعوا بالا نگرفته میز رو بچینم . دو هفته اي می شد که شراره
از اتاقش بیرون می رفت و در فضاي سبز محوطه می گشت . ولی وقتی به اتاقش قدم می گذاشت با هیچ کس صحبت نمی زد
. یا در تختش دراز می کشید و یا کنار پنجره می نشست و از پنجره به بیرون خیره می شد . امید هر چه کرد تا با او ارتباط
صمیمی تري برقرار کند که شاید او را وادار به صحبت کند نمی توانست ، و شراره لب از لب یاز نمی کرد . حالا دیگر کمتر
گریه می کرد و شب ها دیگر از خواب نمی پرید ، اما سکوتش بیشتر از قبل شده بود . آن روز امید وقتی وارد اتاق شراره شد،
او را در مقابل پنجره دید . جلو رفت و گفت : به چی نگاه می کنی ؟ می شه به منم بگی ؟ از شراره جوابی شنیده نشد . دوباره
امید با لبخندي گفت : چند روزه با من حرف نزدي . شراره بغد از یک هفته به او نگاه کرد و پاسخ داد : منتظر یلدا هستم . و
دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد . اسم یلدا برایش آشنا بود و او را می شناخت ، اما پرسید: یلدا کیه ؟ شراره بدون این که
نگاهی به امید بیندازد گفت : همون زن کولی . مگه به دیدنت میاد ؟ نمی دونم اون خیلی جونه ولی می گه من نتیجه اش
هستم . امید با شنیدن حرف هاي شراره ، موجی از اندوه سراسر وجودش را فرا گرفت . او فکر می کرد شراره کم کم بهبود
می یابد ولی حالا می دید که او از ملاقات هاي هر روز یک مرده سخن می گوید . یعنی تو وقتی بیرون می ري با یلدا هستی؟
شراره برگشت و گفت : درسته . اون خیلی مهربونه . به حرف هاي من گوش می کنه . از بچگی اش برام حرف می زنه . امروز
هنوز نیومده . هر روز قبل از ظهر اینجا بود . اگه نیاد من چکار کنم ؟ شراره از روي صندلی بلند شد ، انگار متوجه حضور هیچ
کس در اطرافش نبود و تنها با خودش صحبت می کرد : بیرون می رم شاید اونجا منتظرم باشه . شراره از اتاق خارج شد . امید همه تلاشهاي خود و همکارانش را بر باد رفته می دید اما با این حساب خود را به نگهبان جلوي آسایشگاه رساند و پرسید :
در این چند روز ، زنی با لباس کولی ها وارد اینجا نشده .؟ نگهبان با تعجب به امید نگاه کرد و گفت : نه ، براي ملاقات با
مریضی اومده دکتر؟ نه ، چیزي نشده .امید در محوطه شروع به جستجوي شراره کرد ولی او را ندید . به اتاقش سر زد و دید
که او برگشته است . پرسید : یلدا رو دیدي ؟ شراره با لبخندي بر لب گفت : بله ، امروز درباره به دنیا اومدن عزیزم حرف زد .
من بیرون اومدم ولی شما رو ندیدم . شراره بدون معطلی گفت : آخه ما پشت ساختمون بیمارستان می ریم . همون جا که
گلخونه داره . یلدا می گه اینجا هیچ کس ما رو نمی بینه . لحظاتی سکوت کرد . سرش را پایین انداخت و صحبتش را اذامه
داد : یلدا می گه لادن مرده ، راست می گه ؟ امید تصور کرد حرف شراره را اشتباه شنیده است ، ولی وقتی دنباله حرف هاي
او را شنید متوجه شد هیچ اشتباهی در کار نیست . دلم براش سوخت به خاطر این که زن سروش شد . اون آدم خودخواه و
….. حرفش را تمام نکرد و دوباره در لاك خود فرو رفت . امید می دانست که هیچ کس در این مورد به شراره حرفی نزده است
، ولی باز هم ممکن بود به طور اتفاقی این حرف را از زبان یکی از آشنایان شنیده باشد . هر چند رفتار شراره در مورد یلدا و
آن زن کولی غیر طبیعی می نمود ، ولی امید احساس می کرد شراره تا اندازه اي بهبود یافته است . او حالا دیگر کمتر در
گذشته فرو می رفت ، کمتر گریه می کرد . کابوس نمی دید و باور کرده بود که شیوا را سالها قبل از دست داده است و با
برخورد سروش نوعی کنار آمده بود ولی مرگ پدر و مادرش را هنوز هم باور نداشت . شراره را در اتاقش نیافت . به دیگر
بیمارانش سر زد و به اتاقش بازگشت . مشغول جمع و جور کردن وسایل روي میز کارش بود که صداي در آمد و لحظه اي بعد
شراره را دید که در را باز کرد و وارد دفترش شد . نتوانست جلوي تعجبش را بگیرد . از پشت صندلی اش برخاست و به طرف
او رفت و پرسید : از کجا اتاق منو پیدا کردي ؟ شراره به گونه اي مکث کرد و به امید خیره شد که انگار چیز عجیبی شنیده
از این که شراره را در هوشیاري کانل می « دکتر امید میلانی » است .از پرستارها پرسیدم . پشت اتاقتون هم نوشته شده بود
دید احساس خوبی داشت و زمانی تعجبش بیشتر شد که او گفت : آقاي دکتر از شما خواهشی داشتم . شنیدن نام دکتر از
زبان شراره برایش عجیب بود و نشانه هاي دیگر او که کاملا حواسش جمع است و تقریبا هیچ اثري از بیماري در او دیده نمی
شد . چه خواهشی ؟ شراره سرش را پایین انداخت . با صدایی گرفته و غمگین و به آهستگی گفت: می تونید منو سر خاك
پدر و مادرم ببرید؟ امید نمی توانست این تغییرات رو باور کند . از بابت بهبودي حال شراره بسیار خوشحال شد و خیلی
سریع گفت : البته چند لحظه صبر کن آماده بشم . سوز و سرماي زمستان خودي نشلن می داد و در گوشه گوشه خیابان ها برگ هاي خشکیده به زمین نشسته بود و با هر وزش بادي رقص کنان به سویی کشیده می شدند و خش خش برگ ها با
صداي وزش باد در هم آمیخت و نغمه زمستانی را می نواخت . گاه گاهی صداي عابري تنها که پا روي برگ هاي خشکیده می
گذاشت وقفه اي در آن نغمه ایجاد می کرد . امید از پشت فرمان نگاهی گذرا به شراره انداخت که چطور محو اطرافش شده
بود . چیزي در آن چهره می دید که قادر به درکش نبود . در نگاه او حس غریبی وجود داشت و به امید این اجازه را نمی داد
که خلوتش را به هم بزند . تا آنجا که وقتی بر سر خاك پدر و مادرش رسیدند، امید نمی دانست که باید شراره را از آن حال و
هوا در بیارد یا به . به هر حال شراره را تا مزار پدر و مادرش همراهی کرد . امید می دید که چطور بر سر پدر و مادرش می
شکند و گریه می کند . انگار تازه در همان لحظه آنها را از دست داده بود . شراره صحنه تصادف را مقابل دیدگانش داشت و
یاد آن روزها افتاده بود . روزهایی که گرماي تابستان غوغا می کرد و حالا این سوز و سرما به او می گفت که ماه ها در خواب
بوده است . چقدر همه جا غمناك و دلگیر بود و چقدر احساس تنهایی می کرد . حالا دیگر همه چیز را خوب به خاطر می
آورد و براي لحظاتی چهره ویدا از مقابلش گذشت . خیلی سریع به طرف امید برگشت و گفت : ویدا ، ویدا کجاست ؟ اون
سالمه ؟ ویدا حالش خوبه . تو اون تصادف چند تا از دنده هاش صدمه دید ، اما حالا کاملا خوب شده . ولی شراره با نگرانی به
امید نگاه کرد و گفت : می خوام اونو ببینم . منو خونه خودمون می بري ؟؟ هنگاه اداي این کلمات آن چهره سرکش چقدر
مظلوم به نظر می رسید . اگر بخواي همین الان می ریم . شراره بلند شد . چند لحظه بر سر قبر پدر و مادرش ایستاد . دلش
نمی خواست آنها را تنها بگذارد ولی نگران ویدا بود . باید مطمئن می شد که او را دارد . پس به راه افتاد . زمانی که در ماشین
قرار گرفتند به امید گفت : واقعا حرف هاي یلدا درسته ؟ شش ماه از مرگ پدر و مادرم می گذرد ؟ امید به چشمان شراره که
به اشک نشسته بود ، نگاهی انداخت . اسم یلدا دوباره او را به شک انداخت . شراره به او می گفت که یک مرده با او صحبت
می کند . شراره زمانی که اثار تعجب را در چهره امید مشاهده کرد و او را سر در گم دید گفت : تعجب می کنی . ولی من امروز
صبح یلدا رو دیدم ، درست مثل روزاي قبل . اگه حرف منو باور نمی کنی این طرف رو نگاه کن ، تو هم اونو می بینی . اون
طرف خیابون ایستاده . باور کن من دروغ نمی گم و نه دچار توهم شدم . امید به سمتی که شراره اشاره کرد ، نگریست .
حقیقتا یک زن را دید که موهاي قرمزش از زیر روسري گلدارش بیرون زده بود . زن کولی دستش را بالا آورد و از آن دو
خداحافظی کرد . شراره نیز عمل او را تکرار کرد و به امید نگریستو گفت : تعجب نکن حرف هاي منو باور کردي ؟ امروز یلدا
بهم گفت که به تو بگم می تونی مرخصم کنی ، من دیگه بیمار نیستم . امروز گفت شش ماه از مرگ پدر و مادرم گذشته و باید اینو باور کنم ، ولی من احساس می کنم که سال ها گذشته و نمی تونم بگم تو این شش ماه چی کشیدم فقط …. صحبت
کردن در مورد آنها برایش سخت بود و حرفش را نیمه کاره رها کرد و گفت : دلم می خواد ویدا رو ببینم . تنها کسی که برایش
باقی مانده بود و تنها کسی که روزهاي خوب گذشته را به یادش می آورد. امید هنوز مبهوت کسی بود که با چشمانش دید . او
زنی را مشاهده کرده بود، درست شبیه شراره و این را نمی توانست باور کند . ولی آن قدر از بابت بهبودي شراره خوشحال
بود که ذهنش دنبال این قضیه عجیب را نگرفت . در آن لحظه تنها چیزي که برایش اهمیت داشت ، شراره بود که حالا روي
صندلی کناریش نشسته بود . ماشین را سریع روشن کرد تا شراره را هر چه سریعتر پیش ویدا ببرد
شراره در حالی که از ماشین پیاده می شد به طرف امید برگشت و گفت: دکتر میلانی شما نمیاي؟ همزمان با بیرون آمدن
شراره از آن شرایط روحی ، امید جایش را به دکتر میلابی داده بود . نمی دانست چرا دوست ندارد شراره او را دکتر میلانی یا
آقاي میلانی خطاب کند . با لبخندي گفت : اگر فزاحم نباشم . چه مزاحمتی. زنگ را فشرد . صداي عزیزش را از آیفون شنید
که گفت : کیه ؟ عزیز در رو باز کنید منم شراره . شراره ؟ اما تو اینجا…. به میان حرف عزیز پرید و گفت : عزیز جون من این
قدر خوب شدم که دکتر ها مرخصم کردن. شراره به امید نگاه کرد و خندید . به محض باز شدن در ، امید را داخل دعوت کرد
. وارد حیاط شد و با دیدن جاي خالی ماشین پدر و با یاد آوري نبودن آنها ، قلبش به شدت فشرده شد و اشک در چشمانش
نشست . با دیدن عزیز به آغوشش پرید و گفت : عزیز می بینید یتیم شدم . نه مامان هست و نه بابا . عزیز واقعا شش ماهه که
اونا مردند ؟ طاهره خانم که نوه اش را سلامت می دید سر از پا نمی شناخت . با دست اشک هاي صورت او را پاك کرد و گفت
: درسته تو شش ماهه که مریضی. خودش را بیشتر به عزیز فشرد و با صدایی پر از درد گفت: از اون روزا حرف نزنید .
خواهش می کنم چیزي نگید . طاهره خانم که تازه چشمش به امید افتاده بود گفت: دکتر میلانی چرا دم در . بیاین تو . نه ،
اگه اجازه بدین من به دنبال نازنین برم . خیلی وقته که نازنین منتظر این روزه . طاهره خانم به طرفش رفت و گفت : دکتر
میلانی من مدیون شما هستم . اما امید در حالی که به شراره نگاه می کرد گفت : شما مدیون من نیستید ، بلکه مدیون یلدا
هستید. طاهره خانم با تعجب پرسید : یلدا؟ شراره لبخندي به لبانش نشاند و گفت : همون زن کولی. اصلا معلومه شما دو تا
چی می گید ؟ امید در حالی که از در بیرون می رفت این کلمات را به زبان آورد : فکر نکنم که هیچ وقت بفهمم که چی گفتم .
با رفتن امید ، شراره به طرف عزیز آمد و گفت : شما که به شمال برنمی گردید ؟ طاهره خانم به چشمان زیباي نوه اش که به
وضوح ترس را در آن می دید تگاهی انداخت و با لبخندي که سعی داشت به او آرامش بدهد گفت: من ، تو و ویدا رو رها نمی کنم . من هیچ جا نمی رم . شراره عزیز را به آغوش کشید و گفت : خیلی دوستون دارم . نمی دونید تو این مدت چی کشیدم .
مادر و پدر نباید این طوري می رفتند و ما رو تنها می ذاشتن…. و دنباله حرفش در میان هق هق گریه اش گم شد . طاهره
خانم سر او را نوازش کرد و گفت : گریه کن که آرومت می کنه .گریه کن که تو تازه داري براي اونا غزاداري می کنی . شراره
سرش را بلند کرد و سراغ ویدا را گرفت . انگار یادت رفته که اون دیگه مدرسه می ره . از این که می دید شش ماه در حال و
هوایی به سر برده که هیچ چیز نفهمیده عذاب می کشید . او در آن مدت در دنیاي دیگري بود . دنیایی که حالا خودش قادر
به درکش نبود . با شنیدن صداي زنگ به طرف در دوید و با دیدن ویدا که کمی قد کشیده و در اونیفرم مدرسه در مقابلش
ایستاده بود ، خم شد و گفت : سلام . ویدا به طرف شراره دوید و او را در آغوش کشید و گفت : آبجی شراره خیلی دلم برات
تنگ شده بود . منم همین طور . از این که ویدا را سر حال و مقابل رویش می دید ، خوشحال بود . ویدا بعد از ماه ها شروع به
دردودل کرد و گفت : آبجی اون موقع که مریض بودي منو نمی شناختی و می گفتی به جز شیوا خواهري نداري. آخه مریض
بودم . قول می دم از این به بعد تنهات نذارم. حالا بیا بریم تو ، از مدرسه برام بگو ، از معلمت ، از درسات ، از همه چیز برام
تعریف کن . می خواست در را ببندد که دستی مانع بسته شدن در شد . در را باز کرد و با دیدن نازنین ، نفهمید که چطور در
آغوشش فرو رفت . نازنین گفت : حالا دیگه در رو روي من می بندي ؟ شراره باورم نمی شه که خوب شده باشی . شراره کمی
دقت کرد ، کلاشوري در دست نازنین بود . درسشان که تمام شده بود پس حدس زد که او دانشگاه قبول شده باشد . سوال
کرد : از دانشگاه برگشتی ؟ نازنین با لبخند گفت : درست حدس زدي . ناراحتی که چهره شراره را پوشاند از نظر نازنین دور
نماند و گفت : چرا پکر شدي ؟ نکنه از این که من دانشگاه قبول شدم ناراحت شدي ؟ این چه حرفیه که می زنی .نه ، ولی….
قادر نبود حرفش را به زبان بیاورد . تمام تلاشهایش را به هدر رفته می دید . نازنین ناراحتی شراره را حدس زد و زمانی که او
آماده گریستن دید گفت : ولی چی ؟ خب تو هم قبول شدي . شراره دستان نازنین را از روي بازوانش کنار زد و گفت : اذیتم
نکن ، حوصله سر به سر گذاشتن تو رو ندارم . باور نمی کنی ؟شراره با تردید نگاهی به شراره انداخت و گفت : من اون موقع
مریض بودم حتی تعیین رشته هم نکردم . نازنین با دست به سینه اش زد و گفت : پس من چه کاره ام ؟ با این حرف چهره
شراره از هم باز شد ولی هنوز هم نمی توانست باور کند . با تردید گفت : تو این کارو کردي ؟ هم تعیین رشته رو برات کردم و
هم با گرفتن گواهی دکتر براي بستري بودنت ، مادرم کارهاي ثبت نام و یه ترم مرخصی تحصیلی رو برات جور کرد . تو از ترم
دوم می تونی وارد دانشگاه بشی . از همه مهم تر این که ما هر دو تو یه دانشگاه هستیم . می شه بگی چه رشته اي ؟ نازنین با زیرکی تمام گفت : خودت حدس بزن . یه راهنمایی هم می کنم ، همونی که دوست داشتی .شراره نم اشک شوق را در
چشمانش حس کرد . چقدر نازنین را دوست می داشت . در آن لحظات یک کار کرد ، آن هم این که نازنین را بغل کرد و
بوسید . زیر لب زمزمه کرد و گفت : نازنین به خدا خیلی دوست دارم . مگه من تو رو دوست ندارم . اگر تا حالا شک داشتم
حالا باور می کنم . نازنین با اخمی ساختگی گفت : دستت درد نکنه . تازه باور کردي ؟ وقتی طاهره خانم یاد آوري کرد که
شراره تازه به خود آمد و امید را جلوي در دیدو گفت : اي واي دکتر ، ببخشید . بفرمایید تو . ویدا « آقاي دکتر دم در منتظره »
جلو رفت دست ، امید را گرفت و گفت : آقا امید بیایید تو . امید در را پشت سرش بست و گفت : اگر چه کار دارم ولی براي
چند دقیقه میام و می شینم . نازنین در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت : وقتی امید خبر سلامتی تو رو داد داشتم از
خوشحالی دیوونه می شدم . پس خیال داشتی من که از بیمارستان بیرون آمدم تو جاي من برس بیمارستان ؟ طاهره خانم
پشت نوه اش زد و گفت : دختر زبونت رو گاز بگیر . این حرف ها چیه . خدا پاي هیچ آدمی رو به مطب و بیمارستان و این جور
جاها نکشونه . نازنین گفت : در اون صورت خانوتده ما از گشنگی می میرن . نازنین وقتی شراره را دید که در خودش فرو
رفته است ، گفت : چی شده خانم ؟ هیچی ، یاد پدر و مادرم افتادم و این که در این مدت …. به جاي این که حرفش را ادامه
دهد ، با پشت دست اشک هایش را پاك کرد . امید از کیفش نایلونی را در آورد و به طرف شراره گرفت و گفت : تا مدتی باید
این قرص ها رو مصرف کنید. لازمه ؟ اگر نبود که نمی دادم . در ضمن بهتره چند جلسه مشاوره هم داشته باشیم . نظرت چیه
هفته بعد اولیش باشه ؟ میاي ؟نمی دونم ، ببینم چی می شه .تو مطب منتظرت هستم .خانم سماواتی گفت :به عمویش می گم
براي تصفیه حساب بیاد . راستش فکر می کنم همه ما مدیون خانواده شما هستیم . خواهش می کنم این حرف ها رو نزنید . ما
کاري نکردیم . شراره دوست نازنین بود و منم همین یه خواهر رو دارم . پدر و مادرم هم همین یه دختر رو دارند . امید بعد از
نوشیدن یه استکان چاي از روي صندلی بلند شد و از همه خداحافظی کرد . به جلوي در رسیده بود که شراره صدایش کرد .
به سوي او برگشت و گفت : کاري داستین ؟ امیدوارم بتونم روزي محبت هاي شما رو جبران کنم . من همین الان به مادر
بزرگتون گفتم که کاري نکردم . امید رفت و در را پشت سرش بست . نازنین به پشت شراره زد و گفت : بهتره بدونی تعطیلات
تمومه و تا چند وقت دیگه باید به دانشگاه تشریف بیاورید . . عمو را دید ، نتوانست خودش را کنترل کند و در آغوش عمو
فرو رفت و گریه را سر داد . عمو او را به یاد پدر می انداخت .چشمان آبی پدر را داشت و حالت چهره اش صورت پدر را
تداعی می کرد و از همه مهم تر سرپرست او و ویدا بود . می دانست که زمانی عمو مثل یک پدر برادرش را بزرگ کرده بود و حالا بایستی همان کار را در مورد بچه هاي برادرش انجام دهد . عزیز گفته بود که عمو حسابی مشترك براي او و ویدا باز
کرده است . حجره پدر را اجاره داده و فرش ها را به حجره خود منتقل کرده و پول فروش فرش ها و اجاره حجره را به حساب
آن دو واریز می کند . دست عمو را بر سرش احساس کرد که موهاي او را نوازش می کرد و می گفت : گریه کن دخترم که تازه
می فهمی چه اتفاقی افتاده است . صداي عمویش می لرزید . سرش را بلند کرد و عمو را گریان دید . او زیر لب می گفت :
باورم نمی شه . دیروز که به ملاقاتت اومدم احساس کردم که حالت از همیشه بدتره . چشم شراره به پسر بچه اي افتاد که
تازه شروع به راه رفتن کرده بود و با ویدا گرم بازي بود پرسید : نکنه این همون آقا سامانه ؟ سمانه چند قدم جلو تر آمد و
گفت : درست حدس زدي ، می پسندیش ؟ مگه می شه این پسر رو نپسندید ؟ پس اگه پسندیدي تو فر می ذارمش و میام
خواستگاري . اگه این کار شدنیه قبول می کنم . با این حرف همه خندیدند . همه خانواده عمویش آمده بودند . بهزاد و مینا و
میلاد هم آنجا بودند . با دیدن رضا جاي خالی سروش را بین آنها احساس کرد . همان کسی که نمی دانست باید از او متنفر
باشد یا دلش براي او بسوزد . به مهمانانش تعارف کرد تا بنشینند و به عمویش گفت : عمو جان شما باید بعد از این بیشتر به
ما سر بزنید . اونم حالا که می دونید بعد از این پشت و پناه من و ویدا هستید . این چه حرفیه عمو جان . شما دو تا براي من با
سمانه فرقی ندارین . شما تنها یادگارهاي جلالید . با این حرف دوباره اشک به دیدگان شراره آمد . براي این که مانع ریزش
اشک هایش شود باید کاري می کرد . سامان را از روي زمین بلند کرد . لپش را کشید و گفت :خب آقا پسر چطوري ؟ داري
شبیه پدرت می شی . ولی سامان از دستش در رفت و خود را به پدرش رساند . طاهره خانم با سینی چاي از آشپزخانه بیرون
آمد . شراره سینی را از دست او گرفت و شروع به تعارف کرد و گفت : عمو می دونید با ترم شروع ترم جدید باید به دانشگاه
برم ؟ در آن لحظات تنها چیزي که از دردهایش می کاست ، همین موضوع بود . خوشحال بود که زحمات چندین ساله اش به
هدر نرفته است . چیزي که می توانست او را سرگرم کند و نگذارد به درد تنهایی اش فکر کند .
بله نازنین این خبر رو به من داد . قدر دوستت رو بدون . اون و خونواده اش به ما خیلی کمک کردند . به خصوص فکر می کنم
خیلی به برادرش مدیون هستیم . با حرف عمو به یاد امید افتاد . عمو راست می گفت ، اکر چه چیز خاصی از بیماریش به یاد
نداشت ولی حضور همیشگی امید و حرف هاي دوستانه اش ، هر چند شبیه به یک رویا ولی در خاطرش حک شده بود . به
عمویش نگاه کرد و چشمان غم گرفته اش را به او دوخت و گفت : امروز با دکتر میلانی سر خاك پدر و مادر رفتیم . با این
حرف به یاد سروش و همسرش نیز افتاد . ناگهان احشاش کرد چیزي در دلش شکست و فرو ریخت . چقدر جاي سروش خالی بود و خاطره آن روز تلخ از ذهنش گذشت . قادر نبود در مورد لادن از عمو یا بهزاد سوال کند . با تردید از مینا که کنار
دستش نشسته بود پرسید : درسته که لادن مرده ؟
مینا با شنیدن نام لادن با ناراحتی سرش را تکان داد و زیر لب گفت : دو ماه پیش . نگاه شراره به سمانه که چشمانش پر از
اشک بود ، افتاد . سمانه گفت : دختر ماهی بود.
احساس کرد عمو به سمانه اشاره کرد که در این مورد حرفی به من نزند . به نظر رسید که در زمان بیماریش اطرافیان همه
ماجراي او و سروش را فهمیده اند و دیگر همه می دانستند که او چقدر به سروش علاقه داشته است . براي آن که تردیدها از
بین برود ، رو به عمو کرد و گفت : عمو جان شاید اون زمان به سروش علاقه داشتم ، ولی حالا که فکر می کنم می بینم مثل
دختر بچه ها که تصور می کنند عاشق شدند ، منم فکر می کردم عاشق سروش شدم . ولی حالا همه چیز برام تمومو شده
ست و هیچ چیزي در این رابطه برام اهمیت نداره .
آقا رحمان نگاهی دقیق به چشمان برادر زاده اش انداخت و در عمق چشمان او دید که هنوز عشق در آن خانه دارد و شراره
هنوز هم عاشق پسر اوست . می دید که برادر زاده اش به خودش دروغ می گوید و قصد دارد با این حرف ها همه چیز را تمام
شده فرض کند . این نگاه ، آن نگاه همیشگی نبود و پیدا بود که هنگام اداي این کلمات شراره چه عذابی می کشد .
با دلسوزي گفت : می دونم دخترم که از دست سروش ناراحتی ولی این موضوع نباید باعث بشه به خونه ما کمتر بیاي و ما
نتونیم تو رو ببینیم . این رو به من قول می دي ؟
حرف عمو را که شنید به صورت او نگاه کرد . عمو چطور می توانست چنین چیزي را از او بخواهد ؟ وقتی سروش ازدواج کرد
و از آن خانه رفت او دیگر قادر نبود به آنجا برود و جاي خالی او را ببیند و حالا که همسرش را از دست داده بود و مطمئنا
پیش عمو زندگی می کرد هم ، شراره نمی توانست به آنجا برود .
زن عمو از نگاهش فکرش را خواند. سروش بعضی شبا پیش ما میاد . در نزدیکی محل کارش یه خونه گرفته و اونجا داره
زندگی می کنه.
شراره با زهر خندي که به گذشته بر می گشت گفت : این همون سروشی نبود که از سمانه و بهزاد گلایه می کرد و می گفت
تا زنده است بیخ ریش شماست؟
رضا با یاد آوري وضعیت روحی بد سروش غم به چهره اش آمد و با تاثر گفت : سروش مدتیه عوض شده. .شراره از این حرف کمی جا خورد . منظور رضا چه بود ؟ سروش از چه نظر عوض شده بود ؟ وقتی ناراحتی را نه تنها در چهره
رضا ، بلکه در چهره تک تک اعضاي خلنواده عمو دید ، نگرانی اش بالا گرفت و بیشتر از این نتوانسن بنشیند . می ترسید که
دیگران متوجه حال او شوند . سریع خود را براي آوردن میوه به آشپزخانه رساند . نمی دانست چرا وقتی مطمئن شد که لادن
مرده به تنهایی سروش فکر کرد !و از بابت مرگ دختري که با وجود صورت ملیح و دوست داشتنی اش از او متنفر بود ،
خب ، هر چه باشه اون پسر » احساس ناراحتی کرد . به سروش می اندیشید و تنها توجیهی که براي این کار داشت این بود که
به یاد مراسم نامزدي لادن افتاد . آن روز لادن با صداي قشنگ و گوش نوازش که به نرمی ترنم بهاري بود با « عموي منه
نگاهی عاشقانه به سروش گفته بود : نگفته بودي دختر عمویی به این زیبایی داري ؟ سروش در آن زمان به جاي جواب ، تنها
چشم هاي بی قرار و نا آرامش را به شراره دوخته بود . نگاهی که تشویش و هیجان را به جانش انداخت و دوباره همه آن
تردیدها و چراها در مغزش تکرار شد . آن روز مقابل سوال لادن ، شراره گفته بود : ولی همه این نظر رو ندارن . به عقیده
بعضی ها من شبیه جادوگرام . در آن لحظات ، نه تنها هدف کلامش ، بلکه هدف نگاه گزنده اش به سروش بود.
لادن از حرف او لبخند ملیحی بر لب آورده که زیبائی اش را صد چندان کرد و حتی لحظه اي رسید که شراره توانست باور
کند که لادن یک فرشته زمینی است و همین زیبایی بی حد و اندازه او حسادت را به جانش انداخت . می دید رقیب او از هر
جهت بر او برتر است و این خود دلیل محکمی براي شکست در عشقش خواهد بود . آن روز لادن در جواب به او گفت : شما
نباید از این دلخور باشید . شاید چون شما چشمان با نفوذي دارید این حرف رو به شما می زنند . من که تحت تاثیر اون نگاه
خاص شما قرار گرفتم . نگاهتون می تونه تا عمق وجود آدم راه پیدا کنه . لادن در آن روز بدون این که بداند به حمایت از
در حالی که واقع امر این « دختره لوس ، چقدر با افاده حرف می زنه » عقیده سروش برخاست و او در دلش به لادن گفته بود
بود که لادن نه تنها با افاده حرف نمی زد بلکه جملاتش را آنچنان صمیمی و از ته قلب بر زبان می راند که ناخواسته هر کسی
را شیفته خود می ساخت و شاید به همین دلیل بود که همه بعد از ساعتی نه تنها شیفته ظاهر زیبایش ، بلکه شیفته اخلاق و
رفتار لو شدند . حالا که به آن روزها فکر می کرد دلش می سوخت ، هم براي لادن و هم براي سروش . اگر چه گاهی حرف
هایی از روي طعنه و سرزنش بر زبان می راند ولی هنوز آن قدر سروش را دوست می داشت که هرگز حاضر نبود او را ناراحت
ببیند ، اما در هر صورت او اینعلاقه را از بین برده بود . نه خیر این دختر خیال اومدن نداره . می خواست برود که نازنین را به همراه یکی از دانشجویان هم رشته اي اش دید . آقاي سعیدي بود ، چند بار با او برخورد کرده بود و در حد کمی او را می شناخت . نازنین با آقاي سعیدي خداحافظی کرد و به
سمت شراره آمد . وقتی به کنارش رسید ، با اشاره به ساعتش گفت : یه کم زود اومدي ، علف هاي زیر پام رو ببین . نازنین
سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد و گفت : من که جز آسفالت چیز دیگه اي نمی بینم . شراره به سمت ماشین حرکت
کرد و گفت : این جا به جز آسفالت هیچ چیز دیگه اي نیست ؟ رو که نیست ، سنگ پاي قزوینه ! هر دو سوار ماشین شدند .
نگاهی به صورت نازنین انداخت و گفت : خبري شده ؟ هیجان زده به نظر می رسی ! نازنین به شراره نگاه کرد و گفت : خبر !
نه ، چه چیزي ؟ هیچی ، احساس کردم حول برت داشته . اون آقا پسري که باهاش می اومدي آقاي سعیدي نبود ؟ چرا
خودش بود . شراره ، نازنین را در بیان حرفی دودل دید .پس گفت : می خواي حرفی بزنی ؟ آره ، داشتم می اومدم که آقاي
سعیدي سلام کرد و خلاصه بعد از کلی حرف و حدیث ازم خواست تا با خانواده اش خدمت برسند . شراره با تعجب به نازنین
نگاه کرد و بعد دستش را به سمت چانه اش برد و با لبخند گفت : منظورت همین آقاي پروفسوره ؟ نازنین از حرف شراره
دلخور شد و گفت : مگه این آدم فقط ریش پروفسوري می زاره . اوه ، چه قدر زود بهش برخورد . نه به باره ، نه به داره ، از
الان چه طرفداري داره ! نگفتی چی جواب دادي ؟ گفتم باید فکر کنم و با خانواده ام صحبت کنم . نظر خودت چیه ؟ پسر بدي
نیست . البته ظاهرش این طوره ، ولی من نمی تونم بگم واقعا چه جوریه . اینم جواب شد . باید با مادرم حرف بزنم . شراره
ماشین را روشن کرد . دنده را جا زد و به راه افتاد و با شوخی گفت : امید را براي تحقیقات بفرست .قیافه اش بیشتر از
روانپزشکی به کار آگاهی می خوره . اونم از اون کارآگاه هاي قلدر . به داداش من می گی قلدر ، می رم درسته کف دستش می
ذارم ها ! نازنین تو این کارو نمی کنی . اما از شوخی در گذشته ، نظرت راجع به اون چیه ؟ به نظرم پسر خوبیه . پس قضیه
حله . چی چی حله ! شلوغش نکن . من جز مسائل درسی و یه آشنایی معمولی برخوردي با اون نداشتم . اگه به نظرت پسر
خوبیه و ازش خوشت میاد به مرور می شناسیش. این بهترین راهه . تو فکر می کنی خیلی خوبه طرفت رو بشناسی ، عاشقش
بشی ولی بعدا تو زرد از آب در بیاد ؟ غلط کردم به تو حرف زدم . نکنه فراموش کردي من همیشه حرف دلم رو بهت می زنم .
حالا یه بار اومدي و حرف دلت رو با هزار خواهش و تمنا گفتی ها ! من که این قدر تو رو نصیحت نمی کردم ، تو حرف می زدي
و من گوش می کردم . آخه بدبختی من اینه که تو حرف نمی زنی ، من دارم با زور از دهنت حرف بیرون می کشم . نازنین با
دست به روبه رویش اشاره کرد و گفت : خیابون تو صورت من نیست ، بهتره جلوت رو نگاه کنی . من که خیال مردن ندارم . به
جلوي خونه نازنین که رسیدند او خداحافظی کرد و رفت و شراره هم به سمت خانه خودشان حرکت کرد .در حیاط را باز کرد و دوباره پشت فرمان نشست تا ماشین را به داخل ببرد که ویدا با سرعت از پله ها پایین آمد و به او سلام کرد . سرش را از
پنجره ماشین بیرون آورد و جواب سلام او را داد و پرسید : مدرسه پطور بود ؟ خوب بود . آبجی ، آقا رضا زنگ زده بود و می
گفت عمو تو بیمارستانه . با این حرف رنگ از روي شراره پرید . از ماشین پیاده شد ، به ویدا نگاه کرد و با نگرانی پرسید :
گفتی عمو تو بیمارستانه ؟ ویدا سرش را تکان داد و شراره از همان جا عزیز را صدا کرد و گفت : عزیز ، ویدا چی می گه ؟ عمو
بیمارستانه ؟ پایش را روي دومین پله نگذاشته بود که عزیز جلوي در آمد و به ویدا گفت : آخه صبر می کرد خستگی از تنش
در بیاد . و بعد سرش را به طرف شراره چرخاند و به چهره رنگ پریده او نگاه کرد و گفت : نمی خواد خودت رو ناراحت کنی
حالش بهتره . این طور که آقا رضا می گفت امروز صبح عموت سکته کرده ولی بخیر گذشته> .
.شراره پس از شنیدن آدرس بیمارستان ، سوار ماشین شد و با شرعت حرکت کرد . بارسیدن به بیمارستان ،محوطه اطراف
آن را بع حالت دو طی کرد و با پرس و جو اتاقی را که عمو در آن بستري بود یافت . به محض این که سمانه چشمش به او افتاد
به طرفش دوید . در آن لحظه احساس کرد حال عمو بدتر از آن چیزي است که عزیز گفته است . سمانه لحظه اي در آغوش او
گریه کرد . رنگ چهره اش مثل گچ سفید شده بود . به سختی توانست که بگوید پدرش در سی سی یو است. همه آنجا بودند .
اي کاش جریان دوستی من با کس » ؛ سروش هم بود . دوباره با دیدن او حس بدي وجودش را فرا گرفت . به خودش گفت
« دیگري جز فامیلم بود که با ازدواجش هرگز او را نمی دیدم که هر بر خورد یادآور همه خاطرات تلخ و شیرین گذشته باشد
نگاهش با نگاه سروش تلاقی کرد و دوباره غم و تنهایی را در چشمان او دید . به طرف زن عمویش رفت که با حالی زار روي
صندلی نشسته بود . کنار او نشست و گفت : زن عمو نگران نباشید . اتفاقی نمی افته . عمو قویه ، چیزیش نمی شه . چند
روزي بود که می گفت سمت چپ قفسه سینه اش درد می کنه . تا امروز صبح که یه دفعه سیاه شد . حوب شد که دیروز
سروش اومد و پیش ما موند و گرنه من تا می اومدم به خودم بجنبم ، آقا رحمان رو از دست داده بودم . از این حرف سرش را
برگرداند و نگاهی سرزنش آمیز به سروش انداخت و با کنایه گفت : پسر عمو که دیگه همسرش رو از دست داده بهتره به جاي
این که تنها زندگی کنه پیش شما باشه . انگار زبانش را بریده بودند ! در چند برخوردي که با او داشت ، بیشتر از چند کلمه از
او چیزي نشنیده بود . ولی در نگاهش چیز تازه اي را می دید ، انگار همه حرفهایش را در دو چشم آبی اش ریخته بود و همین
نگاه غریب او بود که در خانه عمو حالش را دگرگون کرد . عمو را به بخش منتقل کرده بودند . آن روز شراره از دانشگاه به
بیمارستان رفت . از مغازه گل فروشی نزدیک بیمارستان دسته گلی خرید . به جلوي اتاق رسیده بود که با دیدن سروش تصمیم گرفت بازگردد اما سروش متوجه حضور او شد . گویی در خواب به او می نگریست . و زمانی که او را در آمدن مردد
دید از روي صندلی برخاست و گفت : می خواي برگردي ؟ مگه به ملاقات عموت نیومدي ؟ زبان سروش باز شده بود . آیا او
گذشته را فراموش کرده بود ؟ با چه رویی می توانست به صورتش نگاه کند و با او صحبت کند . براي ملاقات عموم اومدم ولی
…. حرفش را ادامه نداد . سروش از اتاق خارج شد ولی به هنگام خروج بنا به عادت همیشگی از پشت عینک نگاهی به شراره
انداخت و گفت : ولی مزاحم رو دیدي ! درست نمی گم ؟ من می رم تا تو راحت باشی .خوب می دونم دلت نمی خواد چشمت
به من بیفته یا حتی سر به تنم باشه . حرف هایی که از دهان سروش خارج می شد لحن غم انگیزي داشت . حتی براي
لحظاتی دل شراره را لرزاند . می خواست او را صدا کند ولی نتوانست . سرو…، گویی هرگز نام سروش را صدا نزده بود . بعد از
آن ماجرا هرگز نتوانسته بود او را به نام صدا کند ولی همین قدر هم با عکس العمل سریع سروش روبرو شد ، با ناباوري
برگشت و به شراره نگاه کرد . و شراره به جاي حرفی که خیال گفتنش را داشت گفت : پسر عمو از بابت مرگ لادن خانم
متاسفم . تعجب را در نگاه سروش خواند و براي لحظاتی دو چشم آبی زیباي او برق زدند . اما شراره بیشتر از این نگاهش
نکرد و خیلی سریع به اتاق عمو رفت . دسته گل خشک شده را از گلدان خارج کرد و گل هاي تازه را درون آب گذاشت .
تاریخ عضویتFeb 2013
شماره کاربر۱
وضعيت
عنوان کاربرمدیر کل سایت
میانگین پست در روز۳٫۷۵
نوشته ها۷,۶۵۹
تشکر۱,۳۸۴
تشکر شده ۷,۹۴۰ بار در ۳,۴۲۸ ارسال
حالت من :خواب بود . او می توانست نگاه سروش را از پشت سر هم حس کند . لحظاتی بعد صداي گامهاي او را شنید که از اتاق دور می
شد . تازه روي صندلی نشسته بود که عمو چشمانش را باز کرد و با دیدن او لبخند کمرنگی به روي لبان خشکیده اش نشست
. آقا رحمان با دیدن گل هاي تازه داخل گلدان ، به برادرزاده اش نگاه کرد و گفت : اینا رو تو آوردي ؟ قابل شما رو نداره . آقا
رحمان با لحنی مهربان و دوست داشتنی گفت : خودت گلی ، دیگه چرا زحمت کشیدي . مثل خودت قشنگن . و نگاهش را به
صورت برادرزاده اش دوخت . عمو ، بازم الکی تعریفتون شروع شد .تعریف نیست ، واقعیته . ویدا چطوره ؟ اونم خوبه ، وقتی
از بیمارستان مرخص شدید دیدنتون میاد . راستش من امروز به قدري براي دیدنتون غجله داشتم که اصلا خونه نرفتم که
عزیز رو همراهم بیارم . وقتی اومدي سروش اینجا نبود ؟ بدون این که به عمو نگاه کند خیلی سریع گفت : نه ، وقتی اومدم
کسی اینجا نبود . حتما رفته قدم بزنه . شراره نمی توانست چرا آن حرف را به زبان آورد . او سروش را دیده بود که چطور
گرفته و غمگین کنار تخت پدر نشسته است . با صداي عمو به خود آمد : سروش اومدي ، وقتی تو نبودي شراره اومده .
سروش با تعجب سرش را بلند کرد و گفت : ولی … اما نگاهش به شراره افتاد که به سمت او برگشته است و او را می نگرد ،
فهمید که این دروغ از دهان او خارج شده است و گفت : بله ، یه لحظه بیرون رفتم هوا بخورم . خیلی خوش اومدین ! با آمدن سروش دیگر نمی توانست آنجا بماند . از روي صندلی بلند شد و گفت : عمو با اجازه من می رم فردا براي دیدن شما می یام .
خداحافظی کرد و با سرعت از بیمارستان خارج شد . نمی توانست دلیل ترسش را درك کند . از چه چیز می ترسید ؟ از چه
فرار می کرد ؟ چرا نمی توانست با سروش روبه رو شود ؟ سوار ماشین شد و بدون این که بتواند پاسخی به سوالاتش بدهد ،
چند ساعت بی هدف در خیابان ها چرخ زد .
شراره می خوام یه چیزي رو بهت بگم ولی جون من جلوت رو نگاه کن . من جوونم ، دل دارم و براي آینده ام نقشه ها کشیدم
. شراره که شیطنت از چشمانش می بارید گفت : شما هم دل داشتید ؟ پس چی ، فکر کردي فقط خودت دل داشته باشی و
عاش….اما سریع به خود آمد و جمله اش را نیمه کاره رها کرد . به صورت شراره نگاهی انداخت و از گرفتگی چهره او فهمید
بدون فکر جمله اي را به زبان آورده است با شرمندگی گفت : شراره منظوري نداشتم . اشکالی نداره حرفت رو بزن . قراره
این جمعه براي خواستگاري بیان . شراره به طرفش برگشت و گفت : راستی ؟ نازنین با دست سر شراره را به سمت خیابان
برگرداند و گفت : راستی راستی ! ولی لطف کن جلوت رو نگاه کن ، من آرزو دارم . چرا این قدر تعجب کردي ! خوبه نگفتم
براي تو خواستگار میاد . به آقا داماد هم گفتی ؟ نازنین سرش را پایین انداخت و گونه هایش از خجالت سرخ شد . شراره با
دیدن حالت او به خنده افتاد و گفت : آخ من قربون خجالتت برم . تو کنار دوستت نشستی نه آقا داماد ، که این طور رنگ
عوض می کنی . نازنین سرش را بلند کرد و با اخم گفت : خیلی بی مزه اي . آخرش نگفتی آقا داماد می دونه یا نه ؟ خب
معلومه بهش گفتم . امروز رفتم سلام کردم و گفتم ، آقاي سعیدي شما می تونید عصر جمعه تشریف بیاورید و آدرس رو هم
دادم . ببینم وقتی شنید گل از گلش شکفت ؟ آخه فضول به تو چی می رسه ، بدونی اون موقع چه شکلی شد ؟ نکنه داري
تجربه هاي دیگران رو می پرسی تا بعد ها بدونی چه برخوردي باید داشته باشی ؟ آخه از عکس العمل آقا داماد چی به من می
رسه ! اینو باید از خودت بپرسی . وقتی به خانه نازنین رسیدند ، او با اصرار زیاد ، شراره را راضی کرد تا به داخل بروند . شراره
در ماشین را بست و گفت : می یام تو یه لیوان شربت می خورم ولی فکر نکنی من با یه لیوان شربت رضایت می دم . باید یه
شیرینی حسابی بدي . تو به خاطر ماشینت شیرینی دادي که من بدم . این موضوع فرق می کنه . می تونی بگی چه فرقی
؟خوب آخه عروسیه ! زمانی که وارد خانه شدند شراره گفت : این پدر و مادر تو هیچ وقت تو خونه پیدا نمی شن . نازنین دو
لیوان شربت آورد و کنار هم نشستند . همان موقع در خانه باز شد و امید وارد شد . نازنین وقتی برادرش را دید که در این
ساعت به خانه آمده است گفت : مگه تو این ساعت نباید مطب باشی ؟ مثل این که سرما خوردم حالم خوب نیست . امید به طرف شراره برگشت و به او سلام کرد و حالش را پرسید . شراره نیز در جواب گفت : ممنون ، فعلا که خوبم . امید لیوان هاي
شربت را روي میز دید و به نازنین گفت : یه لیوان شربت هم براي من میاري ؟ نازنین سرش را تکان داد و گفت : چرا که نه ! و
به طرف آشپزخانه به راه افتاد . امید جلوتر آمد و روي مبل نشست و گفت : حالا دیگه من خیلی جدي هستم و قیافه ام
قلدره و به درد تحقیقات و کارآگاهی می خوره ؟ شراره این حرف را شنید از خجالت سرخ شد . سرش را پایین انداخت و
گفت : از دست این نازنین ما داشتیم شوخی می کردیم ، من هم همین طوري از دهنم در رفت . زمانی که نازنین به اتاق آمد ،
شراره سرش را بلند کرد و با دلخوري گفت : نازنین نتونستی زبون به دهن بگیري ، من یه چیزي گفتم ، درسته تحویل آقا
امید دادي ؟ شراره شرمنده بود ولی امید و نازنین می خندیدند . همون روز بهت نگفتم به امید می گم ؟ گفتی ولی فکر نمی
کردم تا این حد کله شق باشی . یادت باشه یه روز تلافی می کنم . نازنین شربت را به دست برادرش داد و گفت : قحطی بود
که تو فصل بهار سرما خوردي ؟ امید شربت را یک باره سر کشید و نازنین گفت : خوبه سرما خورده ، این طوري شربت رو سر
کشید ، فردا حتما صدات هم در می گیره . امید با طعنه گفت : چیه می ترسی روز خواستگاریت با دیدن این قیافه جدي و قل
چماق من و صداي گرفته خواستگارت بذاره بره ؟ نازنین خود را به بی تفاوتی زد و گفت : نه خیر ، هیچم از این خبرا نیست .
تازه باید خوشحال باشم ، داماد می فهمه اگه منو اذیت کنه با برادرم طرفه . یعنی من تا این حد ترسناکم و خودم خبر ندارم !
شراره به ساعتش نگاه کرد و از جا بلند شد و گفت : نازنین دستت درد نکنه من باید برم . امید هم برخاست و گفت : به این
زودي ؟ آخه عزیز نگران می شه . در مورد حرف هایی که اون روز به نازنین زدم معذرت می خوام ،
من فقط شوخی کردم . ناراحت نشدم ، بلکه به نظرم حرف هاي شما جالب اومد . هیچ وقت به کاراگاهی فکر نکرده بودم .
شاید هم به عنوان شغل سوم کاراگاه شدم ! شراره از انها خداحافظی کرد و از آنجا رفت . نازنین از امید پرسید : از ساناز چه
خبر ؟ سوال بدون مقدمه اش در مورد ساناز باعث تعجب امید شد.
چی شده یاد ساناز افتادي ؟
آخه فقط یه بار زنگ زد و دیگه ازش خبري نشد.
می بینمش ، فقط شماره همراهم رو بهش دادم
. نازنین با کنایه گفت : که هر وقت کار داشتی تو دسترس باشی ؟
امید نگاهی از سر خشم به نازنین انداخت و گفت : از تو انتظار نداشتم . باشه ، حالا نمی خواد ناراحت باشی . یه سوال دیگه دارم ، می تونم بپرسم ؟
چه اجازه بدم چه ندم ، تو که می پرسی .
بازم در مورد سانازه دلم می خواد بدونم درس می خونه یا درسش تموم شده .
چرا این دختر برات مهمه ؟ چه چیزي توجه تو رو جلب کرده ؟
همین که دوست برادرمه . از نظر تو اشکالی داره ؟
من این حرف رو زدم ؟
فقط یه سوال کردم .
بله ، دانشجو رشته گرافیکه . باز هم اگه سوالی داشته باشی جواب می دم . نازنین از روي مبل بلند شد و به سمت اتاقش رفت
و گفت : خودت که می دونی ، خواهرها بعضی اوقات در مورد برادرشون کنجکاو می شن .
اگه این قدر کنجکاو هستی یه بار بیا ببینش.
شاید یه بار باهات یبام تا ببینمش.
آقا رحمان از بیمارستان مرخص شده بود . شراره به همراه ویدا و عزیز به آنجا رفتند . آقا رحمان با دیدن ویدا ، دستانش را از
هم گشود و از او خواست به آغوشش برود . صورت او را بوسید و گفت : خوبی عمو ؟ ویدا سرش را تکان داد و گفت : خوبم ،
عمو جان شما حالتون خوب شد ؟ آقا رحمان دستی به سر او کشید و گفت : شکر خدا خوبم ، هنوز زنده ام . شراره با اخم
گفت : عمو این حرف ها چیه می زنید ! به همین زودي مثل گذشته سرحال می شید . ان شاالله صد سال هم عمر می کنید .
مگه قراره عمر نوح کنم . الانشم از خیلی ها بیشتر عمر کردم ! سمانه کنار پدرش نشست و گفت : پدر این حرف رو نزنید .
شما که چیزیتون نیست . رضا با خنده گفت : پدر فکر کنم شما یه ذره نازم قاطی مریضیتون کردین تا همه عین پروانه
دورتون بچرخن . آقا رحمان به رضا خندید و سمانه با ابروانی گره کرده به همسرش گفت : رضا این حرف ها چیه ؟ پدر اگر
مریض نبود نمی خوابید . بهزاد به خواهرش گفت : تو هنوز شوهرت رو نشناختی . شوخی ها و حرف هاي رضا براي ما عادي
شده . آن روز هم سروش بدون هیچ حرفی نشسته بود . او برخلاف گذشته ساکت و آرام بود و خود را وارد هیچ بحثی نمی
کرد و کاري به کار کسی نداشت . با آمدن پدر و مادر رضا براي عیادت آقا رحمان ، سروش مشغول پذیرایی شد و سینی چاي
را جلوي ملوك خانم گرفت . ملوك خانم در حین برداشتن چاي ، خطاب به سروش گفت : خدا همسرت رو بیامرزه چند بار بیشتر ندیدمش ولی خانم محترم و بامحبتی بود . وقتی رضا گفت : بیمار شده نمی تونستم تصور کنم زن به اون نازنینی
مریض باشه . آقاي محمودي هم در حین برداشتن چاي گفت : خدا رحمتش کنه . شراره خواست چاي بردارد اما دستش در
نیمه راه رها شد زیرا دستانش می لرزید و ترس از این که مبادا اتفاق چند سال قبل تکرار شود . به آرامی گفت : من نمی
خورم ، میل ندارم .
صداي آهسته سروش را شنید : حتی نمی خواي چاي از دست من بگیري ؟ می خواست به سروش نگاه کند که چشمش به آن
خودنویس آشنا افتاد . هنوز در جیب پیراهن سروش قرار داشت . بی اختیار سرش را بلند کرد و لحظاتی نگاهش به او دوخته
شد .
صداي ملوك خانم که با عزیز صحبت می کرد او را به خود آورد . ان شاالله هر چه خاك اون دو تا خدابیامرزه بقاي عمر بچه
هاشون بشه . پارسال سال خوبی براي این خانواده نبود . سه نفر رو از دست دادند .
نگاه شراره به ملوك خانم بود ولی به خودنویس فکر می کرد که به سروش داده بود . چرا هنوز مثل سابق آن را در جیب
داشت ؟ حتی در روز عروسی هم آن خودنویس را در جیب کت او دیده بود !
ملوك خانم به سروش نگاهی انداخت و گفت : سروش خیلی ساکت و گرفته شده . ملیحه خانم نگاهی غمگین و گرفته به
پسرش انداخت و گفت : با این رفتارش همه ما رو عذاب می ده . همه موهاش داره سفید می شه . این حرف زن عمو ، نگاه
شراره را به سمت موهاي سروش هدایت کرد . زن عمو راست می گفت او قبلا هم متوجه موهاي سفید سروش شده بود . حتی
براي شراره با وجود تمام دلخوري هایی که از او به دل داشت این گوشه گیري سروش ناراحت کننده بود . شراره هر کاري می
کرد که سروش را فراموش کند نمی شد . او دائم از خود می پرسید ؛ چرا این قدر بهش فکر می کنی ؟ اما نمی توانست جوابی
به سوالش بدهد و توجیهی براي رفتارش بیابد . با این افکار از جایش بلند شد ، به طرف عمو رفت و گفت : عمو جان ما دیگه
باید بریم . شما تازه اومدین . بذارید ویدا با بچه ها بازي کنه . ویدا امتحان داره و باید درس هایش رو بخونه . این ساده ترین
بهانه اي بود که می توانست بیاورد تا هر چه زودتر آن خانه پر خاطره را ترك کنند . سلام آقاي سعیدي مبارك باشه . ممنونم
خانم تابش . شراره با شیطنت به نازنین نگاه کرد و گفت : آیشیطون ، حالا چرا این طوري شدي ؟ و به طرف آقاي سعیدي
برگشت و گفت : خوب قاپ دوست ما رو دزدیدید ! فکر کنم اشتباه کردین ، فعلا دوست شما هستن هوش و حواس منو
قاپیدن . ببینید چه مظلومانه سکوت کرده ، انگار زبونش رو موش خورده . البته باید بگم این طوري نیست بعدا اینو خودتون می فهمید . آقاي سعیدي به نازنین گفت : مثل این که می خواستین جایی برین من دیگه مزاحم نمی شم .اصلا هم مزاحم
نیستید به شما هم مربوط می شه … نازنین نگذاشت حرف شراره تمام شود . خیلی سریع گفت : دورغ می گه فرهاد ، سر به
سرت می ذاره شما برو دیگه . شراره ، ما هم باید زودتر بریم . مثل این که باید رفت . هر دو از فرهاد خداحافظی کردند .هنوز
چند قدمی نرفته بودند که فرهاد به نازنین گفت : فرداصبح میام دنبالت . و دستی تکان داد و دور شد . شراره به نازنین گفت :
مثل این که از این به بعد باید تنهایی به دانشگاه بیام . بعد از رفتن فرهاد ، نازنین به شراره نگاه کرد و گفت : خیلی کیف می
کنی جلوش سر به سرم بذاري ؟ حالا چرا عصبانی می شی .نذاشتی بگم نازنین از الان در فکر مکه فرستادن شماست . عجب
حرفی می زنی. لباس نامزدي رو هم خودم تهیه نکنم ؟ مادر که دائم سر کاره ، اگر با فرهاد می رفتم حتما اون می خواست
پارچه رو بخره . خب ، دست به جیب بشه . باید بفهمه عروس رو همین طوري نمی شه آورد . خرج داره . خرج می کنه به
وقتش ، حالا به نظر تو چه پارچه اي بخرم ؟ این رو نمی دونم ولی یه چیز روخوب می دونم که امشب از پا درد نمی تونم
بخوابم . حالا حلقه ازدواجتون رو خریدید . نه ، فردا شب می ریم بخریم … آن دو تمام بعد از ظهر را صرف خرید پارچه
نامزدي کردند . شراره ، نازنین را به خانه شان رساند و خسته از پیاده روي به خانه رفت . با رسیدن به خانه به عزیز گفت : این
دختره منو از پا در آورد . چقدر مشکل پسنده ، نمی دونم با این سلیقه چطور این قدر زود داره شوهر می کنه !خب کسی که
عاشق بشه ، دیر یا زود نداره . شراره با خنده به عزیز گفت : عزیز جون شما اول عاشق شدید بعد ازدواج کردید یا بعد از
ازدواج عاشق شدید ؟ طاهره خانم با رویی گشاده مقابل نوه اش نشست و گفت : اون زمانها مثل الان نبود . من سیزده ،
چهارده ساله بودم که به خونه پدربزرگت اومدم . تا اون موقع به جز عمو و چند تا فک و فامیل چشمم به کس دیگه اي
نیفتاده بود . عزیز اون موقع ها هم براي خودش خوب بود درست نمی گم ؟ طاهره خانم که به یاد گذشته ها افتاده بود ، گفت :
خوب ؟! عالی بود . نمی دونی چه صفایی داشت . شب ها دور هم جمع می شدیم و از همه جا حرف می زدیم . تلویزیون که
نبود ، مردم چشمشون رو بهش بدوزن و دیگه حرفی نداشته باشن بزنن. شب هاي زمستون هم همگی دور هم جمع می
شدیم و از همه چیز تعریف می کردیم و کتاب حافظ می خوندیم . عزیز دوست دارید به اون روزها برگردید ؟ دوست دارم ؟ از
خدامه ، کی دلش نمی خواد بچه بشه . ویدا با شنیدن صحبت هاي عزیز ، از اتاقش بیرون آمد و پیش آن دو نشست و گفت :
از قدیما حرف می زنین ؟ تو هم که عاشق اینی که من از قدیما تعریف کنم و تو گوش بدي.
روزهاي اول پاییز بود و هوا رو به سردي می گذاشت . درختان نیز جامه سبز را به رنگ هاي پاییزي می سپردند تا با هر وزش
بادي زمین زیر پایشان را رنگین و تن خسته خود را آسوده سازند . آن روز هواي پاییزي همراه با سوز و سرما بود . شراره ترم
جدید را به تازگی شروع کرده بود و تا سال دیگر تحصیلات دانشگاهی را به پایان می رساند . از دانشگاه که بیرون آمد ،
چشمش به نازنین و فرهاد افتاد ولی ترجیح داد در آن هواي پاییزي به تنهایی قدم بزند . کلاسورش را بغل کرد و آهسته بین
دانشجویان از در دانشگاه خارج شد . با دیدن کسی که چند قدم جلوتر از او ایستاده بود جا خورد و با بهت و ناباوري بر جاي
ایستاد . شاید اشتباه می دید ، ولی درست بود . سروش ، آن هم جلوي در دانشگاه او ! اینجا چه می کرد ؟ شوکه شد و دست
و پایش را گم کرد . صداي تپش قلبش را می شنید . یعنی با او چه کار داشت ؟ می خواست به گونه اي از کنار سروش رد شود
که انگار او را ندیده است ، اما صداي سروش را که او را می خواند شنید :شراره …سریع به سمتش برگشت و گفت : منو دختر
عمو صدا کن . دلم نمی خواد اسمم رو از زبان تو بشنوم . با گفتن این حرف ، گره اي در ابروان سروش افتاد . مشخص بود از
کلام او ناراحت شده است ، ولی او همان سروشی بود که بارها او را با حرف هایش ناراحت رده بود پس نباید انتظار داشته
متنفر ، نه . « روت رو برم » باشد با او چون گذشته باشد . سروش به او نگاه کرد و به تلخی گفت : یعنی این قدر از من متنفري
و با زهر خندي ادامه داد : فقط دلم نمی خواد تو رو ببینم . هر کلمه اي که از زبانش خارج می شد رنگ از چهره سروش می
پرید . به سختی توانست دهان باز کند و این کلمات را بگوید : داري با کارات عذابم می دي . این حرف براي شراره گران آمد و
با عصبانیت گفت : من عذابت می دم ؟ مثل این که یادت رفته تو با من چکار کردي ! بهتره هر چه زودتر بري چون من تو و
خاطراتت رو فراموش کردم .بعد از سه سال تازه داره زخمی که تو به روحم زدي جوش می خوره ، حالا دوباره پیدات شده که
چی ؟ شراره لااقل صبر کن حرفهایم را بزنم بعد هر کدام دنبال زندگی خودمون بریم . سروش کمی مکث کرد و ادامه داد :
یعنی تو کنجکاو نیستی دلایل اون کارم رو بدونی ؟ وقتی پدر سکته کردمی خواستم تو بیمارستان حرف هاي دلم رو بزنم
ولی فکر کردم حالا وقتش نیست . به مرور همدیگه رو می بینیم و همه چیز فراموش می شه ولی این طور نشد . تو حتی براي
یه بار هم نخواستی با من روبه رو بشی . از من فرار می کنی . چرا نمی خواي حرف هایم رو بشنوي ؟ اصلا حرف هات برام مهم
نیست . چون دیگه بهت فکر نمی کنم . راستش رو بخواي اصلا کس دیگه اي جاي تو رو تو دلم گرفته . آن کلمات به ناگهان از
دهانش خارج شد . دلش می خواست از این فرصت به دست آمده براي تلافی کردن و انتقام گرفتن بهترین استفاده را بکند .
بله باید عمل او را عینا تلافی می کرد و این بهترین فرصت بود که به سروش بفهماند برایش اهمیتی ندارد . به او فکر نمی کند و همه چیز براي او تمام شده است . در صورت سروش آثار تعجب را خواند و توانست به راحتی در چهره اش ببیند که نمی
تواند حرف هاي او را باور کند . سروش دستش را به آرامی در موهایش فرو برد و در نگاهی که به صورت او انداخت ، شراره
حس کرد که از حرف هایش صرفا تصور یک شوخی را دارد . تو که راست نمی گی ؟ این یه شوخیه ، درسته ؟ شراره با بی
رحمی تمام گفت : اتفاقا در این مورد کاملا جدیم . از کنار سروش گذشت ولی صداي آهسته او را شنید که گفت : ولی این را
بدون ، درختی که تو در وجودم کاشتی از نوع درخت کاجه ، بهتره هیچ وقت اینو فراموش نکنی .کنار ماشین رسید . در
ماشین را باز کرد .از داخل آینه به سروش نگاه کرد که همچنان در آن محل ایستاده بود و هر لحظه کوچک و کوچک تر می
شد تا آنجا که دیگر اثري از او دیده نمی شد . به یاد حرف هاي سروش و حرف هایی که زده بود افتاد . اصلا متوجه رانندگی و
شلوغی خیابان هاي اطرافش نبود . چند بار صداي بوق ماشین هاي کناري او را متوجه خود کرد تا این که صداي به هم
خوردن دو ماشین شنیده شد . سرش محکم به شیشه برخورد کرد . شیشه مقابلش دایره وار ترك خورد و سرش هم به شدت
درد گرفت .براي لحظاتی گیج شده بود و هیچ چیز نمی فهمید . صداي خشمگین مردي به گوشش رسید . خانم حواست
کجاست ؟ رانندگی بلد نیستی پشت فرمون نشین . هر کی هجده سالش می شه می ره گواهی نامه می گیره ، یه ماشین می
خره و تو خیابونا ویراژ می ده . دستش به روي سرش بود از تو ماشین پیاده شد و گفت : آقا داد نزنید معذرت می خوام . مرد
به طرف ماشینش رفت و گفت : این با معذرت خواهی درست نمی شه . زدین ماشین منو درب و داغون کردین ، اون وقت می
گین معذرت می خوام . باید افسر بیاد . چند نفر دور آنها جمع شدند . جوانی گفت : آقا ماشین شما نیسانه ، چیزش نشده این
ماشین خانمه که داغون شده . به هر حال مقصر که من نیستم . زنگ می زنیم افسر بیاد . شراره آنقدر عصبی بود که حوصله
داد و بیداد را نداشت . در ماشین را باز کرد و هر چه پول در کیفش داشت بیرون آورد و گفت : این خسارت شما رو می ده تا
این قدر داد و بیداد نکنید ؟ من کار دارم . وقت معطلی رو ندارم . مرد پس از گرفتن پول ها صدایش را پایین آورد و گفت :
فکر کنم کافیه . مرد جوان در حالی که می خندید گفت : کافیه !زیادم هست . ماشین شما چیزیش نشده.
.شراره سوار ماشین شد . می خواست در را ببندد که همان جوانک جلو آمد و گفت : سرتون بد جوري کبود شده حالتون
خوبه ؟شراره عصبانی و پریشان احوال بود و حوصله مزاحمت نداشت از کوره در رفت و با صداي بلندي گفت : حالم خوبه ! در
ماشین را بست و به راه افتاد .جلوي ماشین حسابی خسارت دیده بود . شیشه نیز به صورت دایره وار خسارت دیده بود . از
آینه به پیشانی اش نگاهی انداخت . به شدت کبود شده بود .شانس آورد که سرش نشکست .به سختی می توانست فرمان را در دستانش نگه دارد . لرزش دستانش کلافه اش کرده بود . می خواست ماشین را در وشه اي پارك کند اما تصمیمش عوض
شد و مسیرش را ادامه داد . به یاد امید افتاد و در یک لحظه تصمیم گرفت به مطب او برود و با او صحبت کند . پس مسیرش
را به سمت مطب او تغییر داد . مدتی بعد ، جلوي ساختمانی ماشین را پارك کرد و به ساعتش نگاهی انداخت . هنوز به سه ،
نیم ساعتی باقی بود . امید هر روز ساعت سه به مطب می آمد . سرش را روي فرمان گذاشت و اتفاقات آن روز را از نو مرور
کرد . منظور سروش از درخت کاج چه بود ؟ با دست دو طرف فرمان را فشرد تا شاید لرزش دستانش کاسته شود که ناگهان
در ماشین باز شد و شخصی داخل ماشین نشست . سریع سرش را بلند کرد و خواست عکس العملی نشان دهد ولی امید را
دید که نگران روي صندلی در کنارش نشسته است . فورا از او پرسید : شراره اتفاقی افتاده ؟ چرا ماشینت این جوري شده ؟
امید با دیدن سر ورم کرده و کبود شراره ، دستش را به طرف سر او پیش برد و گفت : با سرت چه کار کردي ؟ به شیشه
خورده ؟ شراره با صدایی آهسته که می لرزید گفت : تصادف کردم .اینو با نگاه به ماشین و سرو وضعت می شه فهمید . حالا
این جا چه کار می کنی ؟ امید باید می دیدمت . از این که شراره بعد از سه سال دوباره نامش را بدون هیچ پسوند یا پیشوندي
ادا می کرد ، احساس خوبی پیدا کرد و چشمانش برقی زد و گفت : حالا تقصیر تو بود تصادف کردي یا … مقصر من بودم . پس
نازنین حق داره از دست و فرمونت تعریف کنه و داستان بگه . امید متوجه لرزش دستان شراره شد . لبخند از لبانش محو شد
و پرسید : به خاطر تصادف این قدر عصبی هستی ؟ شراره سرش را به علامت نه تکان داد و گفت : امروز ، امروز… بغضش
ترکید و گریه را آغاز کرد . سرش را بر روي فرمان گذاشت . از شدت گریه شانه هایش بالا و پایین می شد . صداي امید را
شنید که گفت : من الان بر می گردم . به منشی بگم تا به مریض هاي امروز زنگ بزنه و یه وقت دیگه بهشون بده . امید رفت و
شراره همچنان می گریست . وقتی او برگشت شراره آرام تر شده بود . امید به شیشه زد و گفت : بهتره ماشینت رو اینجا
بذاري ، حال تو براي رانندگی مناسب نیست با ماشین من می ریم . یه گردشی توي شهر می کنیم و زود برمی گردیم .لحظاتی
بعد در ماشین امید نشسته بود امید گفت : حالا می ریم یه جاي دنج و راحت ، بعد تو می گی که امروز چه اتفاقی افتاده که
اعصابت رو هم ریخته و باعث شده تصادف کنی . شراره حرفی نزد و امید به راه افتاد . کمی بعد در کنار یکی از پارك ها
ماشین را نگه داشت و به طرف شراره برگشت و با همان لحن مهربان همیشگی اش گفت : خیله خوب ، حالا پیاده می شیم و
تو پارك گشتی می زنیم تا تو با من حرف بزنی و من بفهمم درد تو چیه . ببینم تو چرا خیال نداري دست از اذیت کردن
خودت برداري ؟ اشاره اي به سر شراره کرد و گفت : ببین چه بلایی سر خودش آورده !یه ذره وقت هم بد چیزي نیست ها! درست مانند یه بچه شیطان از خطاهاي او ایراد می گرفت و شراره بدون این که حرفی به زبان آورد به دنبال او حرکت می
کرد . در گوشه خلوتی از پارك روي نیمکت نشستند . امید گفت : تا نپرسم نمی گی چه اتفاقی افتاده ؟ بارها با امید دردودل
کرده بود البته امید هم همه چیز را می دانست ، چه در زمان بیماري شراره که حالت بیخودي و جنون حرف هایش را به زبان
می آورد و چه بعد از آن بهبودي حاصل کرد . امید می دانست او عاشق سروش بوده است . شراره براي آرام کردن درون
ملتهبش شروع به صحبت کرد: امروز که کلاس تموم شد ، از دانشگاه بیرون می اومدم که جلوي در … لحظه اي تامل کرد و
بعد خیلی سریع این جمله را به زبان آورد : جلوي در سروش را دیدم . آنگاه سرش را بلند کرد و به امید نگریست که کاملا
جدي نگاهش می کرد . امید را منتظر دید . او می خواست بقیه صحبت هایش را بشنود ولی چون چیزي نشنید سوال کرد :
بعد چی شد ؟ با تو حرف هم زد ؟ می گفت حرفهایی براي گفتن داره ولی من گفتم دیگه نمی خوام ببینمش. فراموشش کردم
و گفتم … به اون گفتم … نمی توانست جمله آخري را به زبان آورد . ولی امید می خواست همه ماجرا را بشنود پس پرسید :
چرا حرفت رو قطع کردي چی گفتی ؟ شراره سرش را بلند کرد و قبل از گفتن هر کلامی به امید نگاه کرد . تمام قدرتش را
جمع کرد تا توانست با گفتن این حرف خود را راحت کند.بهش گفتم یکی دیگه جات رو توي دلم پر کرده . امید با تعجب به
شراره نگاه کرد و سپس از جا برخاست . چند قدم جلوتر رفت و برگشت . از آن فاصله نگاهی دیگر به او انداخت که مضطرب
و هیجان زده روي نیمکت نشسته بود . حالا واقعا این اتفاق افتاده . شراره سرش را بلند کرد و به امید نگریست . حرف امید او
را به فکر انداخت . در ذهنش او را جایگزین سروش کرد و مغزش نیز شروع به مقایسه برتري هایی که آن دو نسبت به هم
داشتند ، کرد . به نظرش امید از هر نظر بر سروش ارجحیت داشت . کسی بود که کمکش کرد و به درد و دل هایش گوش
سپرد . نگاهش مهربان و با محبت بود نه چون سروش شیطنت بار و اگر قرار بود کس دیگري جاي سروش را بگیرد ، به غیر از
او هیچ کس قادر به انجامش نبود. از اینها گذشته ، امید برادرب دوستش نازنین بود ؛ برادر بهترین دوستی که داشت . وقتی
سکوتش طولانی شد ، امید پرسید : جوابم رو ندادي ؟ شراره سرش را تکان داد و گفت : فکر می کنم حقیقت باشم . اگر این
طوریه که می گی می تونم بپرسم اون شخص کیه ؟ قادر نبود که بگوید آن شخص تو هستس . پس گفت : نه ، نمی تونم بگم .
امید از آن فاصله نگاهی دیگر به او انداخت . به این دختر زیبا و جسور که از همان برخورد اول ، ظاهرش توجه او را جلب
کرده بود کاري که تا آن روز هیچ دختري نتوانسته بود انجام دهد و حالا او می گفت سروش را فراموش کرده و کس دیگري
جاي او را گرفته است . به طرف شراره رفت و گفت : چرا نمی تونی بگی ؟ من اون شخص رو نمی شناسم ، پس دونستن اسمش اشکالی نداره ! مگه این که … شراره به من نگاه کن . شراره از این حرف امید ، تعجب کرد ولی سرش را بلند کرد و
لحظهاي بعد نگاهش به زمین دوخته شد . امید با دیدن رفتار شراره از خودش پرسید ؛ یعنی ممکنه ؟ با صدایی که مثل
همیشه آرام و صمیمی بود او را مخاطب قرار داد و گفت : شاید به نظرت خیلی از خود راضی ام ولی … ممکنه اون شخص امید
میلانی باشه ؟ شراره هیچ نگفت و لحظه اي با خود اندیشید ، سپس در حالی که سرش پایین بود گفت : بله ، درست حدس
زدي . حرفش که تمام شد ، سرش را بلند کرد و لبخند را به روي لبان امید دید . امید به او نزدیک تر شد و گفت : مطمئنی یا
این که در اون زمان و در اون شرایط فقط فکر کردي که … شراره نگذاشت امید حرفش را کامل کند و گفت : از وقتی حالم
خوب شده به جاي سروش به تو …. ولی حرفش را نزد . امید با خنده گفت : چقدر حرفت رو می خوري ، حالا اگه کامل حرف
بزنی چی می شه ؟ امید به سروش فکر می کرد . شراره او را دوست داشت ، ولی می گفت که او را فراموش کرده است .
سروش با دیگري ازدواج کرده است ، شراره نیز می توانست با دیگري ازدواج کند . در این مدت شراره در وجودش جایگاهی
خاص پیدا کرده بود . چرا در مورد همه آن چیزهایی که در سرش می گذشت با شراره صحبت نمی کرد ؟ شراره می توانست
سروش را فراموش کند و زندگی نوینی را شروع کند . به شراره نگاه کرد و گفت : با این حساب می تونم بپرسم تو واقعا به من
علاقه داري ؟ شراره سرش را تکان داد . این طوري نمی شه به من نگاه کن و جوابم رو بده .شراره نگاهش را به دیدگان
همیشه مهربان امید دوخت و گفت : بله . امید در حالی که می خندید ، گفت : این رو می دونستی که جادوگري! چشمات مثل
آهن ربا ست . حالا می خوام ببینم من قلدر می تونم خانواده ام رو براي خواستگاري از شما بفرستم ؟ این حرف آن چنان
موجب تعجب شراره شد که نگاه مهبوتش را به امید دوخت و گفت : یعنی تو حاضري بعد از این که می دونی من عاشق مرد
دیگه اي بودم یک بار هم به آسایشگاه روانی رفتم ، عصبی هم هستم همسرت بشم ! درسته ، ولی تو الان کاملا خوب شدي .
جریان سروش رو هم سعی می کنم فراموش کنم . البته اگهخودت فراموشش کرده باشی . حالا بگو ببینم در مورد پیشنهاد
من می خواي فکر کنی یا من امروز جوابم رو می گیرم ؟ اگر به این موضوع فکر می کرد ، هرگز تصور نمی کرد بتواند تصمیم
درستی بگیرد بنابراین با صداي آرامی گفت : نمی دونم ، ولی یه چیز رو خوب می دونم ، تو خیلی مهربون هستی . این رو می
شه جواب مثبت تلقی کرد ؟ شراره سرش را بلند کرد و نگاه خندان و گیرایش را به امید دوخت و گفت : بله می شه.
.امید خنده اي بلند کرد و گفت : پس با این حساب ، منتظر زنگ مادرمن باش که با عزیزت حرف بزنه . حالا بریم یه بستنی
بخوریم کمی حالمون جا بیاد . من که حسابی داغ کردم . شراره با تعجب پرسید : توي این سرما ! مگه آدم نمی تونه تو سرما داغ کنه ؟ شراره به ساعتش نگاه کرد و گفت : ولی فکر کنم بریم بهتر باشه . عزیز الان نگرانم می شه . به این زودي ؟ من باید
برم . همیشه یه ساعت قبل از این خونه ام . باشه ، پس اول بریم جلوي مطب بعد تو ماشینت بعد تو ماشینت رو بردار و برو .
البته اگه حالت براي رانندگی مساعد باشه و قول بدي کمتر پاتوروي پدال گاز فشار بدي . شراره خندید و گفت : بسیار خب ،
قول می دم خودم رو به کشتن ندم . امید از این حرف ناراحت شد و گفت : از این حرف ها نزن ، من براي آینده ام فکرها دارم
. به سمت مطب امید رفتند . شراره از آنجا سوار ماشین شد و راه خانه را در پیش گرفت . در حیاط را باز کرد و ماشین را
داخل برد . به محض این که از ماشین پیاده شد ، عزیز را دید که سراسیمه از پله ها پایین آمد و با رنگی پریده به او نگاهی
انداخت و پرسید : چی شده تصادف کردي ؟ چیز مهمی نبود یه تصادف ساده بود . طاهره خانم سر نوه اش داد زد و گفت :
ساده ! سرت رو ندیدي ؟ آخرش اگه تو یه بلایی سر خودت نیاوردي . نمی دونی چه دلشوره اي داشتم ! ویدا از شنیدن سر و
صداي عزیز بیرون آمد و گفت : عزیز چی شده ؟ هیچی از آبجیت بپرس اگه بلایی سرت می اومد من چیکار می کردم ؟ عزیز
چقدر شلوغش می کنی چیزي نشده ، ماشین می ره تعمیر و درست می شه . سرم که طوري نشده تا چند روز دیگه خوب می
شه . برو تو یخ بیارم روش بزارم شاید یه کمی ورمش بخوابه . وقتی براي خواب به اتاقش رفت ، اتغاقات آن روز را از نو مرور
کرد . به گفته هاي خودش و امید فکر کرد . چطور به ذهنش رسید که امید را دوست دارد ؟ چطور آن موضوع را به آن سرعت
بیان کرد ؟ و امید چه سریع گفته هایش را قبول کرد و به او پیشنهاد ازدواج داد ! باورش نمی شد با این سرعت ، آن هم
درست با آمدن سروش تمام این اتفاقات افتاده باشد . نکند با این کار تنها می خواهد به نوعی تلافی کرده باشد ؟ ولی به
خودش گفت ؛ نه من امید رو دوست دارم . خانواده اش رو می شناسم . برادر بهترین دوستمه با این جوابهایی که به سوال
خودش داد ، چشمانش را بست و سعی کرد با وجود آشوب درونش ، خواب را به چشمانش بیاورد . بعد از خوردن شام به
پدرش نگاه کرد و با لبخندي که به لب داشت ، گفت :پدر یادتون میاد سه سال پیش یکی از همکاراتون گفته بود وقت زن
گرفتن منه ؟ از این حرف امید نگاهی بین آقا و خانم میلانی رد و بدل شد . آقاي میلانی در حالی که لبخندي به روي لب
داشت به پسرش نگاه کرد و گفت : یادمه ، نکنه خیال ازدواج داري ؟ خوب فکر می کنم راست گفته ، کم کم سنم داره بالا می
ره . خانم میلانی حرف پسرش را شنید ، نگاهی از سر شادي به همسرش انداخت و با شوق گفت : حالا می تونی بگی اسم
عروس آینده ما چیه ؟ نازنین براي لحظه اي به سانازي که هرگز فکر ندیده بود فکر کرد تا این که شنید امید گفت : غریبه
نیست ، می شناسیدش . نازنین از خود پرسید ما که ساناز رو نمی شناسیم و این بار شراره به ذهنش آمد اما ترجیح داد چیزي نگوید تا امید حرفش را بزند ، متوجه نگاه برادرش شد . شراره ، دوست نازنین . خانم میلانی از حرف پسرش کمی جا
خورد و گفت : ولی اون … امید نگذاشت حرف مادرش تمام شود جون خوب می دانست مادرش چه می خواهد بگوید ، پس
فورا گفت : ولی شراره کاملا خوب شده و دیگه مشکلی نداره . خانم میلانی از دیدن واکنش سریع پسرش به خنده افتاد و
گفت : از الان چه هواداري اش رو می کنه . بعد خنده اي صدا دار کرد و ادامه داد : من و پدرت به انتخابت احترام می گذاریم .
فکر می کنم اون قدر بزرگ شدي که خودت همسرت رو انتخاب کنی . درست نمی گم ناصر ؟ خانم شما همیشه درست می
گید . درسته شراره کمی شیطونه ولی قشنگ و زبله . منم از آدم هاي زبر و زرنگ خوشم میاد . دختر خیلی خوبیه . نازنین با
طعنه گفت : امیدوارم این ازدواج میانه ما دو تا دوست رو شکر آب نکنه . امید با تعجب به خواهرش نگاه کرد و گفت : یعنی
من این قدر بدم . نه بابا ، از قدیم گفتن عروس و خواهر شوهر کارد و پنیرن . آهان ، این دیگه مشکل خودته . نکنه تو با
خواهر شوهرت مشکل داري ؟ آخ که من چه برادر با هوشی دارم ، بعد از دو سال نفهمیدي فرهاد اصلا خواهر نداره ؟ امید
لحظه اي فکر کرد و گفت : راست می گی ، فراموش کرده بودم . تو که کم حافظه نبودي ، مثل این که شراره بد جوري مخت
رو خورده . واي به حال روزي که زنت بشه ، می ترسم ما رو نشناسی . ببین از الان ذاتت معلوم شد . خانم میلانی براي این که
به بحث هاي متفرقه خاتمه بدهد گفت : فردا به مادربزرگش زنگ می زنم . امی از پشت میز بلند شد و گفت : بقیه کارها به
عهده شما . من فقط انتخابم رو گفتم و خوشحالم که با من مخالفت نکردین . به سمت اتاقش رفت ، تازه وارد اتاقش شده بود
که صداي در را شنید . نازنین پشت در بود و عمیقا در فکر بود . نازنین گفت : اومدم بهت بگم چند سال پیش یه دفتر بهت
امانت دادم ولی انگار فراموش کردي که برگردونی . نکنه منظورت دفتر شرارهست ؟ کاملا درست حدس زدي . خوب شد بعد
از سه سال یادت افتاد یه همچین دفتري دستت مونده . اگر ندم چکار می کنی ؟ هیچی مثل بچه آدم سرم رو پایین می ندازم
و از اتاقت بیرون می رم . اگه این جوریه می تونی همین کار رو بکنی ، چون خیال دادنش رو ندارم . باید این رو بعد از سه
سال فهمیده باشی . نازنین با تعجب به او نگاه کرد و زمانی که خنده اش را دید ، گفت : چی شده شارژي ؟ به نظرت نباید
باشم ؟ این طور که بوش میاد آقا خیلی وقته دلداده اند . نکنه ماجرا از دفتر شروع شده ؟ امید در حالی که سرش را به این
طرف و آن طرف تکان می داد موهایش را از جلوي صورتش کنار زد و با لبخندي گفت : می تونی این طور فکر کنی . واقعا
خیال پس دادن دفتر رو نداري ؟ اگر تا حالا شراره به تو نزدیک تر از من بوده ، فکر کنم از این به بعد برعکس باشه . پس
چیزي که مال اونه دست من باشه بهتره . اصلا دفتر بیخ ریش خودت . امید به چانه اش دست زد و گفت : متاسفانه من ریش ندارم ولی اگه خواستی چیزي رو بیخ ریش کسی ببندي فکر کنم نامزدت مناسبتر از همه باشه ! سپس بلند بلند خندید .
نازنین با ناراحتی از روي صندلی بلند شد و گفت : تو و شراره بدجوري به ریش پروفسوري فرهاد حسودیتون می شه ، حالا
خوبه اون قدر بهش میاد و گرنه چی می گفتید ؟ نازنین می خواست از اتاق خارج شود که امید به طرفش رفت و با دست به
شانه او زد و با مهربانی گفت : از حرفم ناراحت که نشدي ؟ شاید یه کم شده باشم . منظوري نداشتم ، هیچ دلم نمی خواد
خواهرم از حرف هایم برنجه . نازنین دست او را کنار زد و گفت : حالا نمی خواد لوس بشی ، فردا می رم به فرهاد می گم اون
ریش رو بزنه ، ببینم می خواین بعد از این به چه چیز این مظلوم بند کنید . فرهاد مظلومه ؟ نه ، پس تو مظلومی ؟ نازنین با به
یاد آوردن موضوعی ، از رفتن منصرف شد و دوباره به طرف صندلی رفت . امید با تعجب نگاهش کرد و گفت : مگه نمی
خواستی بري ؟ چرا همین خیال رو داشتم . پس چرا برگشتی و نشستی ؟ نازنین سرش را تکان داد و بعد از لحظه اي مکث
گفت : باید در مورد موضوعی با تو حرف بزنم البته اگه اجازه بدي . امید روبه روي او نشست و گفت : اجازه ما دست شماست
بفرمایید . سرش را پایین انداخت و گفت : امید تو باز هم ساناز رو می بینی ؟ امید سرش را تکان داد و گفت : نه ، متاسفانه
همدیگه رو نمی بینیم . نازنین با تعجب پرسید : چرا متاسفانه ؟ ساناز از درس و دانشگاه انصراف دادو مدت یک ساله از
ازدواجش می گذره . تو این یه سال دو سه بار همدیگه رو دیدیم ، چند بار هم تلفنی صحبت کردیم . یعنی ساناز با این که
ازدواج کرده باز هم تو رو می بینه . شوهرشم خبر داره ؟ فکر نمی کنم . پس اون دختري که چند وقت پیش جلوي مطب
دیدم ساناز بود . تقریبا همین دو هفته پیش. امید با خنده گفت : نه خیر ، ساناز نبود گیتی بود . گیتی ؟! بله اون خانم اسمش
گیتیه . این دیگه کیه ؟ دوست سانازه . چند بار تو کوه با ساناز دیدمش. آشنایی ما از همین برخوردها شروع شد . حتما هر
هفته که کوه می ري با همین خانم تشریف می بري ؟ امید سرش را بلند کرد و به نازنین گفت : چرا با کنایه حرف می زنی ؟
من شک دارم تو به شراره علاقه داشته باشی . تو چطور این حرف رو می زنی ؟ به خاطر همین کارات . بهتر نیست حالا که
داري به خواستگاري می ري با این دوستان کوهی ات قطع رابطه کنی . امید از حرف نازنین به خنده افتاد و گفت : دوستان
کوهی ! چه اصطلاح جالبی . اگر این حرف به گوش گیتی برسه با اون دك و پز ، قیافه اش دیدنی میشه . امید من جدي حرف
زدم. اگر بعد از این به این جور رفت و آمدهات ادامه بدي فکر نمی کنم تاثیر خوبی روي زندگیت بذاره . مطمئن باش من به
شراره علاقه دارم و تو چه این حرف رو می گفتی و چه نمی گفتی ، من دیگه خیال نداشتم گیتی رو ببینم . نازنین تو باید
بدونی من اونقدر عاقل هستم که زندگیم رو به این راحتی به بازي نگیرم . نازنین به آرامی گفت : امیدوارم همین طوري باشه که می گی . امید قول می دي به خاطر شراره دیگه اونا رو نبینی ؟ امید دست نازنین رو گرفت و گفت : به خاطر شراره حاضرم
هر کاري رو بکنم . نازنین لبخندي زد و پرسید : مطمئن باشم ؟ امید سرش را تکان داد و گفت : بله ، مطمئن باش .
با دیدن شراره به طرفش دوید و گفت : سلام زن داداش . شراره از حرفی که شنید در جا خشکش زد و لحظه اي مات و
مبهوت به نازنین نگاه کرد . نازنین گفت : حرف بدي زدم ؟ نگو که خبر نداري ، من باورم نمی شه . چون برادرم رو می شناسم
تا مطمئن نباشه به کسی حرفی نمی زنه . پس به شما گفت ؟ مگه قرار بود نگه ؟ تازه عصر که خونه رفتی عزیزت هم دیگه می
دونه ، زن داداش جون در چه حالی ؟ به من نگو زن داداش یه احساس بدي بهم دست می ده . فکر می کنم سنم خیلی
بالاست . نه ، راستش براي من تو همون شراره دوست خوب خودمی ، فقط خواستم بگم از همه چیز خبر دارم . نازنین با دیدن
سر کبود شراره گفت : اي واي ! چه بلایی سرت اومده ؟ چرا سرت این طوري شده ؟ یعنی نمی دونی ؟ در همان زمان فرهاد
هم به جمع آن دو پیوست و سلام کرد . سلام فرهاد ، بیا که خبرهاي دست اول برات دارم . چه خبرهایی ؟ قراره با شراره
فامیل بشیم . چه جوري ؟ شاگرد اول کلاس آبروي منو بردي . داداشم و شراره ، بقیه اش رو فهمیدي ؟ فرهاد لبخندي به روي
لب آورد و به شراره نگاه کرد و گفت : به سلامتی ، مبارکه شراره خانم . هنوز خواستگاري نیومده ، همه چیز رو بریدین و
دوختین . شاید گفتم نه . نازنین با شیطنت گونه او را کشید و گفت : دروغ نگو که چشمات داره می گه آره . شراره با خنده
سرش را پایین انداخت و نازنین گفت : آخی تو هم آره ! فرهاد گفت : مگه دل نداره ؟ آخه گفتم شاید بلد نباشه خجالت بکشه
. راستی نگفتی سرت چی شده ؟ دیروز یه تصادف کوچیک کردم . تو آخر سر با این دست فرمون عالیت یه بلایی سر خودت
میاري . خیالت تخت ، من هفت تا جون دارم و به این زودي ها دم به تله نمی دم . شراره به ساعت نگاهی انداخت و از آن دو
خداحافظی کرد و به سمت کلاس رفت . عصر جلوي در دانشگاه منتظر نازنین و فرهاد ایستاد . وقتی آن دو را دید به طرفشان
رفت . نازنین پرسید : منتظرت که نگذاشتیم ؟ نه زیاد . هر سه حرکت کردند . نازنین وقتی برادرش را جلوي در دید ، با تعجب
گفت : امید این تویی ، اشتباه نمی بینم ؟ نه ، مگه قراره کس دیگه اي باشه ؟ فرهاد به نازنین نگاه کردو گفت : از الان دست
من و تو رو از پشت بسته اند . آقا داماد اومده روز خواستگاري رو به عروس خانم خبر بده . سپس به امید رو کرد و گفت :
امید راستی تا امروز خودت رو چطوري لو نداده بودي ؟ امید با لبخندي جواب داد :آدم باید حواسش رو جمع کنه . خب حالا
حداقل یه روز صبر می کردي بعد مجنون بازي در می آوردي . ببینم مهمون ناخونده نمی خواید ؟ و به خودش و نازنین نگاه
کرد . البته من اومدم تا هر چهار نفري بریم . بیایید سوار شید . شراره می خواست به همراه نازنین ، صندلی عقب ماشین سوار شود که فرهاد گفت : شما بفرمایید جلو . من و خانم بنده عقب راحتیم . هنگام سوار شدن نگاهش به امید افتاد و دوباره
همان نگاه گرم و صمیمی که از ابتدا در چهره او توجهش را جلب کرده بود باعث آشوب درونش شد . در ازاي آن نگاه ، به
لبخندي لب هایش را از هم گشود که بی پاسخ نماند . وقتی درون ماشین نشستند فرهاد گفت : برادرزن جان ، می شه بگی ما
رو کجا می بري ؟ می خوام امروز نهار مهمونتون کنم . موافقید ؟ نازنین خیلی جدي گفت : باید این کار رو می کردي . امید با
گلایه به فرهاد نگاهی انداخت و گفت : هر چند شما این کار رو نکردید . فرهاد با تعجب به خودش اشاره کرد و گفت :
منظورت من که نیستم ؟ اتفاقا خود خودتی . از شما بعیده امید جان . چطور دلت میاد منو تو خرج بندازي . تو که باید
موقعیت منو درك کنی . خودت که بهتر می دونی براي ازدواجم منتظر امضاي باباجون پاي برگه درخواست وامم هستم . دو
ساله ، شب و روز جون می کنم ولی هنوز نتونستم دست زنم رو بگیرم و ببرم زیر یه سقف با هم زندگی کنیم . یعنی وضعت
این قدر خیطه . اگه می دونستیم دختر بهت نمی دادیم . آخه باباي ما باید پارتیمون بشه و اول از همه کار پسرش رو راه
بندازه تا سر خونه و زندگیش بره ، برعکس من بدبخت رو آخر صف می اندازه . براي همین فکر می کنم شما دو تا زودتر از ما
سر خونه و زندگیتون برید . امید به شراره نگاهی کرد و گفت : براي من شنیدن یه چیز مهم بود که شنیدم . بقیه مسائل رو
شراره تعیین می کنه . نازنین با دست به پاي فرهاد زد و گفت : یاد بگیر . فرهاد با تعجب گفت : چی رو یاد بگیرم ؟ از دست
تو ، تا چیزي به نفعت نباشه اونو یاد نمی گیري . آخه منو ببین ، جوش نیار . برادر جنابعالی درسش تموم شده ، کار هم که
داره بعدا زنش رو انتخاب کرده ، می مونه جشن و مراسم عروسی که اونم درست می شه . ولی من اوو…. که چقدر کار دارم .
امید گفت : چی چی داري می گی ، هیچ معلومه ؟ تو جلوتري یا من ! خواستگاري کردي ، دو ساله عقد کردي ، فقط مونده
بري سر زندگیت . این همه دانشجو دارن درس می خونن ، ازدواج هم کردن . تو تنبلی می کنی و نمی خواي سختی بکشی .
در ضمن اینم باید بگم ، تو از من جلوتري چون سنت کمتره . نازنین از پشت به شانه شراره زد و گفت : تو چرا چیزي نمی گی
؟ نکنه رفتی گا بچینی ؟ آخه چی بگم؟ در مورد ناهار نظر بده . مثل این که خیلی گرسنه هستی . راستش رو بخواي کم کم
دارم از حال می رم . امید از داخل آینه به خواهرش نگاه کرد و گفت : اینو می شه از ظاهرت فهمید . لحظاتی بعد هر چها نفر
در مقابل رستورانی از ماشین پیاده شدند.
وارد خانه که شد عزیز پرسید : ناهار خوردي ؟ بله ، بیرون با بچه ها خوردم . عزیز کنارش نشست و گفت :خانم میلانی زنگ زده بود . با شنیدن این حرف احساس کرد قلبش از حرکت ایستاد و نفس کشیدن برایش مشکل شد . این موضوع روندي
کاملا جدي به خود گرفته بود . دلشوره عجیبی داشت . می ترسید . در دل آرزو کرد که خانم میلانی در مورد خواستگاري
کردن از او با عزیز صحبت نکرده باشد . عزیز گفت : تو رو براي پسرش خواستگاري کرد . دلیل نگرانی خودش را نمی دانست
. خانواده امید خوب بودند . از همه مهم تر امید هم پسر مهربانی بود و در حقش لطف زیادي کرده بود . به امید و آن صداي
صمیمی و مهربان فکر کرد . مگر خودش نبود که بارها از خدا خواسته بود که اگر قرار است کسی بر سر راهش قرار بگیرد
همانند امید باشد ، پس چرا حالا …. به عزیز نگاه کرد و پرسید : شما چی گفتید ؟ قراره فردا شب براي خواستگاري بیان . با
نگاهی که پر از تشویش و نگرانی بود از عزیز پرسید : نظزتون در مورد امید چیه ؟ از نظر من خوبه ، خانواده خوبی هم داره .
عزیز پس چرا من این قدر نگرانم ؟ طاهره خانم دست نوه اش را در دستانش گرفت و فشرد و با مهربانی گفت : این طبیعیه
عزیزم . هر دختري وقتی براش خواستگار میاد نگران می شه و از آینده اش می ترسه ولی تو نباید به دلت بد راه بدي چون
امید پسر خوبیه . زمانی که به چشمان نوه اش نگاه کرد ، آن چشمان زیبا و سرکش را دید که به اشک نشسته است . او را در
اي کاش دختر و دامادش زنده بودند و این دختر در این » آغوش گرفت و در آن زمان به تنها چیزي که فکر می کرد این بود که
به فموت گفتم ، اونم میاد . نام عمو ذهنش را به سمت سروش برد . پس او هم می فهمید که همه « شرایط تا این حد تنها نبود
اصلا به من چه ربطی داره » : چیز تمام شده است و این فکر سبب شد زهر خندي تلخ به روي لبانش بنشیند . در دل گفت
بدونم سروش چه فکري می کنه و یا از شنیدن این موضوع چه حالی پیدا می کنه ! دیگه همه چیز تموم شده . من به امید
صبح روز جمعه ، ویدا که در حیاط مشغول بازي بود با شنیدن « گفتم دیگه سروش رو فراموش کردم و بهش فکر نمی کنم
صداي زنگ در را باز کرد و با دیدن عمو به او سلام کرد و عمو پرسید : عزیز و آبجیت کجا هستند ؟ ویدا در حالی که بالا و
پایین می پرید گفت :تو خونه هستن . آنگاه با صداي بلند عزیز را صدا کرد . عزیز ! عمو اومده . شراره از اتاقش بیرون آمد و
به عمو سلام کرد . سلام عمو چطوري ؟ خوبم عمو ، پس چرا زن عمو رو نیاوردي ؟ شب با هم میایم . آقا رحمان شیرینی و
میوه اي را که خریده بود به دست طاهره خانم داد و طاهره خانم گفت : آقا رحمان چرا زحمت کشیدید؟ چه زحمتی ؟حالا که
جلال نیست ، من خودم رو مسئول این دو تا دختر می دونم . به شراره نگاهی انداخت و در حالی که خودش به گوشه اي از
اتاق می رفت گفت : بیا می خوام باهات صحبت کنم . به طرف عمو رفت و هر دو روي نزدیک ترین مبل نشستند . آقا رحمان
به برادرزاده اش نگاه کرد و گفت : احساس می کنم مسئولیت سنگینی به عهده دارم . خودت می دونی حالا که پدرت نیست اگر در حق شما دو تا کوتاهی کنم ، خودمو نمی بخشم . با این وجود ایا آقا امید رو می شناسم و می دونم جوون خوبیه ، ولی
بازم نگرانم . تو خودت کاملا به این ازدواج راضی هستی ؟ شراره در تمام مدتی که عمویش صحبت می کرد سرش پایین بود و
به سخنان عمو گوش می داد . به امید و حرف هاي آن روز او فکر می کرد و نگاه مهربانش را به یاد آورد . به عمو نگاه کرد و
گفت : فکر نمی کنم بتونم پسري بهتر از اون پیدا کنم . به نظرم از هر جهت خوبه . مطمئنم امید به درد من می خوره . اون در
عین جدي بودن ، خوب و مهربونه ، و از همه مهم تر تو این مدت منو شناخته ، از بیماریم آگاهی داره و با وجود اینها راضی به
ازدواج با من شد . احساس کرد حرفش براي عمو گران آمد چون با اخم و دلخوري گفت : این فکرها چیه در مورد خودت می
کنی . امید باید از خداش باشه که می خوایم چنین دسته گلی رو بهش بدیم . شراره نگاه خندانش را به عمو دوخت و گفت :
بازم تعریف ! خودت رو خیلی دست کم گرفتی . تو آینه یه نگاه به خودت بنداز . قول می دم نظرت در مورد خودت عوض بشه
. پس جوابت مثبته ؟ می خواستم قبل از این که مهمونا بیان با تو حرف زده باشم . آقا رحمان از جایش بلند شد . طاهره خانم
وقتی او را دید که قصد رفتن دارد به سمت او رفت و گفت : کجا آقا رحمان ؟ خب عزیز جان رفع زحمت می کنم . شراره از
عزیز جان گفتن عمویش به خنده افتاد و آقا رحمان پرسید : به چی می خندي ؟ هیچی شما حرفتون رو بزنید . آقا رحمان
حداقل یه استکان چاي می خوردید بعد می رفتید .باشه براي عصر که با خانم اومدم . فعلا خداحافظ . عصر آن روز میوه و
شیرینی چیده شده روي میز قرار داشت . طاهره خانم رو به نوه اش کرد و گفت : بهتره بري آماده بشی که دیگه سر و کله
مهمونا پیدا می شه . به عزیز نگاه کرد واز جا بلند شد . ویدا به طرفش آمد و دست او را کشید . شراره به او نگاهی انداخت .
آبجی تو می خواي شوهر کنی ؟ طاهره خانم به حرف ویدا خندید و گفت : آره ویدا جان ، قراره امروز براي شراره خواستگار
بیاد . ویدا نگاه گرفته و غمگینش را به صورت شراره دوخت و گفت : یعنی می خواي از این خونه بري ؟ حرفی که ویدا در
نهایت سادگی با سوز به زبان آورد ، غمی بزرگ را به روي قلب شراره انداخت . شراره دستانش را از هم گشود و ویدا را در
آغوش فشرد و بغضی را که ساعت ها آزارش می داد رها ساخت و گفت : آبجی کوچولو این حرف ها چیه که می زنی ! من هیچ
وقت تو رو تنها نمی زارم . اینو یادت باشه . چقدر دلش می خواست پدر و مادر بودند . جاي خالیشان رابیشتر از همیشه
احساس می کرد و معنی یتیمی را خوب حس می کرد . عزیز به طرفش آمد ، ویدا را رها کرد و به بغل عزیز رفت.دست عزیز را در موهایش حس کرد و صداي مهربانش را شنید که در کنار گوشش زمزمه وار دلداریش می داد و سعی داشت او را آرام کند . حالا برو لباست رو عوض کن . وقتی هم که از اتاق بیرون اومدي می خوام یه دختر قشنگ و خنده رو رو ببینم نه یه دختر غرغرو و لوس . این حرف سبب شد خنده به لبانش بیاید . سرش را تکان داد و به اتاقش رفت . لحظه اي در مقابل آینه به چهره اش نگاه کرد . موهاي موج دار و زیبایش را شانه زد و با گیره پشت سرش بست . لباسش زا عوض کرد ، روسري به سرش انداخت و زیر گلویش گره زد . با شنیدن صداي زنگ ، ضربان قلبش تندتر از همیشه شروع به زدن کرد . سریع خود را به پنجره رساند ، عمو و زن عمو را دید . از اتاق بیرون آمد و به آن دو سلام کرد . در صداي زن عمو که می گفت : امیدوارم که خوشبخت بشی ناراحتی موج می زد . اگر چه زن عمو سعی می کرد ناراحتی اش را نشان ندهد ولی در صدایش کاملا قابل تشخیص بود . آنها تازه رسیده بودند که دوباره صداي زنگ بلند شد و این بار عمو در را باز کرد و به استقبال مهمانان رفت . آخرین نفري که وارد شد امید بود ؛ که دسته گل زیبایی در دست داشت . امید پس از این که به همه سلام کرد به طرف شراره آمد و دسته گل را به دست او داد و گفت : سلام در چه حالی ؟ شراره سرش را بلند کرد و گفت : همون طور که تو هستی . پس حال تو هم عالیه . این حرف تعجب را به نگاه شراره و خنده را به روي لب هاي امید آورد . نازنین که کنار امید ایستاده بود گفت : یه گل دادن این قدر طول می کشه ؟ وقتی مهمانان روي مبل نشستند ، شراره به آشپزخانه رفت و فنجانها را درون سینی گذاشت و مشغول ریختن چاي شد . زمانی که به اتاق آمد متوجه شد که نگاه خانم همچون گذشته نیست . خانم میلانی نگاهی به سر تا پاي شراره انداخت و لبخند رضایتی به روي لب آورد و هنگام برداشتن چاي گفت : دستت درد نکنه عروس خانم . همین حرف را از زبان آقاي میلانی شنید و نازنین مثل روز گذشته او را زنداداش خطاب کرد و امید فقط تشکر نمود . صحبت ها خیلی زودتر از آن چیزي که فکر می کرد رسمی شد و شرط و شروط ها گذاشته شد و روز نامزدي
تعیین شد و خیلی زود همه چیز تمام شد . سریع تر از آن چیزي که فکرش را می کرد . رنگ موهایش باعث شد تا آرایشگر لب به تحسین گشوده و از ظاهرش تعریف کمد و زمانی که کارش تمام شد ، چند قدم عقب تر رفت و نگاه تحسیت آمیزش را به سر تا پاي او انداخت و گفت : فوق العاده اي دختر . شراره از جا بلند شد . در گوشه
سمت راست آرایشگاه آینه قدي قرار داشت . به سمت آن رفت و مقابل آینه ایستاد و به خودش نگاه کرد . آرایش ساده اي به چهره داشت و لباس آبی رنگش که در تضاد کامل با چهره و موهایش بود ، او را جذاب تر کرده بود . براي اولین بار احساس کرد آن طور که فکر می کرد نیست . کسی که روبه روي آینه ایستاده بود با آن قامت کشیده و زیبا و دوست داشتنی بود و موهاي همرنگ آتشش به نظرش قشنگ آمد . از دیدن چهره خود در آینه خوشحال بود اما یک چیز آزارش می داد آن هم جاي خالی والدینش بود . کسانی که نبودشان در این روزها بیش از پیش احساس می شد . زمانی که امید به دنبالش آمد ، با دیدن او لبخند رضایت به لب هایش نشست . شراره سرش را بلند کرد و به امید نگریست که نگاه گیرا و نافذش را به سر تا پاي او دوخته بود . امید گفت : خانم خانما ، امروز خیلی قشنگ شدي . خیلی خوشحالم که بالاخره اون کسی رو که دنبالش می گشتم پیدا کردم . شراره براي لحظاتی به سروش فکر کرد . همه چیز می توانست طور دیگري باشد ، اگر سروش غرور و
تمام احساسش را خرد نمی کرد …. صداي امید او را به خود آورد. چرا تو فکر رفتی ؟ به جاي چیزي که از ذهنش گذشته بود با لحنی غمناك گفت : اي کاش پدر و مادرم هم اینجا بودند . می دونم خیلی سخته ، درکت می کنم . حالا می تونیم بریم ؟
شراره سرش را تکان داد و دستش را به دست امید سپرد که به سمتش دراز شده بود و در حالی که فیلمبردار مشغول ثبت جشن آن روز خوش بود به خانه آمدند . شراره مهمانانی را می دید که در کمال خوشحالی به جشن و پایکوبی می پرداختند . آن قدر شاد و سر حال بودند که احساس کرد شادي او در مقابل شادي آنها بسیار اندك است . شراره ، سروش را در میان مهمانان ندید ، در حالی که او آنجا و در بین آشنایان ایستاده بود و به شراره می نگریست . شراره به نظر سروش زیبا و افسانه اي شده بود . آن موهاي قرمز با شراره چشمانش دست به دست هم داده بودند تا آن چهره یاغی و سرکش ، زیبا و زیباتر جلوه کند . او را می دید که دیدگان عاشقش را به امید دوخته است . همان دیدگانی که سالها پیش به او دوخته می شد . همه چیز تمام شده و او شراره را براي همیشه از دست داده بود . قادر نبود بیشتر از این آنجا بماند و آن محیط را تحمل کند . به آهستگی از آن جمع خود را کنار کشید .به هنگام خروج چشمش به پدرش افتاد . به نظرش آمد که پدر رفتار او را زیر نظر داشته است . بدون هیچ کلامی از آنجا بیرون آمد و به سمت ماشین رفت . ماشین را روشن کرد ولی نمی دانست می خواهد
به کجا برود . در آن شرایط عقلش کار نمی کرد . بعد از این که شراره با او جلوي دانشگاه آن طور رفتار کرده بود بار سفر را بسته و براي دیدن شهاب به شیراز رفته بود .تنها کسی که می توانست به راحتی با او حرف بزند و درد و دل کند . کسی که به حرف هایش گوش می کرد . چند بار بهادر ، خدمتکار آقاي بجنوردي با او تماس گرفت که او به تهران برگردد ، چون آقا کار مهمی با او دارد ولی سروش در شرایطی نبود که بتواند به تهران برگردد تا این که آن روز خبر جشن نامزدي شراره را از سمانه شنید . نفهمید چگونه چمدانش را بست و از شهاب خداحافظی کرد و خودش را به آنجا رساند . نمی توانست و نمی خواست حرف هاي سمانه را باور کند . با خودش گفت حتما می خواهد سر به سر من بگذارد او مرا اذیت کرده است . اما وقتی به تهران بازگشت همه چیز را واقعی دید . او را می دید که به دیگري تعلق داشت . نگاه هاي عاشقانه او به دیگري دوخته شده بود . با یاد آوري این غم بزرگ چشمانش به اشک نشست و مقابلش هر لحظه تارتر از لحظه قبل می شد . به یکباره خودش را در مقابل منزل آقاي بجنوردي دید . بدون این که بداند به کجا نگاه می کند ، خیابان روبه رویش را نگریست . به یاد نامه اي افتاد که قصد داشت در بازگشت از سفر به شراره بدهد . اما حتی فرصت حرف زدن را هم به او نداده بود . دستش را داخل جیب کتش کرد و نامه را بیرون آورد . آن را باز کرد و نگاهی به نوشته هایش انداخت . صداي قطرات بارانی که به شیشه می خورد او را متوجه بیرون ساخت . نوشته را در دستانش مچاله کرد و زمانی که از ماشین پیاده می شد آن را به گوشه اي پرتاب کرد . حالا باید همه چیز را فراموش می کرد . راه دیگري برایش باقی نمانده بود . البته اگر بتواند شراره را فراموش کند . اولین دختري که قلبش را تسخیر کرده بود . مقابل خانه آن مرد ثروتمند ایستاد . نگاهی به خانه ویلایی مقابلش انداخت و از پله ها بالا رفت و زنگ را فشرد . بهادر خدمتکار قدیمی این خانواده در را به رویش باز کرد و با دیدنش گفت : بالاخره اومدید . آقا حالش خیلی بده ، می خواد شما رو ببینه . به دنبال بهادر حرکت کرد و به سمت اتاق خواب فریبرز
بجنوردي پیش رفت . پیرمرد بیمار را روي تخت دید که به سختی قادر به نفس کشیدن بود . آقاي بجنوردي با دیدن سروش از او خواست تا نزدیکش شود . سروش خودش را به کنار تخت پیرمرد رساند و گوشش را نزدیک دهان او برد . شنید که با صداي آرام از او تشکر می کند . پیرمرد با تمام نیرو دست هاي سروش را فشرد و قطرات اشک از چشمانش جاري شد و لحظه اي بعد … سروش دستش را پیش برد و روي صورت او کشید و با این عمل چشمان بی فروغ پیرمرد را براي همیشه بست . دستش را به سمت پیشانی اش برد و به سمت بالا حرکت داد . دستش که به موهایش رسید از حرکت ایستاد . لحظاتی مات و مبهوت به پیرمرد بی جانی که روي تخت به خواب ابدي رفته بود نگریست و اشک از چشمان آبی رنگش جاري شد . سرش را به سمت در چرخاند و بهادر را دید که به شدت گریه می کند . به او گفت : بهتره به آشنایان خبر بدي آقاي بجنوردي از دنیا رفت . از روي صندلی بلند شد . قادر نبود در آن اتاق بماند . می خواست از اتاق خارج شود که بهادر از جیبش نامه اي
را در آورد و به طرف سروش گرفت و گفت : ایشون از من خواستند این نامه رو به شما بدم . کاغذ را از دست او گرفت و با تکان سر از او تشکر کرد . به سمت اتاق نشیمن حرکت کرد و روي صندلی کنار شومینه نشست . با نگاهی به دست خط آقاي بجنوردي ، فهمید که آن کلمات به سختی به روي کاغذ آورده شده است . شروش خوب می دانم این روزها چه حالی داري . درست است که سخت بیمار هستم و در خانه بستري شده ام ، ولی هیچ چیز را فراموش نکرده ام و همه چیز را به خوبی درك می کنم . می دانم مسبب این وضعیت من هستم ولی بدان هم من هم لادن برایت دعا می کنیم که روزهاي آینده را مطابق میلت بگذرانی . اوایل که پیشنهادم را قبول کردي فکر کردم که پول و ثروت وسوسه ات کرده است ، با این حال باز خوشحال بودم چون خوشبختی را در چشمان زیباي لادنم می دیدم ، ولی کم کم که تو را بیشتر می شناختم فهمیدم که چه روح بزرگی داري و به خاطر بیماري دخترم و عشق او راضی شدي از همه چیزت دست بکشی . می دانم دختر آرزوهایت چه کسی است . من از همه چیز خبر دارم . می دانم تا چند روز دیگه جشن نامزدي اوست و می دانم تا چه حدي دوستش داري . اگر
چه ثروت من برایت ارزشی ندارد ولی تنها چیزي است که من دارم و آن را به خاطر محبت هایی که در حق دخترم کردي به تو می بخشم . نمی دانی آن روزها که خوشبختی را در نگاه لادن می دیدم زندگی چه رنگ زیبایی یافته بود . حالا به پاس زحماتت همه ثروتم را به نامت کرده ام . وکیلم در جریان است . می دانم که این چیزها نمی تواند گذشته از دست رفته را به
تو باز گرداند ، اما شاید توانست چیزهاي دیگري را در اختیارت بگذارد . براي هزارمین بار به خاطرخوشبختی که به من و دخترم دادي از تو تشکر می کنم . سروش نگاهی به اطرافش انداخت براي همیشه شراره را از دست داده بود و دیگر لادنی هم نبود که در کنارش باشد . احساس کرد همه چیزشرا باخته است و باز هم سوال همیشگی در ذهنش تکرار شد . آیا آنچه کرده بود درست بود ؟ آن شب حوصله هیچ کس و هیچ چیزي را نداشت . صداي شرشر باران گذشت لحظه ها را دردناکتر و آن شب را تاریک تر از شب هاي قبل کرده بود . وقتی از روي صندلی بلند شد ، لادن را در مقابل خود دید . قوي بود و سالم و با آن چشمان آبی و موهاي بلند و لخت طلایی به فرشته ها می مانست . ملیح و زیبا روبه رویش ایستاده بود و به او لبخند می زد . به سوي او آمد و گفت : سروش دوست ندارم تو رو هیچ وقت ناراحت ببینم . اون هم کسی رو که شادي رو به زندگیم بخشید . هنوز هیچی تموم نشده . ناراحت نباش و به آینده فکر کن . به روزهایی که پیش روي توست . من می دونم به خاطر خوشبختی اي که به من هدیه دادي ، زندگی خوشبختی رو نشونت می ده . قدمی جلوتر رفت تا دست لادن را بگیرد ولی به محض جلو بردن دست هایش ، لادن مثل خاطره اي از مقابل دیدگانش پاك شد . دوباره همانند لحظه اي قبل به تنهایی در اتاق ایستاده بود . صداي بهادر را شنید . به سمت صدا برگشت . بهادر گوشی تلفن را به طرفش گرفت و گفت : وقتی به وکیلشون خبر دادم ، گفت که با شما کار داره . سروش دستش را پیش برد و با گرفتن گوشی تلفن می رفت تا زندگی جدیدي را با قدم گذاشتن در جایگاه پدرزنش شروع کند
جشن نامزدي با تاریک شدن هوا پایان یافت و مهمانان پیش از شام آنجا را ترك کردند . به محض این که خانه از وجود مهمانان خالی شد ، امید از شراره خواست ، اگر خسته نیست حاضر شود تا با هم به گردش بروند و به بقیه هم گفت که براي شام منتظر آنها نمانند . هنگام خروج از خانه ، طاهره خانم نگاهی حاکی از خوشحالی به آن دو انداخت و گفت : امیدوارم خوشبخت بشین . شراره عزیز را به آغوش کشید و گفت : اگر شما دعامون کنید همین طور می شه . آن دو از خانه بیرون رفتند . امید هواي نم گرفته بعد از باران را با نفسی عمیق به ریه هایش کشید و گفت : بعد از بارون هوا چقدر خوب می شه .
شراره به نظرت قدم زدن تو این هوا به یاد موندنی نیست ؟ فکر می کنم حق با تو باشه ، هوا خیلی خوبه . حالا کجا بریم ؟ هر کجا که تو گفتی . امید به شراره نگاه کرد و گفت : من هر تصمیمی بگیرم همیشه قبول می کنی ، یا هنوز اولشه ؟ برام فرقی نمی کنه ، هر جا که باشی منم میام . ولی یه نصیحت بهت می کنم ، آدم خوب نیست مطیع همه حرف هاي شوهرش باشه ، اونم بدون چون چرا . فعلا که نامزدیم . خب ، بالاخره یه روز عروسی می کنیم خانم . اما یه مدت باید صبر کنی . چقدر ؟ به نظرم بهتره تا تموم شدن درسم صبر کنیم . با این حرف تاریخ عروسی را به یک سال بعد موکول کرد ولی دلش می خواست این زمان بیشتر طول بکشد . او از آینده می ترسید . اگر چه عزیز می گفت این ترس و نگرانی ها طبیعی است و او نیز می خواست که همین طور فکر کند ، اما نمی توانست . احساس می کرد که این نگرانی از چیز دیگري است . با شنیدن صداي امید به خود آمد . من بدون چون و چرا تسلیمم . ولی لااقل رضایت بده هر چه زودتر عقد کنیم . اون دیگه با خودته ، هر وقت خواستی می ریم دنبال آزمایش و محضر و عقد می کنیم . خوب حالا بهتره این حرف ها رو کنار بذاریم . شراره جان ناراحت
به نظر می رسی . شراره دلشوره داشت . باورش نمی شد که امروز مراسم نامزدي او بوده است ، نگاه نگرانش را به امید دوخت و گفت : می ترسم . امید نگاهش کرد و گفت : بهتره از ماشین پیاده شیم و بقیه حرف ها رو بیرون بزنیم . چی تو رو این قدر نگران کرده ؟ می شه بگی از چی می ترسی ؟ نمی دونم ، واقعا نمی دونم . امید روي چمن ها نشست و از شراره خواست تا کنارش بنشیند . شراره بعد از این که در کنار امید نشست ، بدون هیچ مقدمه اي از او پرسید : امید تو واقعا دوستم داري ؟ امید نگاه متعجبش را به شراره دوخت و با همان صداي مهربان و ملایم همیشگی گفت : چند بار اینو از من پرسیدي !چند بار این حرف رو تکرار کنم تا باورت بشه که من چقدر تو رو دوست دارم ؟ نمی دونم چرا این طوري شدم . می ترسم ، می ترسم
یه چیزي بشه و تو رو هم از دست بدم . من بر خلاف میل تو هیچ کاري انجام نمی دم . حالا دیگه بهتره گذشته رو فراموش کنی . به شراره که عصبی و آشفته بود نگاهی انداخت و سرش را نزدیک گوش او برد و خیلی آهسته در کنار گوش او زمزمه وار گفت : خانم خانم ها بهتر نیست به جاي این که بذاري این تردیدها روز به روز رشد کنه از ریشه بسوزونیش ؟ اي کاش می تونستم . امید هر چه زودتر عقد کنیم و وقتی مراسم تموم شد می ریم سر زندگیمون ، قبوله ؟ من که حرفی ندارم . حالا به جاي این حرف ها به اون زن و شوهر جوون نگاه کن که گل می گل می گن و گل می شنون . اون وقت من و تو که مثلا امروز
جشن نامزدیمون بوده ، این طوري زانوي غم بغل گرفتیم . امید با خنده به شراره نگاه کرد و ادامه حرفش را از سر گرفت : بیا بریم یه چیزي بخورین ، خانم چی میل دارند ؟ دست شراره را گرفت و هر دو از روي چمن ها بلند شدند . امید وقتی ماشین پدر و مادرش را ندید ، گفت : همه اقوام رفتند . حتی پدر شوهر و مادر شوهرت . شراره در خانه را باز کرد و هر دو وارد شدند ویدا در آن ساعت خواب بود ولی عزیز همچنان بیدار مانده بود . با دیدنشان لبخندي زد و گفت : خوش گذشت ؟ خوب بود
عزیز چرا نخوابیدي ؟ خوابم نمی برد . آقا امید چرا نمیاد تو؟ بفرمایید . نه دیگه باید برم . پدر و مادر هم که رفتن . فردا صبح
زود باید بیدار بشم . شراره هم همین طور . چرا تعارف می کنید ؟ شما که دیگه غریبه نیستید . امید تشکر کرد و از شراره
خداحافظی کرد و رفت . پس از رفتنش طاهره خانم گفت : جوون خوبیه ، امیدوارم همیشه همین طور خوب بمونه و تو
خوشبخت بشی . عزیز ، پدر و مادر امید در مورد عقد حرفی نزدند ؟ چرا می گفتن باید از هفته بعد دنبال آزمایش و کارهاي
عقد برید . شراره به فکر فرو رفت . دخترم بازم رفتی تو فکر ؟ عزیز جون نمی دونم چرا این قدر دلشوره دارم و می ترسم .
در حالی که امید پسر خوبیه ، برادر دوست صمیمی منه ، پدر و مادرش هم خوبند ، ولی … عزیز دستی به موهاي او کشید و
گفت : خوب این طبیعیه ، هر دختر و پسري که تو این موقعیت قرار می گیرند نگرانند . دیگه خودشون مسئولیت خانواده ایی
رو می پذیرند .مسئولیتی که تا اون روز به گردن اونا نبوده . نگرانیت خیلی طبیعیه . حالا بهتره بري بخوابی که فردا باید صبح
زود بیدار شی . شراره وارد اتاقش شد و با دیدن نازگل ، به سمتش رفت و آن را برداشت . نازگل من هنوز می ترسم . اگه امید
هم روزي فراموشم کنه ؟ اگر اینی نباشه که نشون می ده . چی می شه ؟ من چطوري باید اونو بشناسمش ، اونم حالا که دیگه
تا چند وقت دیگه رسما زن و شوهر می شیم . شراره سعی در آرام کردن خود داشت . نازگل را سر جاي خودش قرار داد و با
خود گفت : بهتره به این چیز ها فکر نکنم . همه چیز خوب پیش می ره . ولی نمی توانست سرش داغ داغ شده بود و به شدت
درد می کرد . قرص آرام بخشی خورد و به سمت تختش رفت ، دراز کشید . مدتی به سقف خیره شد تا آرام آرام خوبش برد .
وارد مطب شد و به منشی سلام کرد . منشی جواب سلام او را داد و گفت : وقت می خواستید ؟ نخیر با دکتر میلانی کار دارم .
بگم کی اومده ؟ می تونید بگید شراره این جاست . خانم ریاحی از جا بلند شد و با شراره دست داد و گفت : شما نامزد دکتر
هستین ؟ شراره سرش را تکان داد . ببخشید اول نشناختمتون . بهتون تبریک می گم . امکان داره ایشون رو ببینم ؟ بله
حتما ، ولی مریض دارن ،یعنی آخرین مریضشون ، دکتر می گفت امروز زود تعطیل می کنن . پی همین جا می مونم تا مریضشون بیرون بیاد . تا بیمار از مطب امید خارج شد با خانم ریاحی مشغول صحبت شد و با خارج شدن بیمار از اتاق ، به
آن سمت حرکت کرد . امید با دیدنش از جا بلند شد . لبخندي زد و گفت : خیلی وقته اومدي ؟ ده دقیقه اي می شه . باید
ببخشی که منتظر موندي . امید به سمت چوب رختی رفت ، لباسش را عوض کرد . کتش را روي دستش انداخت و با برداشتن
کیفش گفت : حالا می تونیم بریم . هر دو از اتاق خارج شدند . خانم ریاحی به امید گفت : خسته نباشید آقاي دکتر . خیلی
ممنون . خانم ریاحی خانم بنده رو دیدید ؟ نظرتون در مورد ایشون چیه ؟ به نظر من که عالی هستن ! امید به شراره نگاه کرد
و گفت : نظر منشی منو شنیدي ؟ حالا ببین نظر من چیه . از خانم ریاحی خداحافظی کردند . به طبقه دوم که رسیدند ، امید
گفت : چطوره یه سلام و علیکی به پدر و مادر بگنیم ؟ من حرفی ندارم فقط می ترسم اون قدر طولش بدي که آزمایشگاه
بسته بشه . این قدر عجله نکن ، خوب اگه امروز نشد فردا می ریم جواب آزمایش رو بگیریم . وارد مطب شدند . امید پدر و
مادرش را دید که با منشی صحبت می کردند . خانم میلانی با دیدن شراره به سمت خانم بهرامی برگشت و گفت : اینم عروس
خانم من که این قدر مشتاق دیدنش بودي ، حالا ببینش چه دسته گلیه . آقا امید بهتون تبریک می گم همین طور به شما
شراره خانم . امید تشکر کرد و به پدر و مادرش نگاهی انداخت و گفت : هر دو تون از بیکاري حوصله تون سر رفته ؟ آقاي
میلانی با خنده طعنه پسرش را پاسخ داد : کار من و مادرت به حوصله سر رفتن نمی رسه . اگر بیکار باشیم ، می شینیم و گل
می گیم و گل می شنویم . خانم میلانی رو به امید کرد و پرسید : دارین میرین جواب آزمایش رو بگیرید ؟ بله مادر ، فقط
اومدیم شما رو ببینیم و اگر کاري ندارید بریم آزمایشگاه . آقاي میلانی گفت : به سلامت . براي شام منتظر تونیم . شراره تو
براي شام با ویدا و عزیز بیا . مزاحم نمی شیم . خانم میلانی گفت : ما که با شما رو در بایستی نداریم . با امید برید دنبالشون و
بیارینشون . چشم ، امر دیگه اي ندارید ؟ به سلامت . جواب آزمایش را گرفتند . هر دو تصمیم گرفته بودند که یک عقد
محضري و ساده بگیرند و جشن را به عروسی موکول کنند . و چند روز بعد ، قرار روز عقد گذاشته شد . ویدا و عزیز ، عمو و
زن عمو نیز حضور داشتند . خطبه عقد خوانده شد و امید که تا دقیقه اي پیش به او نامحرم بود با یک بله ساده به طور رسمی
شوهر او محسوب می شد . همه به آن دو تبریک گفتند . امید خوشحال به نظر می رسید . شراره هم بایستی خوشحال می
بود ولی چیزي در وجودش مانع از این می شد که لبخند بزند و خوشحال باشد . وقتی عمو خم شد و صورتش را بوسید و به او
تبریک گفت و دست بند طلایی را به دستش انداخت ، شراره سرش را بلند کرد و نگاهش به چشمان آبی و خوشرنگ عمو
افتاد . ناگهان دو تصویر در ذهنش تداعی شد که هر دو را از دست داده بود . پدر و سروش ! به آغوش عمو پرید و بغضش شکست . شراره گریه می کرد . به خاطر سروش که گمان می کرد با آمدن امید همه خاطرات مربوط به او را فراموش کرده
است ، ولی به یک باره با دیدن عمو به یاد او افتاد. ولی حالا وقت آن نبود که به او فکر کند . او اکنون همسر مرد دیگري بود و
سروش خود این گونه خواست . حالا هم اگر سروش تنها شده بود به او ربطی نداشت . او مسبب تنهایی سروش نبود . نکند
دلیل ناراحتی اش سروش باشد . عزیز هم گریه می کرد حتی خانم میلانی هم اشک می ریخت . نازنین جلو آمد و گفت : زن
داداش از الان این طوري گریه می کنی ، دیگه اشکی براي عروسیت نمی مونه . امید به شراره نگاه کرد و گفت : داره حرف
هاي منو تحویل تو می ده . خودت که از این بدتر کردي . اگر گذاشتی دو کلمه با زن داداشم اختلاط کنم . بازم فرها د از تو
دل رحمتر بود وقتی دید من گریه می کنم ، اونم گریه کرد ولی تو یه ذره احساس نداري . خانم میلانی فراموش کرده بود
هدیه اش را به شراره بدهد . همسرش به او نگاهی انداخت و گفت : خانم پس کادوت کو ؟ دستش را به داخل کیفش برد و
همزمان با بیرون آوردن کادویش گفت : با این کارهاي شما یادم رفت کادوي عروسم رو بدم . خانم میلانی گردنبندي به گردن
شراره انداخت و با نگاهی به پسر و عروسش گفت : امیدوارم که خوشبخت بشید .
تو هم بیا از زیر قران رد »؛ .فرهاد چمدانها را درون صندوق عقب ماشین جاي داد و با شنیدن صداي پدر زنش که می گفت
به آن سمت رفت . شراره و امید به همراه فرهاد و نازنین راهی اولین سفرشان به مشهد بودند . قصد داشتند در راه « شو
بازگشت به بابلسر بروند و بقیه تعطیلات را نزد طاهره خانم و ویدا که براي تعطیلات عید به بابلسر رفته بودند بگذرانند .
همگی از زیر قران رد شدند . آقاي میلانی گفت : خانم میبینی بچه ها ولت می کنند و می رن. نازنین از این حرف پدر ناراحت
شد و گفت : این حرف ها چیه پدر ، ما که از شما خواستین همراه ما بیایید . آقاي میلانی یک ابرویش را بالا انداخت و به
شوخی گفت : شما تعارف کردید .امید گفت : این حرف ها چیه پدر ما خیلی هم خوشحال می شیم . شراره به آن دو نگاهی
انداخت و گفت : الانم دیر نشده ، می تونید شما هم راه بیفتید .نه عزیزم شوخی کردیم چرا جدي گرفتید . بهتون زنگ می
زنیم .شما هم یادتون نره تماس بگیرید . آقاي میلانی گفت : رسیدین مشهد ما رو هم دعا کنید . فرهاد گفت : ما به دعاي شما
محتاجیم . امید با تعجب فرهاد را نگاه کرد و گفت : تو هم بلدي از این حرف ها بزنی . پس چی فقط فرصت ندادین نشون بدم
. خانم میلانی در حالی که آنها را راهی می کرد گفت : راهتون دوره هر چه زودتر راه بیفتید بهتره . نازنین براي آخرین بار
صورت پدر و مادرش را بوسید و در ماشین کنار شراره نشست . شب از نیمه گذشته بود که به مشهد رسیدند . شب را در هتل ماندند و صبح زود به سمت حرم حرکت کردند . شراره چادري مشکی بر سر کرده بود امید وقتی او را دید گفت : چقدر بهت
میاد چطوره همیشه چادر سر کنی ؟ شراره به او نگاه کرد و گفت : اگه تو بخواي همین کارو می کنم . امید به چشمان زیباي
شراره نگاهی انداخت که رگه هاي تیره رنگ قهوه اي در آن برق می زد . چرا اگه من بخوام ؟ تو چرا حرف منو بدون چون و
چرا قبول می کنی ؟ داري بد عادتم می کنی ها ! صداي فرهاد مانع از ادامه صحبت آنها شد . شما دو تا چی دارین پچ پچ می
کنید ؟ امید سرش را بلند کرد و گفت : به شراره می گفتم این فرهاد چرا ریش پروفسوري اش را نمی زنه . نمی خواي بگی
موضوع چی بود چرا به ریش بدبخت من بند می کنی . به خاطر حرف هاي تو هم شده هیچ وقت ریشم رو کوتاه نمی کنم .
حالا من چیزي گفتم . می دونی چیه اصلا اونی که باید منو با این قیافه بپسنده ، پسندیده . حالا دیگه زود باشید که دیر شد .
هر چهار نفر به راه افتادند . وقتی قدم به صحن با صفا و مطهر امام گذاشتند ، شراره فقط یک حاجت می خواست آن هم این
که گذشته ها را فراموش کند ، زیرا فکر کردن به گذشته ، ریشه تردید را روز به روز در وجودش عمیق تر می کرد . او می
خواست این تردیدهاي بی مورد از صحنه ذهنش پاك شود . او هرگز نمی خواست به همسر آینده اش خیانت کند . او دوست
نداشت متعلق به مرد دیگري باشد . باید به امید فکر می کرد ، به مرد زندگیش و کسی که می دید دوستش دارد . شراره به
نازنین که سیب زمینی ها را خرد می کرد ، گفت : خب عروس خانم تا چند روز دیگه جهیزیه ات رو می برن خونه خودت و
بعد هم عروس خانم رو تلق تلق می فرستیم خونه بخت . مگه پیر و علیلم که تلق تلق برم خونه بخت ؟ آخه نزدیک سه ساله
عقد کردي ، همچین یه خورده پیر شدي . نازنین با دلخوري گفت : حرف بیخودي نزن . فرهاد تو این مدت همه تلاشش رو
براي این که ما زدتر بریم سر خونه و زندگیمون کرده . شوخی کردم ، نمی خواستم ناراحتت کنم . ناراحت نشدم . پس این
اخم ها نشونه چیه ؟ نازنین در حالی که به سمت ظرفشویی می رفت تا سیب زمینی هاي خرد شده را بشوید گفت : نشونه یه
کم دلخوریه . با گفتن این حرف ، سیب زمینی هاي خرد شده را زیر آب گرفت و مشغول شستن شد . شراره صداي امید و پدر
و مادرش را از بیرون آشپزخانه می شنید . انگار بر سر موضوعی با یکدیگر بحث می کردند . آقاي میلانی گفت : چرا مخالفی ؟
پدر شما و مادر چرا این قدر سر این موضوع با من بحث می کنید ؟ خانم میلانی گفت : ما چند وقته می خوایم سر این موضوع
با تو حرف بزنیم . از حرف هاي دکتر سلیم هم معلومه که اون هم ناراضی به نظر میاد . اگه ناراضی باشه با خود من حرف می
زنه . پسرم به خاطر خودت می گم . پدر من بزرگ شدم . صلاح خودم رو می دونم . شما نگران من نیاشید . بحث آنها در مورد
چه موضوعی بود ؟ اي کاش می توانست بفهمد . ظرف میوه را برداشت و از آشپزخانه بیرون آمد . آقاي میلانی با دیدن شراره گفت : بیا ببینم دخترم تو و امید کی می خواید از این بلاتکلیفی در بیاید ؟ منظور پدر شوهرش را نمی فهمید . گفت :
منظورتون چه بلاتکلیفیه ؟ خانم میلانی ظرف میوه را از او گرفت و گفت : شراره جون بهتره هر چه زودتر سر خونه و
زندگیتون برید . امید گفت : پدر من و شراره بارها در این مورد حرف زدیم . وقتی ترم آخر درس شراره تموم شد جشن
عروسی رو راه می ندازیم و زندگیمون رو شروع می کنین . اتفاقی نمیفته اگر شراره ترم آخرش رو بعد از ازدواج بخونه .
مدتی بود که امید به تاریخ ازدواج راضی شده بود و شراره با او بر سر این موضوع بحثی نداشت . شراره از پدر شوهرش
پرسید : سر چه موضوعی بحث می کردید ؟ امید گفت : هیچی ، پدر و پسر نمی تونن چند کلام با هم حرف بزنند ؟ چرا می
تونن فکر کردم شاید خصوصی نباشه که سوال کردم . آقاي میلانی از صحبت پسرش ناراحت شد و با مهربانی به عروسش
نگاه کرد و گفت : تو زن امید هستی و عروس ما ، حرف خصوصی نباید بین ما باشه . من و مادرش از امید چیزي خواستیم و
امیدواریم حرفمون رو قبول کنه . این بار هم به او حرفی زده نشد . آن روز یک بار دیگر در مورد موضوع بحث امید سوال کرد
ولی امید تاکید کرد که موضوع مهمی نبوده و او بی دلیل به این موضوع حساس شده است . شاید امید راست می گفت .
حساسیت او بی مورد بود . اگر مسئله مهمی باشد حتما او را در جریان می گذارند . یک هفته از رفتن نازنین بر سر خانه و
زندگیش می گذشت . شراره تصمیم گرفت به دیدن او برود . پیش از آماده شدن با منزل او تماس گرفت . ولی کسی گوشی را
برنداشت . بنابراین تصمیم گرفت به دیدن امید برود . مدت ها بود که به مطب او نرفته بود . پس با این فکر به اتاقش رفت و
آماده شد و خیلی زود به مطب رسید . برخلاف انتظارش مریضی را در آنجا ندید ولی صداي خنده زنانه اي را شنید که از
داخل مطب به گوش می رسید . بر جا خشکش زد . درست آمده بود ؟ بله ، طبقه سوم بود و این اتاق ، اتاق او بود . ولی خنده
ها … لحظاتی مبهوت به در اتاق خیره شد . توان داخل شدن را در خود نمی دید . دکتر سلیمی که در را براي بیمارش باز
کرده بود ، شراره را دید و به سمتش آمد . دکتر سلیمی هم به در اتاق چشم دوخت ولی خیلی سریع به سمت شراره برگشت
و گفت : سلام خانم میلانی . شراره عصبی بود و با نگاه به دکتر میلانی از او توضیح خواست . بهتره با امید بیشتر حرف بزنید .
می تونید بگید این خانم کیه ؟ فکر می کنم خانم منشی باشن . با تعجب پرسید : خانم ریاحی ؟ نه ایشون چند وقتیه از اینجا
رفتن . ایم منشی تازه اومدندند . چرا مید در این مورد با او حرف نزده بود ؟ دیگر نمی توانست بی تفاوت در آنجا بایستد . به
سمت اتاقی که در مقابلش بود حرکت کرد . با باز کردن در چهره زنی را در مقابل خودش دید که همانند عروسکی خودش را
آرایش کرده بود . ابتدا نگاه خشمگینش را به امید دوخت و بعد نگاهی گذرا به چهره زنی که روبه روي امید نشسته بود انداخت و بدون این که توضیحی بخواهد ، بی هیچ حرفی از آنجا خارج شد و به خانه آمد . طاهره خانم وقتی چهره نوه اش را
با آن حالت عصبی دید ، فهمید که از موضوعی ناراحت است . به دنبال شراره داخل اتاق شد و گفت : چی شده عزیزم ؟ اما
شراره به جاي هر جوابی گریه کرد و سرش را که روي بالش گذاشته بود به این طرف و آن طرف تکان داد و گفت : چیزي
نیست عزیز فقط تنهام بزارید . نمی خواي بگی از چی ناراحتی ؟ آخه که آدم بدون دلیل گریه نمی کنه . شراره کمی صدایش
را بلند کرد و گفت : عزیز تنهام بذار . غمی که در دلش بود آن قدر بزرگ بود که در آن لحظات حوصله عزیزترین کسش را
نداشت . سرش را بلند کرد و با نگاهی التماس آمیز ولی محترمانه گفت : عزیز تو رو خدا برید ، ببخشید سرتون داد زدم . فقط
برید . بعد از رفتن عزیز ، در تنهایی اتاقش به چیزي که دیده بود فکر کرد . چرا امید در این رابطه با او حرفی نزده بود؟ آیا
این موضوع حقیقت داشت ؟ نه ، امید هرگز آن طور بی پروا با زن غریبه اي خوش و بش نمی کرد . عزیز تازه بیرون رفته بود
که دوباره برگشت و گفت : شراره امید اومده . بهتره بلند شی ، خوب نیست تو رو این طوري ببینه . پاشو زود باش برو و دست
و صورتت رو به آب بزن . برید بهش بگید نمی خوام ببینمش. بگید … بگید بره به جهنم . طاهره خانم از این حرف جا خورد و
گفت : این حرف ها چیه دختر بلند شو . گفتم دیگه نمی خوام چشمم بهش بیفته ، همین . وقتی این جمه از دهانش خارج
شضد ، قامت بلند و کشیده امید را پشت عزیز دید . خواست بی تفاوت از او بگذرد ولی از تخت پایین آمد و نگاهی از سر
خشم به امید انداخت . صداي عزیز را شنید که گفت : بهتره تنهاتون بذارم . وقت عزیز رفت امید هم داخل اتاق شد . در را به
آرامی پشت سرش بست . زمانی که شراره نگاهش را از او گرفت امید به طرفش رفت و گفت : شراره چرا این طوري می کنی
؟ گفتم که نمی خوام ببینمت . امید آنچنان نرم و ملایم حرف می زد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده است . دستش را پیش برد
و دسته اي از موهاي شراره را به دست گرفت و گفت : خانم خانما نمی شه حالا برگردي نگام کنی ؟ با عصبانیتی که چشمانش
را وحشی تر کرده بود به طرف امید برگشت و گفت : تو چرا حرفی از رفتن خانم ریاحی به من نزدي ؟ چرا نگفتی منشی
جدید آوردي ؟فکر می کنم چند وقت پیش هم پدرو مادرت سر همین منشی با تو حرف می زدند درسته . امید با خود گفت
اگر شراره از گذشته و آشنایی هایی که او با ساناز داشت خبردار شود … اصلا بهتره شراره در این مورد هیچ چیزي نداند .
پس به این جملات اکتفا کرد و گفت : خانم خطیبی از شوهرش طلاق گرفته است و چون برخلاف میل خانواده اش با اون مرد
ازدواج کرده حالا اونو نمی پذیرند . در ضمن از نظر روحی هم بیماره و احتیاج شدید به کار داره . بله حتما مریضه که اون طور
بی پروا جلوي تو قهقه می زد . درسته ؟ اگر این طور باشه که تو می گی کار که قحط نیست بره یه جاي دیگه منشی بشه . یا این که تو مسئولیت روحیه دادن به بیوه هاي جوون رو به عهده گرفتی و من نمی دونم . امید از رفتار شراره ناراحت و
عصبانی شد . لحن ملایمش را کمی محکم و جدي کرد و گفت : شراره گفتم اون مریضه . این حرف ها چیه که می زنی ؟
لحظاتی نگاهش را به امید دوخت . بعد از سروش همیشه این ترس همراهش بود ولی چشمانش به چشمان امید افتاد با خود
روي صندلی نشست و اشکش جاري شد . به گریه « این نگاه به من دروغ نمی گه ، حتما اون زن احتیاج به مداوا داره » ؛ گفت
افتاد .
امید با دیدن گریه شراره به او نزدیک تر شد و روبه رویش ایستاد و گفت : خانم خانما چرا گریه می کنی ؟ چشمان پر از
اشکش را به امید دوخت و با دیدن آن نگاه بی قرار و عاشق ، سرش را پایین انداخت . امید هم او را به آغوش کشید و زمزمه
وار در گوشش گفت : من هیچ وقت نمی خوام ناراحتی تو را ببینم . اینو می فهمی ؟ ولی من می ترسم امید . سر او را بلند کرد
و گفت : از چی می ترسی . چرا این ترس لعنتی دست از سر تو بر نمی داره ؟ شراره نگاهش را از او گرفت و به زمین دوخت و
گفت : از این که تو رو از دست بدم اینو می فهمی ؟ ولی نه ، تو که نمی دونی من چی کشیدم . من همه چیز رو می دونم . من
تمام خاطرات اون زمان تو رو خوندم و از همه چیز خبر دارم . با تعجب به امید نگاه کرد . اول گمان کرد اشتباه شنیده است
ولی نه ، درست شنیده بود . امید نمی توانست به او دروغ بگوید . تا زمانی که این آغوش به رویش باز بود و این شانه ها براي
او وجود داشت که سرش را روي آنها بگذارد او نباید از هیچ چیز بترسد . امید قوي بود و همه جا از او حمایت می کرد . او را
دوست داشت و هرگز کار سروش را تکرار نمی کرد و این فکرهاي بیهوده براي یک اتفاق بوده است و غیر از این نمی توانست
باشد . خب ، خانم کوچولو بهتره امروز رو فراموش کنیم . اصلا تا یک هفته دیگه عروسی می گیریم . با این وضعی که تو داري
می ترسم آخر تو رو از دست بدم . تو کوچولوي شیطون با این طبع سرکش ممکنه به سرت بزنه و منو ول کنی و بري . آخر
هفته آینده جشن عروسی رو راه می ندازیم . مخالف که نیستی ؟ شراره با نگاهی به چشمان امید ، کدورتی که از او به دل
گرفته بود ، به دست فراموشی سپرد و با لبخندي گفت : من کی با تو مخالفت کردم ؟ امید با دسته گلی وارد آرایشگاه شد . با
دیدن شراره در آن لباس سفید با اشتیاق به سمتش رفت . دستش را به زیر چانه او گذاشت و سرش را بلند کرد . نمی
توانست نگاهش را از این موجود زیبا و دوست داشتنی بردارد . آرایشگر با خنده جلو آمد و گفت : آقا داماد وقت زیادي داري
تا عروست رو نگاه کنی . شیرینی ما یادت نره . امید دست به جیب شد و مقداري پول در دست آرایشگر گذاشت . امیدوارم
خوشبخت بشین . نازنین خودش را به کنار برادرش رساند و گفت : ماتت نبره امید ! پس فردا یکی تو رو این طوري ببینه ، می گه مگه داماد تا حالا عروس رو ندیده ؟ مگه جرمه آدم به صورت زنش نگاه کنه ؟ اونم خانم به این قشنگی ! خیله خوب یه
عمر وقت داري قربون صدقه خانمت بري . گر چه مردها بعد از یه سال همه چیز یادشون می ره . امید دسته گل رو به دست
شراره داد و تور را به روي صورت او انداخت و گفت : حالا می تونیم بریم ؟ شراره سرش را تکان داد و دست در دست امید به
سمت خانه حرکت کرد . خانه اي که اگر پدر در آنجا بود دعاي خیرش را بدرقه راه او می کرد که سالهاي سال در کنار
همسرش زندگی خوبی را بگذراند ولی به جاي پدر عمو را دید . کسی که شبیه پدرش بود و دوباره درد یتیمی با تمام قدرت
بر روحش چنگال کشید . خود را به آغوش عمو سپرد و زار زار گریست . همه سعی در آرام کردنش داشتند ولی هیچ کس
نمی فهمید او در چه حالی به سر می برد . اصلی ترین کسانی که باید در این مراسم حضور داشته باشند نبودند . نگاه
اطرافیانش که همه به نوعی می خواستند جاي خالی آنها را پر کنند آزارش می داد . شنید که عمو گفت : بس کن دختر خوبم
. این قدر گریه نکن مطمئن باش که الان پدر و مادرت اینجا حضور دارند . امیدوارم خوشبخت بشی که تنها آرزوي من و پدر
و مادرته . در آن لحظات صداي عمو طنین صداي پدر را پیدا کرده بود و در آغوشش آغوش گرم و پر محبت پدر بود و براي
لحظاتی پدر را در کنارش احساس کرد . عروس و داماد پس از یک هفته از مشهد به آپارتمانشان برگشتند . عزیز و ویدا
منتظرشان بودند . شراره ویدا را در آغوش کشید ، و بوسید و گفت : آبجی عزیز خودم چطوره ؟ خوبم زیارت قبول ، سوغات
ما که یادت نرفته ؟ امید به ویدا نگاه کرد و گفت : سوغاتی تو یادش بره ، از روز اول منو تو کل بازازچه ها گردونده تا براي
خواهرش سوغاتی بخره . سپس رو به عزیز کرد و گفت : عزیز شما چطورین ؟ خوبم آقا امید ، خدا رو شکر . بهتره اول از همه
به پدر و مادرت زنگ بزنی و خبر اومدنتون رو بهشون بدید . زنگ زدم امشب شام اونجا هستیم . منم امشب باید سر خونه و
زندگیم برگردم . ویدا هم که از این به بعد پیش خواهرش می مونه . شراره از این حرف عزیز ناراحت شد و گفت : این حرف رو
نزنید . شما یه مدت دیگه باید بمونید . من تا حالا براي اینجا موندم که نگرانتون بودم ولی حالا با وجود آقا امید ، دیگه هیچ
نگرانی و ناراحتی ندارم و شماها رو به ایشون می سپارم . طاهره خانم به آشپزخانه رفت و با لیوان هاي شربت برگشت و گفت
: هوا گرمه بیاین شربت بخورین تا حالتون جا بیاد . امید لیوان شربتی را برداشت و گفت : دستتون درد نکنه چقدر تشنه بودم
. نوش جان پسرم . دل کندن از نوه هایش که چند سالی را در کنارشان گذرانده بود بریش سخت و آزار دهنده بود . حالا که
خیالش راحت شده بود می توانست به سر زندگی خودش برود . عصر آن روز چمدان کوچکی را بست و از آنها خداحافظی
کرد و راهی شمال شد . آنها طاهره خانم را به ترمینال رساندند و از آنجا به منزل پدر امید رفتند . نازنین و فرهاد هم آنجا بودند . امید با دیدن فرهاد که ریشش را زده بود ، گفت : به به ، می بینم که خوشکل شدي ! دیدم گاهی اوقات تغییر بدك
نیست . نازنین این قیافه بیشتر بهش نمیاد ؟ نازنین با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت : فرهاد در همه حال قشنگه .
امید به شراره نگاه کرد و گفت : می بینی چطوري از شوهرش تعریف می کنه یاد بگیر . شراره از سر شیطنت نگاهی به امید
انداخت و گفت : می دونی چرا از تو تعریف نمی کنم ؟ چون انقدر تعریفی هستی که هر کی تو رو ببینه اینو می فهمه ، پس
احتیاجی به تعریف کردن نیست . آقاي میلانی به پسرش گفت : فراموش که نکردي ما رو دعا کنی ؟ اختیار دارید پدر ،
حسابی دعاتون کردم . به امام رضا گفتم هر چه از خدا می خواهید بهتون بده . آقاي مکیلانی بع طرف ویدا برگشت و گفت :
تو چطوري دختر ؟ تعطیلات خوش می گذره ؟ بله ، خوبه ولی تا چند روز دیگه تموم می شه . پس تا فرصت هست حسابی
استفاده کن . همین کارو می کنم تا می تونم می خوابم و تا می تونم تلویزیون نگاه می کنم . فرهاد با خنده گفت : عجب
استفاده اي . نازنین به شراره نگاه کرد و گفت : ویدا هم درست مثل خودته . از چه نظر ؟ از نظر حاضر جوابی . امید نگاهی به
شراره انداخت و گفت : از وقتی که به من رسیده به جاي حاضر جوابی مدام می گه هر چی تو بگی ، حالا باید دید از این به
بعد چطور می شه . من می شناسمش این جوري نمی مونه . شراره به پدر شوهرش نگاه کرد و گفت : پدر بده می خوام سر به
زیر و خانم باشم ؟ آقاي میلانی سرش را تکان داد و گفت : نه بد نیست . فقط یه اشکال داره اونم اینه که بهت نمیاد . با این
حرف همه خندیدند . آن شب آنها شب خوبی را در کنار هم گذراندند .
.احساس کرد چیزي به صورتش کشیده شد .با باز کردن چشمانش ، امید را با لبان خندان در حالی که گل سرخی در
دستانش بود در مقابل خود دید . دستس به چشمهایش کشید و گفت : سلام . سلام خانم . صبح بخیر . نمی خواي این گل
سرخ رو بو کنی ؟ من صبح زود بیدار شدم و نون تازه خریدم . از توي میدان هم این گل سرخ رو براي تو چیدم . با حرف امید
، خواب از سرش پرید ، با تعجب به امید نگاه کرد و گفت : یعنی این گل رو نخریدي ؟آخه این وقت صبح کدوم مغازه گل
فروشی بازه ؟ خانم کدبانو حالا پاشو صبحانه آماده است . اي واي من کی یاد می گیرم که وضعیت عوض شده و دیگه عزیز
نیست تا صبحانه آماده کنه . با این حرف خیلی سریع از تخت پایین پرید . امید از حالت چهره شراره خندید و گفت : حالا با
این عجله کجا می ري ؟ خب برم صبحانه رو آماده کنم . گفتم که حاضره . خودم آماده کردم . فقط خواستم بیاي و با من
صبحانه بخوري . دلم می خواد اولین روز کارم ، خانمم تا دم در بدرقه ام کنه . نه امروز ، هر روز این کار رو می کنم ولی به شرطی که از این به بعد خواب موندم بیدارم کنی ، بالاخره باید عادت کنم . من تعجب می کنم تو چطوري صبح ها به دانشگاه
می رفتی ؟ عزیز بیدارم می کرد . امید با خنده به خودش اشاره کرد و گفت : حتما از این به بعد من باید بیدارت کنم ؟ شراره
به ساعت روي میز اشاره کرد و گفت : از این به بعد این بیدارم می کنه . امید با کنایه گفت : مثل امروز ؟ مگه زنگ زد ؟ بله
کوبیدي تو کله اش و راحت خوابیدي . حالا هم به جاي این که صبحانه رو آماده کنی ، بهتره بري دست و صورتت رو بشوري
که خواب از این چشم هاي قشنگ بپره . در ضمن وقتی میاي آشپزخانه این موهاي بافته شده رو باز کن ، آخه حیف نیست
اینها رو می بافی ؟ وقتی بازه خیلی قشنگ تره . شراره مشغول موهاي بافته شده اش شد ، موهایش را که باز کرد سرش را
تکان داد و چشمان زیبایش را به امید دوخت و با شیطنت گفت : این طوري خوبه ؟ امید جلوتر رفت و آغوشش را باز کرد و او
را محکم در میان بازوانش گرفت و گفت : بله عالیه ! دختر شیطون . اما از الان یه هشدار بهت می دم . شراره سرش را کمی
خم کرد و به او نگاهی انداخت و گفت : چه هشداري! واي به روزت اگه موهات رو کوتاه کنی . من که نخواستم کوتاهش کنم .
فقط یه هشدار بود . آخه من عاشق این موها هستم . می تونی اینو بفهمی ؟ شراره سرش را تکان داد و لبخندي زد . امید
چشمش به ساعت افتاد ، دست شراره را گرفت و گفت : نمی خواد صورتت رو بشوري همین خواب آلودم قشنگی . بیا من باید
صبحانه بخورم ، دیرم شد . ولی یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه . اگه بیشتر از یه دقیقه طول بکشه روز اول دعوامون می شه ،
تنبل خانم ، سر میز منتظرم . شراره دست و صورتش را به سرعت شست و به طرف آشپزخانه رفت . امید مشغول خوردن
صبحانه بود . پشت میز قرار گرفت و بدون مقدمه از امید پرسید : امید می خوام بدونم اگه درسم تموم شد باید کجا دنبال کار
بگردم ؟ امید در حالی که لقمه نان و مربا را به دهان می گذاشت گفت : هنوز تموم نشده ، موضوع کار رو وسط کشیدي . آخه
تو این مدت احساس کردم تو زیاد هم با کار کردن من موافق نیستی . چون به نظرم تو مجبور نیستی کار کنی . ولی من این
همه سال درس خوندم که کار کنم . تو احتیاج به کار نداري . چرا می خواي خودت رو خسته کنی ؟ امید این همه زن که
بیرون کار می کنند همه مجبورند ؟ بیشترشون . ولی خیلی از اونا عاشق کار کردن هستند . مثل مادر خودت . اینها همه
درسته ، ولی من نمی خوام تو بیخودي خودت رو خسته کنی . دلم می خواد فقط به فکر زندگیمون باشی . کارکردن بیرون از
خونه بدون دردسر نیست و تو رو عصبی می کنه . ولی من که دیگه عصبی نیستم . ولی ممکنه خستگی زیاد تو رو عصبی کنه
. خیلی از بیمارام به خاطر همین مسئله به من مراجعه می کنند . اونا قادر نیستند به زندگیشون برسن . شراره من به خاطر
خودت می گم . تو اعصابت ضعیفه ، این مسئله رو هم من می دمنم و هم خودت . پس بهتره دیگه در این مورد حرف نزنیم. شراره با دلخوري گفت دلم نمی خواد هی به من گوشزد کنی که عصبی هستم . اگه نارحتت کردم منو ببخش . تو نمی خواي
من کار کنم درسته ؟ تقریبا ، ولی این به خاطر خودته . امیدوارم درك کنی . تازه یه ترم دیگه از درست باقی مونده . بهتره تا
اون موقع در این مورد حرف نزنین . حالا اخم هایت رو باز کن که اصلا دوست ندارم تو رو این طوري ببینم . دست شراره را
گرفت و با مهربانی ادامه داد : حالا بیا جلوي در و شوهرت رو با یه لبخند راهی کن . پس از رفتن امید سعی کرد دلخوریش را
فراموش کند . امید همسرش بود و دلش نمی خواست برخلاف میل او رفتار کند . هنوز یک ترم به اتمام تحصیلش وقت باقی
بود و او مدت زیادي داشت تا به مرور امید را راضی کند و به او بفهماند که توانایی اداره زندگی اش و کار بیرون از خانه را دارد
. شروع به انجام کارهاي خانه کرد . براي مرتب کردن وسایل امید به اتاقش رفت . به سمت کتابخانه او رفت تا آن را مرتب
کند . دفتري شبیه دفتر خاطراتش را در بین کتاب هاي او دید . ابتدا گمان کرد اشتباه دیده است . دفتر را برداشت . بله
خودش بود ولی اینجا چه می کرد ؟ سخن امید را به یاد آورد که گفته بود من آن دفتر را خوانده ام . پس نازنین دفتر او را به
امید داده بود . دلش می خواست آنچه را که متعلق به گذشته او و سروش بود از بین ببرد . احساس کرد تا زمانی که دفتر در
خانه اش هست ، سروش نیز در آن خانه حضور دارد . نمی خواست هیچ خاطره اي از آن دوران در خانه نگه دارد . می ترسید
سایه روي زندگیش بیفتد و همه چیز را خراب کند . آن شب با آمدن امید ، هر سه در کنار هم شام خوردند . زمانی که ویدا به
اتاقش رفت شراره دفتر را آورد و به امید گفت : اینو تو اتاقت پیدا کردم . این دفتر خودته . ولی من دلم نمی خواد این دفتر
تو خونه من باشه . دلم نمی خواد یادم بیاد من احمق زمانی به چه کسی فکر می کردم . می خوام این دفتر از بین بره . به امید
نگاه کرد و او را ناراحت دید . با تعجب پرسید : از این که گفتم می خوام اونو از بین ببرم ناراحت شدي ؟ تو این کار رو نمی
کنی ، من این دفتر رو دوست دارم . دوست داري ؟ درسته ، دوسش دارم . اما این دفتر …. براي من مهم نیست که توي این
دفتر نوشتی چه کسی رو دوست داري . من به این مسئله کاري ندارم . اون چیزي که براي من مهمه تویی . دختري که تو این
دفتر عین یه بچه کوچولو شیطونه . درسته وقتی می بینم یه نفر دیگه رو دوست داشتی و به اون فکر می کردي ناراحت می
شم . ولی نمی دونم چرا به این دفتر علاقه دارم . اصلا چه فرقی می کنه این دفتر تو این خونه باشه یا نباشه . چیزي عوض
نمی شه ؟ جایی می ذارمش که چشمت بهش نیفته . نظرت چیه ؟ شراره اگر چه راضی نبود ولی تصمیم گرفت در این مورد
حرفی نزند . امید رفته بود و ویدا همچنان در خواب به سر می برد . به طرف اتاق ویدا رفت و خود را بالاي سر او رساند و با دست چند
ضربه به شانه او زد تا بیدار شود . ویدا غلتی زد و به پهلوي دیگر خوابید . صدایش کرد و گفت : بیدار شو تا چند روز دیگه
مدرسه ها باز می شه . تو باید خودت رو براي مدرسه رفتن آماده کنی . ولی ویدا بدون این که چشمانش را باز کند گفت : بذار
بخوابم . ویدا پاشو . می خوایم امروز کیف و کفش مدرسه بخریم . پاشو که خیلی کار داریم . با زحمت او را بیدار کرد . ویدا
صبحانه اش را خورد و به اتاقش رفت تا آماده شود . درست در همان لحظه صداي زنگ بلند شد ، شراره از خود پرسید : یعنی
کی می تونه باشه ؟ به طرف آیفون رفت . عمو و زن عمو آمده بودند . در را به رویشان باز کرد و از همان جا ویدا را صدا کرد و
گفت : نمی خواد آماده بشی . صداي بلند ویدا بلند شد که پرسید : چرا ؟ عمو و زن عمو آمدند . عصر براي خرید می ریم .
شراره در آپارتمان را باز کرد و به استقبال عمو و زن عمو رفت . صورت هر دو را بوسید و به آنها خوش آمد گفت . آقا رحمان
روي مبل نشست و به برادرزاده اش گفت : خب دخترم زیارت قبول . خیلی ممنون . ملیحه خانم گفت : آقا امید چطورن ؟
خدمتتون سلام داره . خیلی خوشحالم کردین . آقا رحمان نگاهی پدرانه به شراره انداخت و گفت : من و زن عموت اومدیم
بگیم ، برات آرزوي خوشبختی می کنیم و می خواستیم در مورد مسئله اي با تو حرف بزنیم . ویدا از اتاقش خارج شد و به
عمو و زن عمو سلام کرد . آقا رحمان ویدا را بغل کرد و احوالش را پرسید . شراره به آشپزخانه رفت و ظرف میوه و شیرینی را
همراه خود آورد و مشغول پذیرایی شد . آقا رحمان صحبتش را این گونه شروع کرد : می خواستم در مورد خونه شما حرف
بزنم . شراره با نگرانی پرسید : اتفاقی افتاده ؟ وقتی آقا رحمان نگرانی برادرزاده اش را دید لبخندي به لب آورد و گفت : نه
عزیزم اتفاقی نیفتاده فقط تو نمی خواي خونه رو اجاره بدي ؟ چطور مگه مستاجر پیدا کردین ؟ بله ، یه کسی هست که
بدجوري هم به خونه احتیاج داره . کریم آقا تو بازار براي من کار می کرد ، چند وقت پیش با ماشین تصادف کرد و از بین رفت
. حالا خانمش با پنج تا بچه بی سر پناه مونده . صاحبخونه قبلی تا آخر ماه مهلت تخلیه داده . درآمد آنچنانی هم براي کرایه
ندارند ولی اگر تو راضی باشی می تونیم با کمی کرایه قرارداد ببندیم . شراره سرش را بلند کرد و به عمویش نگاهی انداخت و
گفت : شما فکر می کنید من چطور آدمی هستم ؟ هفته بعد می تونن اسباب کشی کنند . فقط باید صبر کنید که یه روز با
امید اسباب هاي خونه رو جا به جا کنیم . احتیاج نیست آقا امید زحمت بکشن . خودم توي انباري جابه جاش می کنم .
خوشحالم کردي ، چون به خانمش قول داده بودم خونه مناسبی براشون پیدا کنم . فعلا من و ویدا با اون خونه کاري نداریم ،
پس بهتره به یه آدمی که احتیاج داره اجاره بدیم . زن عمو گفت : سمانه بهت سلام رسوند . بهش بگید شراره گفت بی معرفت با من یه تماسی بگیر . آقا رحمان خندید و گفت : گفته میاد بهت سر می زنه، البته اگر این آقا سامان زلزله اجازه بده . راستی
سامان و آقا رضا چطورند ؟ همه خوبند سلام می رسونن . حالا دیگه اگه اجازه بدي من و زن عموت دیگه باید بریم . کجا عمو !
تازه نشسته بودیم . عزیزم خیلی کار دارم . باید برم به حجره سر بزنم . سپس به طرف ویدا رفت و گفت : ویدا خانم ، آبجیت
هم اگه خونه ما نیومد ، تو به ما سر بزن . هفت ماه از ازدواج امید و شراره می گذشت . آنها نیمی از تعطیلات عید را در بابلسر
گذراندند. روزي که می خواستند به تهران بازگردند، سپیده همراه دخترش نسترن از صبح به خانه عزیز آمده بود . ویدا با
نسترن بازي می کرد و شراره و سپیده هم سر صحبتشان باز شده بود . هیچ شکایتی از امید نداشت ولی یک چیز آزارش می
داد ، آن هم این که خانم خطیبی همچنان در مطب امید کار می کرد . صداي خنده او گاهی در گوشش می پیچید و هر بار از
امید می خواست او را اخراج کند او در جوابش می گفت : کارش را خیلی خوب انجام می دهد . یک بار هم که به مطب رفت
نگاه هاي نفرت انگیزي از او دید که بیشتر آزارش داد. امید چطور می توانست او را با آن اخلاق و ظاهر تحمل کند ! تعجب می
کرد که امید می گفت از او راضی است . رفتار امید نسبت به قبل عوض شده بود ، اگر چه بی احترامی نمی کرد ولی سردي یا
نوعی بی تفاوتی در رفتارش دیده می شد . در این مورد با عزیز صحبت کرد اما او و سپیده گفتند که اینها فکر و خیالات زنانه
است و نباید بی جهت به این مسائل فکر کند و عزیز در آخر صحبتش اضافه کرد : چرا بچه دار نمی شین ، تا هم سرگرم بشی
و هم بیخود و بی جهت فکر و خیال نکنی . سپیده گفت : فکر کنم آقا امید از روز اول زیادي لی لی به لالات گذاشته . براي
همین حالا فکر می کنی عوض شده . ولی شراره می ترسید . این ترس از همان اول که امید به خواستگاري اش آمد در او
وجود داشت . کم که نشده بود ، حتی براي لحظه اي هم رهایش نکرده بود و روز به روز بر شدتش افزوده می شد . در افکار
خود غرق بود که صداي سپیده او را به خود آورد : حالا که درست تموم شده خیال داري دنبال کار بگردي ؟ نه امید مخالف
است . طاهره خانم با تعجب به نوه اش نگاه کرد و گفت : چرا ؟ بهونه میاره که اعصابت ضعیفه و کار بیرون عصبی ات می کنه و
نمی تونی به زندگیمون برسی . سپیده گفت : به نظر میاد از این موضوع خیلی ناراحتی . همین طوره ، من با سختی درس
خوندم ولی امید نمی فهمه . می گه دوست ندارم تو خودت رو خسته کنی . طاهره خانم خندید و گفت : اینها بهانه نیست ، از
علاقه زیادش به توئه . ولی اون با این کارش منو اذیت می کنه . پس بهتره طوري رفتار کنی که امید بفهمه هم می تونی به
خانواده ات برسی و هم به علاقه شخصی ات . سپیده هم که از حرف هاي شراره تعجب کرده بود وقتی امید را دید که به طرف
آنها می آید گفت : ولی من فکر نمی کردم آقا امید مخالف کار کردن زن بیرون از خونه باشه ، بخصوص که مادرش شاغله . طاهره خانم به شوخی خندید و گفت : شایدم مسئله به همین برمی گرده که مادرش شاغل بوده و اون وجود مادر رو در کنار
خودش کمتر احساس می کرده . فکر نمی کنم عزیز . بارها در این مورد باهاش حرف زدم . خودش هم معتقده که زن ها باید
تو اجتماع باشند و کلی در مورد نقش زن در اجتماع صحبت می کنه ولی در مورد من این چیزا حالیش نیست و همین منو
عذاب می ده . احساس می کنم به نظرش یه زن ضعیف و بی اراده هستم ! امید به جلوي انها که رسید ، به طاهره خانم و
سپیده سلام کرد و گفت : ما دیگه کم کم باید بریم . از عزیز و سپیده خداحافظی کردند . ویدا تازه می فهمید که در نبود
عزیز چقدر دلش براي او تنگ می شود و دوباره باید براي مدتی دوري از او را تحمل کند . بخصوص که خیلی دلبسته عزیز
شده بود . پنج سال بیشتر نداشت که پدر و مادرش را از دست داده و محبت آن دو را در عزیز یافت . شراره همانند یک مادر
به او می رسید ، ولی هر کدام از آنها جاي خودشان را داشتند . طاهره خانم نوه کوچکش را بغل کرد و گفت : ناراحت نباش ،
سه ماه دیگه ، وقتی امتحاناتت تموم شد ، از اول تابستون میاي پیش خودم می مونی . با حرف عزیز لبخند به لب هاي ویدا
آمد وبا خنده گفت : عالیه ! خب پس بهتره گریه نکنی و بري سوار ماشین بشی . در این ده ماه که از زندگی مشترکشان می
گذشت ، عادت کرده بود امید سر ساعت در خانه باشد اما چند روزي بود که با یک ساعت تاخیر به خانه می آمد . امروز تاخیر
او به سه ساعت رسیده بود و او نگرانش شده بود . به مطب زنگ زد اما کسی جوابش را نداد . با تلفن همراه او تماس گرفت
ولی خاموش بود . با خود فکر کرد یعنی کجاست ؟ چرا تلفنش رو خاموش کرده ! روي صندلی نشست و مشغول بازي با
دفترچه تلفن مقابلش شد . یاد دکتر سلیمی افتاد و دفترچه را برداشت و شماره او را گرفت . همسر دکتر گوشی را برداشت ،
شراره سلام کرد و گفت : منزل دکتر سلیمی ؟ بله بفرمایید . من همسر دکتر میلانی هستم . با همسرتون در یک ساختمان
مطب دارند . بله شناختم . حال شما چطوره ؟ خوب هستید ؟ خیلی ممنون ، ببخشید مزاحمتون شدم . مشکلی برام پیش
اومده ، اگر امکان داره می خواستم با دکتر سلیمی صحبت کنم . البته یه لحظه گوشی خدمتتون . چند ثانیه بعد صداي دکتر
سلیمی را از پشت خط شنید که به او سلام کرد . سلام دکتر حالتون چطوره ؟ باید ببخشید مزاحمتون شدم . خواهش می
کنم ، بفرمایید . قبل از این که با شما تماس بگیرم به مطب زنگ زدم . امید نبود ، می خواستم بدونم کی از مطب بیرون اومده
؟ قبل از من مطب رو تعطیل کرده بود . پس چرا … حرفش را ادامه نداد . یعنی در این چند روز چه کار مهمی داشت ؟ به خاطر
سوالی که در ذهنش پدید آمد صحبتش را نیمه کاره رها کرد و براي لحظاتی سکوت بین آن دو حاکم شد ، تا این که دکتر
سلیم پرسید : خانم میلانی هنوز پشت خط هستید ؟ اتفاقی افتاده ؟ نه فقط … دکتر اجازه نداد ، شراره صحبتش را ادامه دهد و گفت : خانم میلانی می خواستم چیزي بهتون بگم ، بهتره در مورد خانم خطیبی با دکتر صحبت کنید . اون منشی خوبی
نیست و من اصلا از این خانم راضی نیستم و اگر مطب من بود تا حالا اون خانم رو بیرون کرده بودم . این حرف دکتر ، شراره
را بیشتر نگران کرد . دکتر سلیمی هم با نظر او موافق بود . پس امید چه اصراري داشت که او را در مطب نگه دارد . باور کنید
بارها این رو ازش خواستم ولی می گه کارش رو خیلی خوب بلده . کاملا برعکس ، فکر کنم این خانم به جز این که خودش رو
با اون ظاهر مسخره درست کنه کار دیگه اي بلد نباشه . در ضمن بهتون بگم ، دکتر میلانی چند روزه که با خانم خطیبی از
مطب خارج می شن . در افکارش هزاران حرف طنین انداخت . نه او دروغ می گفت دکتر سلیمی با او شوخی می کرد ، ولی
چه شوخی وحشتناکی ! نه امید هرگز این کار را با او نمی کرد . دکتر دوباره صدایش کرد و حال او را پرسید ، اما شراره قادر
نبود حرف بزند . صداي دکتر را براي بار سوم که شنید به سختی پاسخ داد : خوبم مسئله اي نیست . خیلی ممنون که این
موضوع رو به من گفتین. شراره از دکتر سلیمی خداحافظی کرد . ویدا که چهره آشفته و عصبی خواهرش را دید ، پرسید :
آبجی ، چیزي شده ؟ شراره دستی به موهاي لخت و سیاه خواهرش کشید و گفت : نه چیز مهمی نیست . بهتره شام بخوریم .
ولی عمو امید … با عصبانیت سر ویدا فریاد کشید و گفت : اگه می خواست با ما شام بخوره تا حالا اومده بود ، فهمیدي ؟ و
خیلی سریع به سمت اتاق خواب رفت . نمی خواست ویدا گریه اش را ببیند . چشمش به کمد امید افتاد و بدون این که بداند
چرا آن کار را می کند در کمد را باز کرد و لباس ها را به این طرف و آن طرف هل داد . داخل کمد را می گشت بدون این که
بداند که به دنبال چه می گردد . دستش را داخل جیب کت او کرد . به چیزي برخورد کرد ، آن را بیرون آورد با دیدن جعبه اي
که انگشتري در آن قرار داشت ، ترسش بیشتر شد ولی سریع آن را در جایش گذاشت . شاید اشتباه فکر می کرد و امید
انگشتر را براي او خریده باشد .مطمئنا چنین بود و گرنه انگشتر را در دسترس او نمی گذاشت . در حالی که مغزش براي
لحظه اي از افکار گوناگون خلاصی نداشت ، از اتاق بیرون آمد . ویدا را صدا کرد و مشغول چیدن میز شام شد . پس از خوردن
شام به ویدا گفت : تو بهتره بري بخوابی . ولی آبجی ، الان سریال … اجازه نداد ویدا حرفش را ادامه بدهد . به میان صحبتش
پرید و گفت : همین که گفتم ، تو می ري می گیري می خوابی ، منم الان می خوام بخوابم . ویدا نمی دانست چه اتفاقی افتاده
که خواهرش این طور عصبی و آشفته شده است . ولی به حرف او گوش داد و به سمت اتاقش رفت . پس از رفتن ویدا ، شراره
بدون این که میز شام را جمع کند چراغ را خاموش کرد و به طرف اتاق خواب رفت . روي تخت دراز کشید . در همان لحظه
صداي باز شدن در آپارتمان و بعد از آن صداي باز شدن در اتاق خواب را شنید . بلند شد و روي تخت نشست .به امید نگریست و با غیظ گفت : اومدي ؟ امید به سمتش آمد و گفت : امروز زود اومدي بخوابی ، اتفاقی افتاده ؟ یعنی می خواي
بدونی نمی دونی ساعت چنده ؟ یا اون قدر سرت شلوغ بوده که چشمت به ساعت نیفتاده ؟ شام خوردین ؟ ما شام خوردیم .
فکر نکنم تو هم شام نخورده به خونه اومده باشی . شراره اتفاقی افتاده ؟ انگار تو حرفات زهر ریختن . شراره شروع به خنده
کرد و گفت : زهر ! کی زهر ریخته ! خنده هایش خنده هاي عادي نبود و همین باعث شد امید خم شود و چراغ خواب را
روشن کند . صورت شراره را به طرف خودش برگرداند . نگاهی به چهره آشفته او انداخت و پرسید : اتفاقی افتاده ؟ چرا این
قدر عصبی هستی ؟ شراره دست او را کنار زد و گفت : حالم خوبه ، بهتره تو نگران من نباشی . با دیدن آن نگاه پریشان
مطمئن شد که شراره مثل همیشه نیست . چی شده ؟ نکنه براي این که شام دیر اومدم داري این طوري می کنی ؟ این قدر از
خود راضی نباش . چه بیاي چه نیاي براي من فرقی نمی کنه . امید با تعجب نگاهش کرد و گفت : یعنی بود و نبودم برات فرقی
نمی کنه ؟ دیگر نمی توانست تحمل کند . به امید نگاهی انداخت و گفت : فکر می کنی اگر نداشت الان این طوري روبه رویت
نشسته بودم ! یه نگاه به قیافه ام بنداز. برام کاري پیش اومد و نتونستم بیام . چه کاري ؟ مربوط به یکی از بیمارانم بود . کی با
تو بود ؟ امید با تعجب او را نگاه کرد و گفت : مگه قراره کسی با من باشه ؟ این کارا چیه ! داري عین یه بچه رفتار می کنی . به
جاي این که با خنده بیاي جلو شوهرت که از سر کار اومده خسته نباشی بگی ، نشستی توبیخش می کنی ! به امید نگاه کرد .
شاید او اشتباه می کرد . امکان نداشت این عمل از امید سر بزند . تا با چشمان خودش نمی دید باور نمی کرد . و همین فکر
لبخندي روي لبانش نشاند و در آغوش امید فرو رفت .
بالاخره عصر روز بعد رسید . شراره مانتویش را پوشید و پس از برداشتن کیفش ، در اتاق ویدا را باز کرد و او را سخت در حال
درس خواندن امتحانات پایان سال دید . به آرامی و با لبخند گفت : ویدا جان من می رم بیرون کار دارم . شاید یه کم دیر بیام
. نمی ترسی که ؟ ویدا با شنیدن این حرف شراره ، سرش را بلند کرد و گفت : نه دیگه ، بزرگ شدم . شراره سریعا از خانه
خارج شد و به سمت مطب امید رفت . ولی اگر امید آن روز جایی نمی رفت چه باید می کرد ؟ اما او در هر حال تصمیمش را
گرفته بود . نزدیک دو ساعت منتظر ماند تا این که از مطب خارج و تنها سوار ماشینش شد . کسی همراهش نبود و مسیرش
به سمت خانه بود . یعنی ممکن اسن دکتر سلیمی دروغ گفته باشد ! چه باید می کرد ؟ امید به خانه می رفت و او نبود و براي
اولین بار بود که این اتفاق می افتاد . امید در مسیرش میوه و گل خرید . شاید بدین وسیله می خواست ناراحتی را از دل او در
آورد . ولی شراره ول کن نبود . می دانست تا این شک برطرف نشود نمی تواند مثل سابق به زندگی اش ادامه دهد . از جلوي خانه رد شد . نمی توانست بلافاصله بعد از امید داخل خانه شود . ماشین را در گوشه اي پارك کرد . انگشتر ، تاخیرهاي امید
و حالا خرید این گل ها ! براي لحظاتی به خودش گفت : اشتباه می کنی . نیم ساعت بعد از امید وارد خانه شد . در را که پشت
سرش بست . امید به سمتش آمد . ناراحت به نظر می رسید . شراره سلام نکرد ولی امید منتظر سلامش بود . روسري و مانتو
را روي چوب رختی انداخت و به سمت آشپزخانه رفت که صداي جدي و محکم امید را شنید : کجا بودي ؟ بیرون ! اینو وقتی
که اومدم فهمیدم . ولی من دلم می خواد بدونم کجا بودي ؟ رفتم یه کم قدم بزنم . یعنی این حق رو ندارم . منتظر می ماندي
با هم می رفتیم . این بهتر نبود ؟ به طرف امید برگشت ، از چهره اش مشخص بود که حال خوبی ندارد . حالم خوب نبود ، اینو
می فهمی ؟ نمی تونستم تو خونه بمونم . تو هم که دیر میاي ، تازه توضیح هم براي دیر اومدنت هم نمی دي ! شراره نکنه به
خاطر دیر اومدن من داري لج بازي می کنی ؟ شراره با صداي بلندي گفت : من دیگه بچه نیستم که لج بازي کنم . امید به
طرف ویدا رفت . با صداي آرام به او گفت : می تونم ازت خواهش کنم بري تو اتاقت ؟ من و خواهرت باید کمی با هم حرف
بزنیم . و بدون هیچ حرفی ایستاد تا ویدا به اتاقش رفت و بعد به سمت شراره برگشت و گفت : بهتره کمی آروم تر حرف بزنی
، شراره چی شده ؟ بچه شدي ؟ داري با کی لج می کنی ؟ یک بار گفتم که لج نمی کنم . دلم خواست کمی قدم بزنم . اصلا
رفته بودم دنبال کار بگردم . فکر می کنم من و تو به اندازه کافی در این مورد حرف زدیم . بله ، ولی من به این نتیجه رسیدم
که تو به من اعتماد نداري ؟ امید خیلی عصبانی شد به حدي که نزدیک بود یک سیلی به صورت او بزند . اما دندانهایش را به
هم فشرد و دستش را پیش از این که به روي صورت او بنشیند ، پایین انداخت . به شراره نزدیک تر شد و گفت : این چه
حرفیه ؟ من به خاطر خودت می گم . دارم می بینم که تو با کوچک ترین مسئله اي به هم می ریزي . دلم نمی خواد تو رو
ناراحت و پریشون ببینم . خانمم چرا این طوري می کنی ؟ چرا این کار رو نکردي ؟ من هرگز نمی خوام تو رو ناراحت کنم .
حالا بگو ببینم شام چی درست کردي . من وظیفه اي رو که به دوشم گذاشتی تمام و کمال انجام می دم . امید لحظه اي
چشمان عصبانی اش را به روي صورت شراره انداخت . خواست چیزي بگوید ولی سرش را پایین انداخت و به طرف اتاق ویدا
حرکت کرد تا او را براي شام صدا کند . هر سه سر میز نشستند . ویدا پشت میز که نشست ، سنگینی حاکم بر محیط را درك
کرد و بعد از خوردن شام ، خیلی سریع میز را ترك کرد و به اتاقش رفت . امید هم خودش را روي مبل انداخت و کنترل را
برداشت و تلویزیون را روشن کرد و به آن خیره شد . نزدیک به نیم ساعت بود که تلویزیون نگاه می کرد ولی وقتی شراره با
سینی چاي کنارش نشست و پرسید ؛ چه تیمیه ؟ نمی دانست چه جوابی بدهد ، چون اصلا حواسش به تلویزیون نبود . شراره زمانی که ظرف ها را می شست به رفتارش فکر کرد . نمی توانست امید را ناراحت کند . او آن قدر عصبانی بود که نتوانست
خودش را کنترل کند . فعلا که چیزي معلوم نبود نباید به این زودي خود را می باخت . به امید نگاه کرد و گفت : منو ببخش ،
حالم خوب نبود . امید به طرف شراره برگشت و گفت : چی شده که این قدر عصبانی هستی ؟ نمی دونم ، خودمم نمی دونم .
امید یک دستش را به دور شانه او حلقه کرد و با دست دیگرش دو دست او را محکم گرفت . شراره سرش را روي شانه او قرار
داد . می ترسید او را از دست بدهد . این دستان قوي و این شانه محکم را و بدون این که بخواهد به آرامی گریست . اما امید
متوجه شد و سر او را بلند کرد و نگاهی پرسشگر از او پرسید : چی شده شراره ؟ تو از دستم ناراحتی ؟ من کاري کردم ؟
دوباره شراره با نگاه کردن به آن چشمان سیاه ، همه چیز را فراموش کرد . نه ، ممکن نبود امید حتما براي کارش دلیلی داشت
. بله کارش بدون دلیل نبود . به موقع به او توضیح خواهد داد . نه ، ناراحت نیستم . مطمئن باشم ؟ با خنده گفت : مطمئن باش
که از دستت ناراحت نیستم . خیالم رو راحت کردي . می ترسیدم باعث ناراحتی ات شده باشم . روز بعد که رسید پس از
رفتن امید ، وقتی فکر می کرد که الان خانم خطیبی در مطب است ، دوباره همه چیز عوض شد . انگار همه چیز به روز قبل
بازگشته بود . دوباره ترس به سراغش آمد . تصمیم گرفت دوباره به مطب برود . اگر باز هم امید را می دید که به خانه برمی
گشت دیگر هرگز به خودش اجازه نمی داد به او شک کند . دوباره مثل قبل به ویدا گفت که براي چند ساعتی به بیرون می
رود و از خانه خارج شد . اما این بار فرق می کرد . بعد از ساعتی انتظار کشیدن ، امید را دید که به همراه خانم خطیبی از
ساختمان خارج شد . چقدر سرحال و خندان بود ! چشمانش سیاهی رفت . نه ، ممکن نبود ، این ها همه توهمات او بود . اما
این صحنه واقعیتی بود که با چشمانش می دید . شراره به دنبال آنها روان شد . ماشین امید در مقابل رستورانی ایستاد و هر
دو از ماشین پیاده شدند . صحبت هاي دکتر سلیمی حقیقت داشت . و این امید بود که به او دروغ می گفت . این دختر اصلا
ناراحتی روحی نداشت . وضعیت روحی اش صد بار بهتر از او بود . با خود اندیشید حداقل امید چند روز تحمل نکرده بود تا
شک او برطرف شود و بعد با او بیرون برود . چه راحت دستان آن زن را گرفته بود . نفهمید چطور به خانه برگشت . باز از ویدا
خواست که سر میز بیاید و شام بخورد . اتفاقات چند روزه ، باعث شده بود ویدا این بار سوال نکند چرا منتظر عمو امید نمی
مانیم . ویدا مشغول خوردن شام شد و بعد از شام هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت . تا درسش را بخواند و بعد از آن
بخوابد . وقتی امید به خانه برگشت ، شراره را دید که مشغول آب کشیدن ظرف ها بود . پرسید : منتظر من نموندي ؟ شراره
به طرفش برگشت و با تعجب پرسید : مگه شام نخوردي ؟ چه خونسرد صحبت می کرد ! شراره باورش نمی شد ، یعنی این خود اوست که حرف می زند . همان کسی که ساعاتی قبل دست در دست زن دیگري داشت ؟ با تمام وقاحت پاسخ داد : نه ،
نخوردم . آخرین بشقاب را آب کشید و از آشپزخانه بیرون آمد و گفت : پس حتما این من بودم که با خانم خطیبی به
رستوران رفتم ! امید از حرفی که شنید در جا خشکش زد . شراره که با نگاهش او را توبیخ می کرد ادامه داد : چیه جا
خوردي ؟ یا شاید من اشتباهی خانم خطیبی رو کنارت دیدم . شایدم من دست ، تو دست تو می رفتم رستوران ! نکنه دیروزم
اومده بودي جلوي در کشیک منو می کشیدي ؟ درست حدس زدي . دیروزم اومدم ولی امروز همه چیز رو دیدم و فهمیدم .
خب ، من بهت گفتم اون وضع روحی خوبی نداره . گفتم که اگه حالش خوب شد و مشکلش بر طرف شد به جاي اون منشی
دیگه اي رو میارم . نگفتم ؟ چرا گفته بودي ولی می خوام بدونم این که دست تو دست هم برید رستوران جز برنامه درمانی
اون محسوب می شه و یا شایدم این یه روش جدید روانشناسیه و از اون طرف مرز سوغات آوردي ! اون کسی رو که من دیدم
حالش از من خیلی بهتر بود . با دیدن اون فهمیدم روحیه خودم چقدر خرابه . اصلا این زن چند ساله طلاق گرفته ؟ امید که از
طرز صحبت کردن شراره نگران شده بود گفت : چرا می پرسی ؟ می خوام بدونم . دو ساله . این خانم بعد از دو سال هنوز
نتونسته وضعیت روحیش رو بابت طلاق از شوهرش به دست بیاره ؟ و صدایش که تا آن لحظه خونسرد بود به لرزه افتاد و به
فریادي عصبی تبدیل شد : امید من خر نیستم . اگر تا حالا چیزي نگفتم فکر نکن حالیم نیست . تا قبل از عید مشغول درس
خوندنم بودم . ترم آخر بود و سرم خیلی شلوغ بود و به تنها چیزي که فکر نمی کردم همین خانم خطیبی بود ولی حالا
….امید به میان صحبت شراره پرید و گفت : بهت قول می دم تا چند وقت دیگه منشی دیگه اي بیارم . اون تازه حالش خوب
شده . از اولم خوب بود . این منم که حالم خرابه و تو اینو نمی فهمی . دوباره حرفات زهر دار شده . شراره دیگر قدرت
ایستادن نداشت . تمام بدنش گر گرفته بود و قادر به تنفس نبود . به سختی توانست با جمع کردن تمام قوایش بگوید : تو
باعث شدي که دوباره حالم بد بشه . داري اشتباه می کنی . شراره ، تازگی ها فکرت خراب شده . تو از همون اول فکر می
کردي من می خوام تو رو ترك کنم . همه اینها بر می گرده به کاري که سروش با تو کرد . بهتره یه کم منطقی رفتار کنی . آرام
به شراره نزدیک شد . موهاي او را در دست گرفت و صورت او را بالا آورد و مستقیم به چشمان او نگاه کرد . امید خوب می
دانست وقتی به چشمان او نگاه کند ، شراره همه چیز را فراموش می کند و مثل همیشه به طرفش می آید و سرش را روي
شانه او می گذارد . براي مدتی گریه می کند ولی بعد آرام می شود و همه چیز را فراموش می کند . این بار هم چون دفعات
قبلی شراره به سمتش آمد و سرش را روي شانه او گذاشت . امید هم به او گفت که بهتر است اتفاقات این چند روز را فراموش کند و گذشته را از خاطرش پاك کند و بداند که امید او را هرگز ترك نخواهد کرد . همه چیز به روال عادي خود برگشته بود .
امید هر روز چون گذشته سر ساعت به خانه باز می گشت . او متوجه شده بود که دیر آمدن هایش شراره را عصبی کرده است
. همانند یک دکتر مشاور سعی داشت با حرف هایش و بدون هیچ دارویی حال او را بهبود ببخشد .
.در یکی از همان روزها در دفترش نشسته بود که تلفن اتاقش زنگ زد . گوشی را برداشت و صداي آقا رحمان را شناخت .
سلام و احوالپرسی کرد . به نظرش آمد که صداي آقا رحمان غمگین است . پرسید : اتفاقی افتاده ؟ از بابلسر با من تماس
گرفتن . طاهره خانم امروز صبح فوت کردن . به من خبر دادن ، چون نمی تونستن مستقیم به شراره بگن . امید که این خبر را
شنید به فکر فرو رفت . لحظاتی بین هر دو سکوت برقرار شد و امید گفت : خدایا کمکم کن من چهطوري این خبر رو بهش
بگم. تو شوهرشی ، بهتر از هر کس می تونی اونو در جریان بذاري . و در آخر اضافه کرد عصر به همراه ملیحه خانم به خانه
آنها می آیند تا همگی به بابلسر بروند . امید پس از خداحافظی وسایلش را برداشت و از اتاق کارش بیرون آمد و به ساناز
گفت : بهتره به مریض ها خبر بدي که من یه مدتی مطب نیستم . اتفاقی افتاده ؟ امید برگشت و با نگرانی گفت : مادربزرگ
شراره فوت کرده . ساناز با شنیدن نام شراره ، چینی بر پیشانی اش انداخت و گفت : خب ، تو چرا اینقدر خودت رو باختی .
نمی دونی شراره چقدر به او وابسته بود . ساناز به طرف امید آمد و گفت : خودت رو ناراحت نکن . فکر می کنی چند روز به
مطب نیاي ؟ به احتمال قوي یه هفته اي نمیام . از ساناز خداحافظی کرد . نمی دانست این موضوع را چگونه به شراره بگوید .
زمانی که وارد خانه شد ویدا به او سلام کرد . جواب او را داد و سراغ شراره را ازاو گرفت . حالش خوب نبود تو اتاقش خوابیده
. به سمت اتاق خواب رفت . شراره را دید که خوابیده است . نمی توانست او را بیدار کند . اگر هم بیدا می کرد نمی توانست به
او بگوید عزیزش مرده است. ولی به محض این که در بسته شد ، شراره چشمانش را باز کرد و از دیدن امید در این وقت روز
تعجب کرد و پرسید : چرا این قدر زود اومدي ؟ امید به صورت شراره نگاه کرد و به نظرش آمد که رنگ پریده است . پرسید :
حالت خوب نیست ؟ یه کمی کسلم و سر گیجه دارم . اما با دیدن امید و یاد آوري خواب بدي که دیده بود ، ترس در وجودش
لانه کرد . از امید پرسید : چیزي شده ؟ نه ، فقط فکر کردم بهتره چمدون ها رو ببندم و براي چند روز به بابلسر بریم . بابلسر
! امید براي عزیز اتفاقی افتاده ؟ را ستش رو بگو ؟ نه طوري نشده . فقط یه خورده مریض احواله . با شنیدن این حرف به سمت
تلفن رفت و گفت : مریضه ؟ بذار زنگ بزن حالش رو بپرسم . امید دستش را به روي دست او گذاشت و با این کار مانع او شدو
گفت : چرا زنگ بزنی ، بهتره آماده بشی که بریم بابلسر . رفتار امید به نظرش عادي نبود . با نگرانی پرسید : راستش را بگو براي عزیز اتفاقی افتاده ؟ خانمم ، گفتم که چیزي نیست . تو چمدونت رو ببند . خودت می ري و می بینی که چیزي نشده . تا
نگی من هیچ جا با تو نمیام . دیشب یه خواب بد دیدم . امید مطمئنی عزیز مریضه یا این که … حرفش را نیمه کاره تمام رها
کرد ولی امید متوجه منظور او شد . از رفتار شراره تعجب می کرد . او گونه می توانست با این سرعت همه چیز را حدس بزند .
امید سرش را تکان داد و شراره با دیدن این حرکت توان از پاهایش گرفته شد و اگر امید او را نگرفته بود حتما به زمین می
افتاد . لبانش کبود و چون گچ سفید شده بود . باور نمی کرد عزیزش را از دست داده باشد . ویدا هم با شنیدن حرف هاي آنها
در اتاق دیگر بلند بلند بناي گریستن را گذاشت . آن شب آقا رحمان به همراه ملیحه خانم به آنجا آمدند . شراره از زمان
شنیدن این خبر که عزیزش را از دست داده است حتی یک قطره اشک هم نریخت ، اما وقتی چشمش به عمو و زن عمویش
افتاد چشمه اشکش جاري شد . میان گریه اش دست عمو را بر سر خود حس کرد ولی این دست هاي پر محبت قادر نبودند
عزیز را به او باز گردانند . از این به بعد هرگز عزیز را نمی دید و وجود پر مهر او را براي همیشه از دست داده بود . با این فکر
گریه اش شدت گرفت . آقا رحمان سر او را بلند کرد و به چشمان پوشیده از اشک او نظري انداخت و گفت : دخترم ، صبور
باش ، عزیزت دوست نداشت تو رو ناراحت ببینه . پس ناراحتش نکن . ولی عمو … نمی توانست هیچ صحبتی کند ، پس به
گریه اکتفا کرد . ساعتی بعد همگی سوار ماشین و به سمت بابلسر حرکت کردند. شراره به خاطر قرص آرام بخشی که امید به
او خورانده بود از همان ابتداي مسیر به خواب رفت . با ضربه اي که به بازویش خورد ، چشمانش را از هم گشود ، خود را در
ماشین دید و حضور کسی را در کنارش احساس کرد . سرش را چرخاند و امید را دید که کنارش نشسته است . به محض
پریدن خواب از چشمانش ، مرگ عزیز را به یاد آورد و صورتش را میان دستانشپنهان ساخت . دست امید بر روي شانه اش
قرار گرفت . به طرف امید برگشت و گفت : پس بقیه کجا هستند ؟ همه رفتند توي خونه . من موندم بیدارت کنم . خستگیت
در رفت ؟ نمی دونم ، هیچی نمی دونم . تنها چیزي رو که الان می تونم بفهمم اینه که من الان جلوي خونه عزیزم اومدم ولی
اون نیست که به استقبالم بیاد و مثل همیشه به روم بخنده و من رو شاد کنه . شراره زیر گریه زد . بهتره پیش بقیه بریم .
امید با گفتن این حرف از ماشین پیاده شد و در سمت شراره را باز کرد و دست او را گرفت و هر دو داخل ساختمان شدند .
هفت روز از مرگ طاهره خانم می گذشت که امید به شراره گفت : من باید برم ولی تو رو مجبور نمی کنم با من بیاي ، اگر
دوست داري می تونی تا چهلم بمونی . تو ناراحت نمی شی؟ امید سرش را تکان داد و شراره نگاه قدرشناسانه اش را به او
دوخت . شراره با ویدا در بابلسر ماندند . خانه عزیز بدون صاحب خانه اش هیچ نداشت و سایه غم درست همان طور که بر وجود تک تک نزدیکان فرود آمده بود ، در و دیوار خانه را نیز پوشانده بود . روزها می گذشت . کم کم بر چیزي که قبل از
آمدن در موردش شک داشت ، یقین حاصل می کرد . او باردار بود . خاله نیز همین نظر را داشت ولی زمانی که امید براي
مراسم چهلم به بابلسر آمد حرفی به او نزد . هیچ تغییري در ظاهرش دیده نمی شد . خیال داشت وقتی به تهران آمد به دکتر
برود و پس از گرفتن جواب آزمایش ، امید را در جریان بگذارد . امید با دیدنش گفت : درسته عزیزت رو از دست دادي و در
این مدت عزادار بودي ، ولی انگار آب و هوا بهت ساخته . تپل شدي . در آن لحظه خواست دهان باز کند و همه چیز را بگوید
ولی جلوي خود را گرفت . منتظر روزي ماند که با جواب آزایش و دسته گل به مطب او برود و پدر شدنش را تبریک بگوید و
خوشحالش کند . وقتی به تهران برگشتند ، در این مورد با نازنین صحبت کرد و او را در جریان گذاشت . نازنین حرف هاي
شراره را که شنید با خوشحالی از شراره خواست به نزد مادرش بروند . نه ، ترجیح می دم پیشیه دکتر دیگه برم . آخه براي
چی ! وقتی مادر شوهرت متخصص زنانه ، چه کاریه پیشیه دکتر دیگه بري ؟ نازنین شروع نکن ، بار اول یه جاي دیگه بریم
ولی براي دفعات بعدي پیش مادرت می ریم . نازنین قبول کرد . آن روز به مطب دکتر رفتند . جواب آزمایشش هم مثبت بود .
او نزدیک به سه ماهه باردار بود . نازنین گفت : پس چرا زودتر نگفتی ؟ خودت که می دونی عزیز فوت کرد من چهل روز
بابلسر بودم . درست همون وقتی که باید پیش دکتر می رفتم بابلسر بودم . این مدت هم حال و روز درست و حسابی نداشتم .
حالا می خوام به مطب امید برم و همه چیز رو بهش بگم . تو و فرهاد امشب خونه ما دعوت هستید . می خوام شما هم باشید .
به پد و مادر هم خبر می دم . نازنین پیشنهادش را قبول کرد و به طرف خانه اش رفت . شراره هم به سمت مطب امید حرکت
کرد . سر راهش به گل فروشی رفت و دسته گلی خرید . چند مریض در مطب نشسته بود . به طرف خانم خطیبی رفت . هر بار
برخورد با او ، یادآورد اولین دیدارشان بود . آن روز که صداي خنده هاي بلندش را از مطب امید شنیده بود . روبه رویش قرار
گرفت و سلام کرد . ساناز سرش را بلند کرد و به محض دیدن شراره طلبکارانه گفت : سلام خانم میلانی . شراره به زور
لبخندي بر لبانش نشاند و گفت : مریض داره ؟ همین طوره ، همین الانم رفت . براي شراره این کلمه گران آمد . خانم خطیبی
چطور به خودش اجازه می داد که با او این طور رفتار کند ؟ منظورش این بود که زیاد معطل می شوید . اما مهم نبود او حاضر
بود که براي دادن این خبر ساعتها منتظر بماند . مدتی بود انتظار این لحظه را می کشید . روي صندلی خالیکه کنار منشی
قرار داشت نشست . نگاهی به صورت خانم خطیبی انداخت . مثل دفعات قبل خیلی ماهرانه آرایش کرده بود و همین آرایش
او را زیبا نشان می داد . هر چند نمی شد به او گفت که زشت است ولی هر بار که شراره او را می دید ، نفرتش نسبت به او بیشتر از دفعه قبل می شد . دوباره به یاد اولین برخوردش با او افتاد . همین مسئله باعث شد خشمش بالا بگیرد ، بخصوص
وقتی فکر می کرد ، امید نه با خواست او و نه حتی با حرف هاي پدرش ، حاضر نشد این دختر را اخراج کند . در این افکار بود
که خانم خطیبی به طرفش برگشت و گفت : اتفاقی افتاده ؟ سرش را تکان داد و گفت : نه ، چطور مگه ؟ آخه خیلی وقته به
صورتم زل زدین ! حواسم به شما نبود داشتم به یه چیز دیگه اي فکر می کردم . به ناگاه چشمش به دست او افتاد و نگاهش
ثابت شد . شک نداشت که همان انگشتر است . همانی که در کمد امید دیده بود ! فکر می کرد امید خیال دارد آن انگشتر را
به او هدیه بدهد ولی حالا نزدیک سه ماه گذشته و خبري از انگشتر نشده بود و حالا انگشتر در دست خانم خطیبی جاي
گرفته بود . سعی کرد خونسرد باشد و پرسید : چه انگشتر قشنگی ! خانم خطیبی نگاهی به انگشتر انداخت . خندید و گفت :
بله ، خیلی قشنگه . شراره با دقت به چهره او نگاه کرد ، هنگام اداي این جملات چشمانش برق زد . فکر کنم این انگشتر رو
خیلی دوست دارین ؟ شراره متوجه شد آن انگشتر در دست چپ او قرار دارد. با تعجب پرسید : تازگی نامزد کردین ! ساناز
سرش را بلند کرد و مستقیم به چشمان او نگاه کرد و گفت : نامزد نه ، ازدواج کردم . و بلند خندید . خنده اي که براي شراره
آزاردهنده و گوش خراش بود . انگار به او می خندید . ترس به جانش افتاد . نمی خواست باور کند این همان انگشتري است
که در کمد امید دیده است . اما خودش بود ! سرش را بلند کرد و با نگاه مضطربش پرسید : می تونم اسم همسرتون رو بدونم
؟ خانم خطیبی سرش را تکان داد و گفت : متاسفانه معذورم ، منو ببخشید . چرا نمی توانست بگوید ؟ چه دلیلی داشت ؟ در
این لحظه صداي خانم خطیبی به گوشش رسید که گفت : خانم میلانی مریض بیرون اومد چند لحظه صبر کنید من با دکتر کار
دارم . کارم که تموم شد شما می تونید داخل شید . خانم خطیبی به طرف اتاق امید رفت . واقعا کار او مقدم تر بود ؟ با خود
گفت : امید چقدر به این دختره رو داده. از رفتار خانم خطیبی عصبی شد و دسته گل را در دستانش فشرد . اما عصبانیتش
زیاد طول نکشید وقتی به خبري که می خواست به امید بدهد فکر کرد و حالت چهره او را وقتی می شنید پدر می شود در
نظرش مجسم کرد ، لبخند به لبانش آمد . اما دوباره ذهنش مشوش شد . خانم خطیبی چه کار مهمی داشت که این قدر طول
کشید . شراره تحملش را نداشت و می خواست هر چه زودتر این خبر را به امید بدهد و او هم در شادي اش سهیم شود . به
طرف اتاق رفت و در را باز کرد . اما از دیدن صحنه مقابلش مات ماند و دسته گلی که در دستش قرار داشت به زمین افتاد .
امید همانند زمانی که قصد آرام کردن او را داشت خیلی نزدیک به خانم خطیبی نشسته بود و صمیمانه می خواست با حرف
هایش از عصبانیت او بکاهد ولی با ورود شراره صحبت هاي آن دو قطع شد . امید کمی جا خورد و به عقب رفت . خیلی سریع خودش را کنترل کرد . شراره احساس کرد آن دو بر سر موضوعی با هم مشاجره می کردند ولی این ارتباط هیچ شباهتی به
ارتباط یک منشی و دکتر نداشت ! امید به جاي این که شرمنده باشد ، طوري نگاه کرد که انگار شراره مقصر است ! امید از جا
بلند شد و به طرف شراره آمد و با جدیت تمام گفت : نتونستی دو دقیقه صبر کنی ؟ شراره با صدایی عصبی و لرزان بر سر او
داد زد و گفت : از همین می ترسیدم . پدرتم از این می ترسید . این منشی شماست یا … امید نگذاشت حرفش تمام شود و
گفت : صدات رو بیار پایین . اینجا مطبه ، آبروم رو بردي . شراره با زهر خندي گفت : آبرو ؟ از همون روزي که خنده هاي اینو
شنیدم و تو قبول نکردي بیرونش کنی باید می فهمیدم مرد زندگی نیستی ولی من احمق مثل همیشه گول تو رو خوردم .
امید جلوتر آمد و با دو دستش بازوهاي شراره را گرفت . با این عمل می خواست او را آرام کند . با لحنی مهربان گفت : داد و
بیداد نکن ، برو خونه میام حرف می زنیم . من تا نفهمم اینجا چه خبره از اینجا نمی رم . به طرف خانم خطیبی برگشت و گفت
: تو خجالت نمی کشی ؟ ولی او با بی تفاوتی شانه اي بالا انداخت و گفت : کار خلافی نکردم . امید چهره اش عصبی و ماهیچه
هاي صورتش کشیده شده بود . با لحنی محکم و قاطع گفت : شراره بهتره تو بري ، بعدا با هم در این مورد حرف می زنیم .
شراره به دسته گلی که از دستش به زمین افتاده بود ، نگاه کرد . خم شد ، آن را برداشت و تمام دق دلی اش را سر آن گل
خالی کرد . و تمام گلبرگ هاي آن را پر پر کرد و گفت : حیف ! می خواستم بهت بگم . … و بدون این که حرفش را کامل کند
اتاق را ترك کرد . با سرعت تمام از ساختمان خارج شد و خودش را به ماشین رساند . سرش را روي فرمان گذاشت و بغضش
را رها کرد . و اشک هایش به روي فرمان ریخته شد
.خانم خطیبی ! او گفت آن انگشتر را همسرش به او داده است ولی آن انگشتر در کمد امید بود یعنی او زن امید بود … نه
امید هرگز این کار را نمی کرد . آن هم درست یک سال بعد از ازدواجشان . او آن قدر خوب و مهربان بود که … نمی توانست
آن چه را حدس زده باور کند . چه باید می کرد ولی مگر سه ماه پیش او امید را ندید که دست در دست خانم خطیبی داشت و
با خنده وارد رستوران شد ، دیگر نتوانست بر خودش مسلط شود . سرش را به صندلی تکیه داد و براي لحظاتی چشمانش را
بست . اما با این کارها دردي دوا نمی شد . ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت . وارد خانه شد . نگاهی به دور و برش
انداخت . به گل هاي داخل گلدان نگاه کرد و به کیک کوچکشان که در یخچال بود فکر کرد . همین طور به جشن ساده اي که
می خواست بگیرد . ویدا از اتاقش بیرون آمد و به او سلام کرد . ویدا صورت سرخ شده خواهرش را که دید ، پرسید : گریه
کردي ؟ نگاهی به ویدا انداخت و با لبخند به سمتش رفت و گفت : نه ، چرا گریه ؟ دروغ نگو ، دیگه بچه نیستم و می تونم بفهمم که گریه کردي . چیزي شده ؟ نه چیزي نیست . پس بگو امروز چه خبره ؟ اما شراره سکوت کرد . ویدا به گل ها اشاره
کرد و گفت : اون کیک تو یخچال و این گل ها . تولد که نیست پس چیه ؟ شراره مانتو را از تنش در آورد . اگر چه خودش به
گفته اش شک داشت ولی گفت : اگه خدا بخواهد می فهمی اینا براي چیه . شراره خودش را روي مبل انداخت و به چیزیهایی
که امروز دیده بود فکر کرد . با به یاد آوردن آن حلقه ، به سمت اتاق خواب رفت . در کمد امید را باز کرد و مشغول جستجو
شد . هر چند می دانست کار بیهوده اي است ولی شانسش را امتحان کرد . کشوها را هم گشت ولی چیزي ندید . دوباره ترس
همه وجودش را گرفت و به احتمال کوچکی که دل خوش کرده بود خندید . اگر واقعیت داشته باشد چه باید می کرد ؟ آن هم
حالا که دیگر تنها نبود تا خیلی راحت از همه چیز بگذرد . به خودش می گفت : نه ، خیالاتی شدم . همه اش فکر و خیاله .
بیخودي دارم خودم رو عذاب می دم . حتما قضیه طور دیگه اي بوده . من که می دونم دوستم داره چرا این فکر ها رو می کنم
. آن هم در مورد امید ! به سمت تخت رفت و دراز کشید . دو ساعت گذشت ، بدون این که لحظه اي پلک هایش را روي هم
گذاشته باشد . هوا تاریک شده بود که اتاق باز شد و امید در چارچوب در قرار گرفت . با آمدن او ، روي تخت نشست و
نگاهش کرد . باید براي امروز دلیل بیاورد . امید چراغ را روشن کرد . در را پشت سرش بست و به طرف او آمد . کنارش
نشست و گفت : سلام خانم . امید خوب می دانست شراره چقدر از دستش دلخور است . نمی خواي جوابم رو بدي ؟ تا نگی
چرا امروز اون رفتار رو کردي نه . من باید بگم یا تو ! اصلا خوب با خانم خطیبی حرف نزدي . اون حتی جوابت رو هم نداد .
روي تخت جا به جا شد و گفت : اون چه جوابی بده ! دختره پرو ! چرا ازش طرفداري می کنی ؟ چرا بیرونش نمی اندازي ؟ تو
چرا هی به اون بدبخت بند کردي ! اگر دوستم داري دیگه نمی خوام برات کار کنه . دکتر سلیمی چند بار ازم خواسته که بهت
بگم این دختر رو بیرون کنی . بس کن ، من و دکتر خودمون در این باره با هم حرف می زنیم . شراره با چهره اي عصبی و
پریشان چشم به امید دوخت و گفت : می خوام توضیح بدي . امید از روي تخت بلند شد ، دستش را داخل جیب شلوارش
کرد و گفت : تو ول کن نیستی ؟ من زنتم آیا این حق رو ندارم ؟ چند بار ازت خواستم که به مطب نیاي . امید من دارم خیلی
کوتاه میام . داري کوتاه میاي ؟ با صداي بلندي که بیشتر به فریاد می مانست گفت : بله که کوتاه میام . اون انگشتر که تو
کمدت بود براي کی بود ؟ خانم خطیبی ؟ این حرف با عکس العمل سریع امید روبرو شد . برگشت و شراره را نگاه کرد .
احساس کرد که امید دست و پایش را گم کرده است . شراره با خونسردي اي که براي خودش باور کردنی نبود ، نگاهی به امید
انداخت و گفت : حرف بدي زدم ؟ دست و پاتو گم کردي ! اون انگشتر تو دست منشی ات چه کار می کرد ؟ می گفت شوهرش داده . شراره این حرف را که زد از تخت پایین آمد و روبروي امید ایستاد . تا از نزدیک عکس العمل او را ببیند . ترسش بیشتر
شد . چرا امید دلیل نمی آورد ؟ نمی خواست قانعش کند که او اشتباه کرده است ؟ امید روي صندلی نشست ، سرش را خم
کرد و دستانش را درون موهایش فرو برد و با صداي آهسته اي گفت : خیلی زود همه چیز رو فهمیدي ! از حرفی که شنید زیر
پایش خالی شد و اگر دیوار را نمی گرفت به زمین افتاده بود . امید خودش را به او رساند . دستش را پیش آورد تا او را بگیرد
ولی شراره دست امید را پس زد و گفت : به من دست نزن . شراره حالت خوب نیست . دستات داره می ارزه . بیا روي صندلی
بشین . خجالت نمی کشی به من نگاه می کنی ؟ روت می شه ! سعی کرد بر خودش مسلط باشد وقتی حالش کمی بهتر شد به
طرف در رفت . امید محکم او را گرفت و گفت : داري کجا می ري ؟ می خوام از این خونه برم حرفی داري ؟ تو زن منی ، نمی
تونی بري . می خواست دستان قوي امید را از بازوانش جدا کند ولی نمی توانست . ویدا که از سر و صداي آنها به اتاق آمده
بود ، در را کامل باز کرد . امید با دیدن ویدا، شراره را رها کرد . شراره به طرف ویدا رفت و بعد نگاهی به امید انداخت . اگر چه
عصبی بود و دستانش می لرزید ولی لحن صدایش خونسرد و غیر عادي می نمود . خیلی راحت و سریع پرسید : کی عقدش
کردي ؟ امید سرش را پایین انداخت و گفت : یک ماهی میشه . بدون اجازه من ، اونم وقتی عزادار عزیز بودم . تو اینجا براي
خودت عروسی راه انداخته بودي ! واقعا شرم نمی کنی به صورتم نگاه می کنی ؟ شراره دست ویدا را گرفت و به دنبال خود
کشید . مانتویش را به تن کرد و روسري را روي سرش انداخت و با برداشتن کیفش در را باز کرد . ویدا پرسید : آبجی چی
شده ؟ امید جلوي در آمد و گفت : کجا می ري ؟ همون جایی که خیلی وقت پیش باید می رفتم . دیگه نمی تونم تو این خونه
بمونم . دارم می رم و دیگه بر نمی گردم . می تونی بري و دست زنت رو بگیري و بیاریش تو این خونه که براي همیشه پیشت
بمونه . چون من حاضر نیستم با مردي مثل تو زندگی کنم . امید دست او را گرفته بود و نمی گذاشت شراره خارج شود . از او
می خواست که بایستد تا با هم حرف بزنند . شراره سعی داشت دستش را رها سازد . ولم کن ، حرفی براي زدن نمونده . یک
سال نشده سرم هوو آوردي . شراره نذار دستم روت بلند بشه . شراره این حرف را که شنید ، چشمانش را که از فرط
عصبانیت از هر زمان دیگري یاغی تر شده بود به امید دوخت و گفت : همین یه کار رو نکردي ، بیا بزن . از توي کثافت هر ….
هنوز _________حرفش تمام نشده بود که دست امید به روي صورتش خوابید و صداي جیغ ویدا در راهرو پیچید . از شدت ضربه شراره
تعادلش را از دست داد و از پله ها پایین افتاد . امید لحظه اي گیج و منگ نگاه می کرد . در همین لحظه در آپارتمان کناري
باز شد و خانم فلاح بیرون آمد و گفت : چی شده دکتر ؟ امید به خودش آمد و با سرعت به سمت شراره دوید . شراره او در جلوي چشمانش به خودش می پیچید . کنارش نشست و دستش را به زیر کمر او گذاشت و از زمین بلندش کرد و با نگرانی
پرسید : شراره طوریت شده ؟ لبان شراره تکان خورد اما تا امید گوشش را نزدیک دهان شراره ببرد،^ او از حال رفت و سرش
بی حالت به روي دست امید افتاد . خانم فلاحی وقتی شراره را در آن حال دید گفت : زود برسونیدش بیمارستان ، زود باشید
. در این زمان از پشت در سایه دو نفر دیده شد و صداي زنگ آپارتمان آنها به گوش رسید . ویدا با گریه به سمت در رفت و
آن را باز کرد . نازنین و فرهاد بودند . نازنین با گل و شیرینی آمده بود . اما وقتی گریه ویدا را دید ؟، لبخند بر لبش خشک
شد و خم شد و پرسید : چرا گریه می کنی چیزي شده ؟ ویدا به جاي جواب ، در را به طور کامل باز کرد و نازنین ، شراره را
روي زمین دید . امید که روي زمین نشسته بود سر شراره را به روي پایش قرار داده بود و به خودش بد و بیراه می گفت .
نازنین زیر لب گفت : یا ابوالفضل . به طرف برادرش دوید و با نگرانی پرسید : چی شده ؟ امید بدون این که به نازنین نگاه کند
زیر لب گفت : از پله ها افتاد . نازنین به سرعت خودش را به فرهاد رساند و گفت : بدو ماشین رو روشن کن . امید چرا ماتت
برده ؟ بلندش کن زودتر برسونیمش بیمارستان . خانم فلاح دست ویدا را گرفت و گفت : تو نرو همین جا بمان . آبجیت حالش
خوب می شه . ولی ویدا خبال ماندن نداشت . نازنین او را بغل کرد و گفت : تو اینجا بمون بهت زنگ می زنم . شب هم میام
می برمت ، باشه ؟ ویدا چاره اي جز تسلیم نداشت و با چشمان اشکبارش رفتن آنها را تماشا کرد . بغض گلوي نازنین را می
فشرد و نمی گذاشت حرف بزند . به عقب برگشت و به امید نگاه کرد که گریان ، سر شراره را به روي پایش گذاشته بود و
مدام موهاي او را که از زیر روسري بیرون آمده بود به دور انگشتش می پیچید وP dir=rtl حرف هایی را زیر لب زمزمه می کند . نازنین
گفت : جاي سیلی رو صورتشه ! دعواتون شد ؟ امید سرش را تکان داد . نازنین از کوره در رفت و سر امید فریاد زد : دعوا !
اونم تو این موقعیت ! آخه چطور ت.نستی این کار رو بکنی ؟ اون می خواست امشب رو جشن بگیره تو چکار کردي ؟ امید با
تعجب به نازنین نگاه کرد و گفت : جشن ؟! از عکس العمل امید تعجب کرد . انگار که او چیزي نمی دانست . مگه امروز شراره
نیومد مطب بهت بگه … چی رو می خواست بگه ؟ نازنین زیر لب گفت : خدایا سالم نگهشون دار . فرهاد سریع تر برو . من
دارم با حداکثر سرعت می رم . الان دیگه می رسیم . امید بعد از گذشتن چند ثانیه ، حرف هاي نازنین برایش معنا پیدا کرد و
زیر لب گفت : خدایا نگهشون دار یعنی ! مگه بهت نگفت قراره پدر بشی ؟ امید با شنیدن حرف نازنین سرش را محکم به بدنه
اتومبیل کوبید و گفت : به خدا خودم رو نمی بخشم . آخه چطور تونستم ؟ اگر بلایی سر شراره بیاد … خدایا من چکار کنم ؟
دستش را به روي ابروهاي کمانی شراره کشید و به مژه هاي بلند و فرخورده او نگاه کرد . براي لحظه اي این چهره معصوم را با چهره ساناز مقایسه کرد و با لحنی خشمگین گفت : اگه بلایی سرش بیاد ، والله می کشمش . شراره من با تو چکار کردم ؟ به
بیمارستان رسیدند . شراره را به اتاق عمل بردند . نازنین به پدر و مادرش تلفن کرد . امید در گوشه اي از سالن نشسته بود و
به اتفاقات پیش آمده فکر می کرد . باورش نمی شد که آن کارها را او کرده است . چرا به حرف هاي بقیه گوش نکرده بود .
تازه می فهمید که چه کرده است . حالا دیگر او چطور می توانست نظر شراره را نسبت به خودش مثل سابق کند . آن هم
کسی چون شراره . دکتر از اتاق عمل خارج شد . نازنین و امید خودشان را به او رساندند. نازنین با نگرانی پرسید : چی شد
دکتر ؟ متاسفانه بچه اش را از دست داد. خودش چی ؟ دکتر به جاي نازنین به امید نگاه کرد و گفت : شما همسرش هستید ؟
امید سرش را تکان داد و دکتر گفت : خودش سالمه . این حرف را را که زد ، کمی مکث کرد . به امید نگاه جدي و حاکی از
اظهار تاسف انداخت و از آنجا دور شد . امید با شنیدن خبر سلامتی شراره کمی آرام گرفت ، ولی وقتی فکر کرد که او قاتل
بچه اش است ترسید . واهمه داشت که این موضوع باعث شود شراره را هم از دست بدهد . در این زمان نگاهش به چهره پدر
و مادرش افتاد که به سمت آنها می آمدند . خانم میلانی از پسرش پرسید : امید چی شده ؟ شراره حالش چطوره ؟ نازنین به
جاي امید جواب داد : خوبه مادر ولی ..
..نازنین انگار جمله اش را بلعید و نتوانست کامل کند . خانم میلانی پریشان تر از آن بود که بتواند صبر کند ، این بود که
فریاد زد : ولی چی ؟ شراره باردار بود و بچه اش رو از دست داد . به خاطر مرگ عزیزش تا امروز نتونسته بود به ما حرفی بزنه
، ولی می خواست امشب با یه جشن کوچیک این خبر خوب رو به ما بده . دکتر میلانی به چشمهاي پسرش خیره شد . به
راحتی در چهره او می شد همه چیز را خواند . خیلی محکم از پسرش سوال کرد : امروز چه اتفاقی افتاده ؟ امید سرش را
پایین انداخت ، او قادر نبود به هیچ سوالی پاسخ دهد . پسر چطور شد کارتون به بیمارستان رسید . دعواتون شد ؟ پدرش را
نگاه کرد و گفت : پدر ولم کنید . با سرعت از جلوي آنها گذشت و به محوطه بیمارستان رفت . آنها خبر نداشتند او چه کرده
است . زندگی اش داشت از هم می پاشید . حالا که فکر می کرد باور نمی کرد که تا این حد احمق باشد ، اما بود . دلش می
خواست برود با همین دستی که شراره را زده بود ساناز را خفه کند . آخر چرا او را بیرون نکرد ؟ چرا خودش را بابت طلاق
گرفتن ساناز مقصر می دانست ؟ همین امر باعث شد او را به عنوان منشی مطب قبول کند و بعد … چرا وقتی ساناز به او گفت
که تنهاست و پدر و مادرش قبولش نمی کنند و جایی هم به او خانه اجاره نمی دهند و از او خواست عقدش کند ، او را از خود
نراند . در عوض حلقه خرید و رسما عقدش کرد . چرا فکر می کرد شراره نمی فهمد . اما در هر حال ساناز همسر رسمی او بود و از او می خواست شراره را براند .
سلام دخترم . به طرف صدا برگشت . خانم میلانی را دید . خواست بگوید سلام مادر ، ولی این کلمه بر زبانش نچرخید . یواش
یواش حالت خوب می شه و می ریم خونه . ناگهان با یاداوري چیزي ، به سختی گفت : من چرا این جا هستم ؟ خانم میلانی با
ناراحتی جواب او را داد : دیروز تو … ولی نتوانست حرفش را بزند . شراره به روي شکمش دست کشید و اشک دیدگانش را
پوشاند . با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت : همه چیز تموم شد ؟ خانم میلانی با خنده گفت : چیزي تموم نشده ، تو
اول زندگیته ، وقت زیاد داري . شراره می تونی بگی دیروز سر چی دعواتون شد ؟ شراره به سوال خانم میلانی هیچ پاسخی
نداد و فقط چشمانش را روي هم گذاشت . چند لحظه بعد ، صداي نازنین و پدر شوهرش را شنید . نگاهشان کرد . نازنین
دسته گل را روي میز گذاشت و به طرفش آمد . دو دست او را فشار داد و صورتش را بوسید و گفت : خودت رو ناراحت نکن
اتفاقیه که افتاده . ولی آنها خبر نداشتند که درد او یکی نیست . نمی دانست باید خوشحال باشد یا ناراحت . بچه اش را از
دست داده بود ولی اگر این اتفاق نمی افتاد ، با داشتن پدري چون امید چه بر سر زندگیشان می آمد ؟ می دانست که دیگر
هرگز به آن خانه پا نخواهد گذاشت . اشکش جاري شد و از پس لایه هاي اشک ، توانست هیکل درشت و چهار شانه امید را
که روزي تکیه گاهش شده بود تشخیص دهد . کسی که از داشتنش به خود می بالید و در کنارش سروش را فراموش می کرد .
با آمدن امید ، سه عضو دیگر خانواده میلانی آنجا را ترك کردند تا در واقع آنها با هم آشتی کنند . غافل از این که شراره
تصمیمش را گرفته است . او حتی حاضر نبود به صورت امید نگاه کند . پس از رفتنشان امید به کنار تختش آمد و کنارش
نشست و به او چشم دوخت . در نگاه امید می توانست تقاضاي بخشش را به وضوح بخواند . شراره ، نگاهش را به سمت
دیگري دوخت ولی امید دستش را جلو آورد و اشک هایی که بر روي صورت او روان بود ، کنار زد . ولی شراره آن قدر توان
نداشت که داد بزند یا مانع از کار او شود . صداي امید را شنید که می گفت : خیال نداري که حتی یه نگاه هم به صورتم
بندازي یا حتی سرم داد بزنی ؟ امید دیگه نمی خوام ببینمت . از اینجا برو . بذار همه چیز بدون سر و صدا تموم بشه . حرفش
باعث شد ، امید با دست صورت او را به سمت خود برگرداند و بگوید : چی رو می خواي تموم کنی ؟ به اجبار نگاهی به صورت
او انداخت و با لحنی آرام ولی غضب آلود گفت : می خوام طلاق بگیرم . امید از زبان شراره چیزي را شنید که از آن می
ترسید . ملتمسانه گفت : تو این کار رو نمی کنی ؟ چرا می کنم . شاید اگر این بچه رو از دست نداده بودم ، با وجودي که ازت
متنفر بودم با تو زندگی می کردم ولی حالا می تونی با زنت زندگی کنی . ولی تو زن منی ، اینو می فهمی ؟ نه ، من دیگه هیچی نمی فهمم . فقط اینو می دونم که تو بچه ام رو کشتی . حالا دیگه برو که نمی خوام ببینمت . صورتش را به سمت
دیگري چرخاند و صداي امید را شنید که می گفت : ولی من تو رو طلاق نمی دم . سرش را برگرداند و چشمانش را به صورت
امید دوخت و گفت : می دونی اون سروشی که به خاطر حرفاش ازش متنفر بودم ، صد بار شرافتش از تو بیشتر بود . اون
لااقل قبل از ازدواج تکلیفش را با خودش روشن کرد ولی تو … برو که دلم نمی خواد دیگه هیچ وقت ببینمت . در آن لحظه آقا
رحمان و ملیحه خانم با نگرانی وارد اتاق شدند . ویدا صبح به آنها خبر داده بود . آقا رحمان وقتی چشمش به کبودي صورت
برادرزاده اش افتاد دستش را جلو برد و کبودي صورت او را لمس کرد . با چشمانی غضب آلود به امید نگاه کرد و در حالی که
با دست به او اشاره می کرد گفت : کار توئه ، درسته ؟ فکر کردي این دختر پدر بالاي سرش نیست ، می تونی هر غلطی دلت
خواست بکنی ، کور خوندي . هنوز عموش نمرده که دستت رو روش بلند کردي . آخه پسره پررو چطور تونستی دست رو زن
باردار بلند کنی ؟ آقا رحمان چند قدم به سمت امید برداشت ، ملیحه خانم سعی داشت جلوي همسرش را بگیرد . از صداي
آقا رحمان ، خانواده میلانی وارد اتاق شدند . پرستارها نیز خودشان را به آنجا رساندند و با صداي بلند گفتند : آقا چه خبرته
اینجا بیمارستانه . آقاي میلانی سعی داشت تا آقا رحمان را آرام کند . او را روي صندلی نشاند . آقا رحمان سرش را خم کرد و
با صداي گرفته گفت : آخه چطور تونستی صورت این دختر رو این طور کبود کنی ! یادگار برادرم که مثل دسته گل بود به تو
دادم تا مراقبش باشی. یک سال نشده باید گوشه بیمارستان ببینمش. آخه تو مردي ؟ امید جوابی نمی داد و همچنان ساکت
ایستاده بود . خانم میلانی گفت : ما هر چی می پرسیم دعواتون سر چی بوده هیچی نمی گن . نازنین به طرف شراره رفت ،
سر او را برگرداند و به چشمان اشک آلود دوستش نگاه کرد . دوستی که همچون یک خواهر برایش عزیز بود . به آرامی گفت :
چرا هر دو تون ساکتید ؟ مشکلتون چیه ؟ شراره ، حرف بزن . شراره دست لرزانش را روي پیشانی اش گذاشت . هیچ
مقاومتی براي جلوگیري از ریزش اشک هایش نمی کرد به آرامی گفت : من دیگه حاضر نیستم حتی نگاهش کنم . بگید از
اینجا بره . بره پیش اون دختره … و دیگر صدایش از میان هق هق گریه اش قابل تشخیص نبود . همین حرفش کافی بود تا
آقاي میلانی چند گام به جلو بردارد ، روبه روي پسرش بایستد و با عصبانیت بر سر او فریاد بزند : این دختره کیه ؟ شراره چی
داره می گه ؟ واي به حالت اگه به اون منشیت مربوط بشه . نذار تو این سن و سال براي اولین بار دستم روت بلند شه . آقا
رحمان آرام تر شده بود ، خودش را به کنار تخت شراره رساند . کنارش نشست و با صدایی آرام و پدرانه گفت : نمی خواي به
عموت نگاه کنی و حرف بزنی ؟ شراره سرش را بلند کرد و به چشمان آبی رنگ عمو نگاه کرد که در آن لحظه درست شبیه چشمان پدر شده بود . احساس کرد پدر در کنارش قرار گرفته است . سرش را پایین انداخت و دوباره بدون هیچ جوابی فقط
گریه کرد . عمو او را محکم در آغوش فشرد . شراره حس کرد در آغوش پدرش قرار گرفته است . حالا کسی را داشت که
کمکش کند . با صدایی لرزان گفت : می خواستم برم بهش بگم ، بگم قراره پدر بشه . کیک گرفته بودم ، گل خریده بودم ، اما
عمو اون نامرده . اون زن گرفته ، اونم زمانی که من براي عزیز عزاداري می کردم . با تمام شدن صحبت هاي شراره ، صداي
کشیده اي به گوش رسید ، آقاي میلانی به حرفش عمل کرد و با صدایی بلند گفت : تو آبروي منو بردي . شراره سرش را بلند
کرد و به چشمان عمو که پر از اشک شده بود نگاهی انداخت و گفت : عمو من دیگه به اون خونه بر نمی گردم . آقا رحمان بر
سر برادرزاده اش دست کشید و گفت : اگر هم بخواي من نمی ذارم . خوب شد بچه ات رو از دست دادي . حالا راحت تر می
تونی تصمیم بگیري . امید گفت : ولی من هرگز شراره رو طلاق نمی دم من دوسش دارم . آقا رحمان نگاهی غضب آلود به
امید انداخت و گفت : مگه می تونی ! اگر دوستش داشتی از این غلط ها نمی کردي . تو پسره … حرفش را خورد و به زبان
نیاورد . نازنین شوکه شده بود . نمی توانست حرف هایی را که شنیده است باور کند ، یعنی امید با ساناز ازدواج کرده بود !
خانم میلانی با گریه گفت : چقدر من و پدرت به تو هشدار دادیم ، ولی نمی دونم چطور اون دختر این بلا رو به سرت آورد .
زندگیت رو از هم پاشید . آخه من چطوري می تونم تو روي این دختر نگاه کنم ؟ با کاري که تو کردي حتی نمی تونم بگم که
بر گرده . آقاي میلانی که سخت شرمنده و خجالت زده شده بود به طرف عروسش رفت و گفت : اگر تصمیم گرفتی طلاق
بگیري من حرفی ندارم . اگر دامادم این کار رو با دخترم کرده بود می کشتمش ، ولی حالا پسر خودم ….سرش را پایین
انداخت و از اتاق خارج شد . شراره به آقاي میلانی نگاه کرد که رفتار پسرش کمرش را شکسته بود و با حالی زار پا از اتاق
بیرون می گذاشت . آقا رحمان امید را خطاب قرار داد و گفت : بهتره بري . دیگه نمی خوام تا روز دادگاه که تکلیفش رو براي
همیشه روشن می کنم به دیدنش بیاي . بر تا اختیار از دستم نرفته …
و با گفتن بر شیطان لعنت ، منتظر ماند تا امید بیرون برود . خانم میلانی با سرافکندگی گفت : بهتره خوب فکر کنی . طلاق
آخر کار نیست . حق اون دختر رو کف دستش می ذارم . تو نباید به این راحتی پا پیش بکشی که اون همین رو می خواد .
شراره با بغض گفت : دیگه نمی خوام با امید زیر یه سقف زندگی کنم . نازنین در آن لحظه بیشتر از این که به زندگی برادرش
فکر کند ، به سرانجام دوستی اش می اندیشید . با این عمل امید چه بر سر دوستی اش می آمد ؟ او خیلی بیشتر از یک
دوست به شراره وابسته بود . و حالا می دید زندگی بهترین دوستش را که برایش مثل یک خواهر عزیز بود بیشتر از هر کس دیگر ، برادر او تباه کرده است . نازنین فقط توانست با چشمانی اشک بار بگوید خداحافظ و بعد از یک نگاه طولانی که به
صورت شراره انداخت از اتاق خارج شد .
به همراه عمو از دادگاه بیرون آمد . هنوز در ماشین را باز نکرده بود که صداي امید را شنید . به عقب برگشت . به نظرش آمد
کسی که مقابلش ایستاده است دیگر آن هیبت مردانه و صورت قوي و تا حدي خشن را ندارد . مردي شکست خورده را در
مقابل خود می دید . اما چشمانش هنوز آن قدرت سابق را داشتند که نگذارند شراره به راحتی نگاه از آنها برگیرد . با شنیدن
صداي عمو به آن سمت برگشت . شراره سوار شو . قبل از سوار شدن نگاهی دیگر به امید انداخت و به آرامی این جملات را بر
زبان راند . هر خطایی ازت سر می زد می تونستم ببخشم ولی این یکی رو نه . بهتره که حالا همه چیز تمام شده به فکر
همسرت باشی . باید قبل از این که فکر همسر دوم به سرت می زد به عاقبت کار خوب فکر می کردي . به خصوص تو که در
مورد گذشته من همه چیز را می دونستی . دیگر حرفی براي گفتن نداشت ، در ماشین را باز کرد و سوار شد . به محض این که
روي صندلی نشست ، صداي لرزان عمو را شنید : تن پدرت رو تو خاك لرزوندم . من نتونستم درست وظیفه ام رو انجام بدم .
عمو این حرف رو نزنید . امید که از اول بد نبود فقط نمی دونم چطور شد که … به هر حال کاري کرد که نتونم باهاش زندگی
کنم . همه چیز رو خودش از بین برد . اگه می دونستم زنش آدم حسابیه دلم نمی سوخت . اگه فکر می کردم از من بهتره
کمتر ناراحت می شدم . ولی وقتی می بینم به خاطر کسی زندگیمون رو از هم پاشید و بچه امون رو … عمو من چیزهایی تو
اون خونه دارم که حتما باید با خودم بیارم . اگرم تا حالا نرفتم فقط به خاطر این بود که مبادا از تصمیمم منصرف بشم . اما
حالا می خوام برم . فکر می کنی کسی باشه .؟ امید می ره خونه ، می دونم که می ره . از بیرون به خانه اي که با امید در آن
زندگی می کرد نگاهی انداخت . صداي عمو را شنید که پرسید : منم با تو بیام ؟ نه ، خودم می رم شما همین جا منتظر باشید
. ماشین امید را دید . درست حدس زده بود . با زدن زنگ صدایش را شنید که از ایفون پرسید : کیه ؟ منم در رو باز کن .
صداي متعجبش حتی از پشت آیفون هم قابل تشخیص بود . شراره تویی ؟ به این زودي داره صداي من فراموشت می شه ؟ یه
چیزهایی تو خونه دارم که برام خیلی مهمه . اومدم ببرمشون . در باز شد . آن را هل داد و از پله ها بالا رفت . امید را جلوي
در دید . ایستاده بود و نگاهش می کرد . هیچ وقت فکر نمی کرد که بتواند با این خونسردي در مقابل او بایستد ، نگاهش کند
و با او حرف بزند ولی حالا او این کار را می کرد . خود را همان شراره اي می دید که مدتی بود فراموشش کرده بود . همان
شراره اي که می توانست احساسات خود را کنترل کند . چقدر دلش براي آن روزهاي خوب تنگ شده بود . روزهایی که طعم هیچ یک از این سختی هاي چند ساله را نچشیده بود . اگر چه خود می دانست در درونش غوغایی برپاست و نگریستن به
چهره امید تا چه اندازه اي برایش سخت است اما باورش نمی شد این همان امید گذشته باشد . امیدي که در روزهاي سخت
بیماري با او صحبت می کرد و همیشه در کنارش بود . کسی که باعث شد بعد از سروش زندگی برایش معنا پیدا کند ، ولی
ضربه اي که او زد بارها بدتر از ضربه سروش بود . می شه بیام تو وسایلم رو بردارم ؟ امید کنار رفت تا او وارد شود . نگاهی به
دور و بر خودش انداخت . اما ناگهان ساناز را در مقابلش دید . نگاهش به روي او ثابت ماند ولی خیلی زود نگاه از او برگرفت و
به طرف اتاق خواب رفت ، جعبه اي را از داخل کمد بیرون آورد و از اتاق خارج شد . وسایل داخل جعبه را روي میز خالی کرد
و گفت : یه موقع نترسی ، همه این طلاها و همه این اثاثیه رو براي تو می ذارم . نمی خوام حتی یه چیز از اینجا ببرم . فقط ….
دست برد و گردنبند و گوشواره اي را به همراه دو انگشتر برداشت و گفت : اینا برام عزیزه یادگار مادرمه . شراره به ساناز نگاه
کرد و گفت : فکر نمی کنم تو چیزي از مادرت به یادگار داشته باشی . آنها را داخل کیفش گذاشت و به طرف اتاق ویدا رفت .
وسایل او را داخل دو چمدان جا داد . وقتی از اتاق خارج شد ، عمو را جلوي در دید . آقا رحمان با دیدن شراره گفت : اومدم
ببینم چرا دیر کردي . و گفت : کارت نموم شد ه؟ عمو می تونیم بریم . شما اینا رو بردارین . در حین خروج نگاه دیگري به
ساناز انداخت و گفت : جدیدا موهات رو رنگ موهاي من کردي ، نکنه سعی می کنی شکل من بشی ؟ تو چی داري که بخوام
شکل تو بشم ؟ هر چی نداشته باشم آدمیت دارم که تو نداري . در ضمن دو دستی شوهرت رو بچسب که بالاي سر تو یکی
دیگه رو نیاره . من هیچ وقت مثل تو این قدر زود از زندگی خودم دست نمی کسم . شراره ایستاد به عقب برگشت . ابتدا
نگاهی به امید انداخت و در حالی که به ساناز نگاه می کرد گفت : احتمالا عاشق زندگیم نبودم که حالا دارم دو دستی به تو
تقدیمش می کنم . شراره به یاد آورد چیز دیگري را در این خانه جا گذاشته و به طرف امید برگشت و گفت : فکر نمی کنم
ضرورتی داشته باشه اون دفتر تو قفسه کتاب هاي تو باشه . برو بیارش. ولی امید خیال نداشت دفتر را بیاورد . امید برو بیار .
من دیگه زن تو نیستم . نمی خوام خاطراتم تو اتاق یه مرد غریبه باشه . اینو می فهمی ؟ چشمان امید به او دوخته شد .
نگاهی که پر از حسرت و پشیمانی بود ولی دیگر فایده اي نداشت . به طرف اتناقش رفت و لحظه اي بعد که بازگشت دفتر در
دستانش بود . شراره دفتر را گرفت و براي همیشه از آن خانه رفت.
عمو ، تا زمانی که وقت مستاجر تمومو بشه می خوام یه خونه اجاره کنم . آقا رحمان از این حرف دلخور شد و گفت : از این
حرف ها نزن ، دفعه قبل عزیز با شما بود که تو اون خونه تنها موندیدولی این دفعه که نمی ذارم . من و زن عموت که اینجا تنهائیم . شما هم مثل بچه هاي ما می مونید . من مسئول شما هستم اگه به امان خدا ولتون کنم جواب جلال رو چی بدم ؟
ملیحه خانم با مهربانی گفت : سروش که جدا زندگی می کنه . سمانه هم چند ساله سر خونه و زندگیش رفته . تو این خونه دو
تا اتاق خالیه . شما می تونید اونجا بمونید . من و عموت هم از تنهایی در میایم . مستاجر خونه شما هم در وضعی نیست که
بتونه خونه رو خالی کنه . بله ، می دونم ولی می خواستم با پول خونه یه جایی رو اجاره کنم و … آقا رحمان نگذاشت حرفش
تمام شود . به میان صحبت او آمد و قاطعانه گفت : شما اینجا می مونید . یعنی این جا این قدر بده ؟ نه عمو ، این چه حرفیه !
من نمی خوام مزاحم شما بشم . این چند وقته هم خیلی زحمت دادیم . شما اصلا مزاحم نیستید . بهتره دیگه بحث رو تموم
کنیم . فکر کنم مثل این چند وقته اتاق سمانه رو تو بر می داري و اتاق سروش رو ویدا ، درسته ؟! با سر حرف عمو را تایید
کردم و از جایش بلند شد و گفت : به اتاقم می رم سرم خیلی درد می کنه . به طرف اتاقش رفت و روي تخت دراز کشید . نمی
دانست کار درستی کرده است یا نه . حالا که همه چیز تمام شده بود ، می ترسید اشتباه کرده باشد . از خود می پرسید که آیا
عجولانه اقدام نکرده است ؟ اگر امید را مجبور می کرد ساناز را طلاق بدهد چه می شد ؟ اما در آن صورت زندگیش با امید
همیشه در سایه اي از شک و تردید قرار می گرفت . نه ، نمی توانست در کنار او زندگی کند ، پس کار درستی کرده بود . این
را هم می دانست که زندگی اش تغییر کرده است . از آن به بعد اقوام و آشنایان او را به عنوان یک زن مطلقه می شناختند . با
وجود این که چند ماه گذشته بود ولی هنوز هم باور نمی کرد ، امید مرتکب آن عمل شده است . دوباره به بچه اي فکر کرد که
می توانست باشد ولی نبود . عمو و زن عمو بارها به او گفتند ؛ از دست دادن بچه برایت بهتر شد . تو حالا راحت تر می تونی
به زندگیت برسی . از خودش پرسید : شراره آیا کارت درست بوده ؟ اي کاش مادرش بود و جواب سوالش را می داد . زانوانش
را بغل کرد و سرش را روي پایش گذاشت . تازه چشمانش را روي هم گذاشته بود که در اتاق باز شد و ویدا وارد اتاق شد و
پرسید : می شه بیام تو ؟ آرزو کرده بود مادرش کنارش باشد و حالا ویدا ! با آن چشمان سیاه و قیافه اي که روز به روز بیشتر
شبیه مادرش می شد روبه رویش ایستاده بود . با لبخندي گفت : چرا نشه بیا تو . ویدا وارد اتاق شد . سرش را پایین انداخت
و گفت : عمو می گه تو طلاق گرفتی درسته ؟ به ویدا نگاه کرد که حالا حدود یازده سال سن داشت و درکش نسبت به مسائل
بالباتر رفته بود . به آرامی گفت : درسته ، دیگه اون شوهر من نیست . یعنی دیگه عمو امید رو نمی بینم ؟ نام امید را که
شنید صدایش را بالا برد و گفت : درسته ، دیگه اونو نمی بینی . دلم نمی خواد در موردش حرف بزنی . ویدا انتظار این عکس
العمل را نداشت . به آرامی گفت : حالا چرا داد می زنی ؟ فقط ازت یه سول کردم . اینو می دونی که سوالت بی مورد بود ؟ من امروز حالم خوب نیست . بهتره بري اتاقت . اشک در چشمان ویدا لانه کرد و زمانی که به سمت در اتاق می رفت به طور واضح
گریه می کرد . ویدا در را که باز کرد ، عمو و زن عمویش را مقابل خود دید . بدون هیچ حرفی از کنارشان رد شد و به اتاق
خودش رفت . آقا رحمان و همسرش که با صداي فریاد شراره به آن سمت رفته بودند ، وارد اتاق شدند . شراره را دیدند که
روي زمین در گوشه اتاق نشسته بود و گریه می کرد . ملیحه خانم به طرفش رفت و در مقابلش نشست . شراره در میان گریه
گفت : ناراحتش کردم ولی باور کنید دست خودم نبود . دست زن عمو روي سرش قرار گرفت و لحظه اي بعد در آغوش زن
عمویش گریه می کرد . زن عمو با مهربانی گفت : خیله خوب حالا بهتره کمی استراحت کنی . ملیحه خانم با این حرف شراره
را تنها گذاشت و به همراه همسرش از اتاق خارج شد . آقا رحمان با صداي گرفته اي خودش را سرزنش کرد و گفت : نباید می
ذاشتم زن این پسره بشه . خودتم می دونی که شدنی نبود . امید پسر خوبی به نظر می رسید . شراره هم کم کم عادت می
کنه . این دختر چه گناهی کرده که باید این قدر سختی بکشه . اون از پسر من و اینم از شوهرش . بس کن رحمان . شراره
ساعتی بعد به اتاق ویدا رفت و با نگاهی که به صورت او انداخت فهمید ، هنوز هم از دستش دلخور است . کنارش نشست و
گفت : دست خودم نبود منو می بخشی ؟ ویدا با دلخوري نگاهی به او انداخت و گفت : هیچ وقت حوصله منو نداري ، هر بار با
تو خواستم حرف بزنم اجازه ندادي . آخه من که به جز تو کسی رو ندارم و تو حتی در روز یه ساعتم کنارم نمی نشینی .
شراره از حرف هاي ویدا یکه خورد . باورش نمی شد که ویدا این قدر بزرگ شده باشد . ولی این حرف ها را از زبان ویدا می
شنید و این حقیقت داشت . زمان به سرعت می گذشت و ویدا بدون آن که او متوجه شود براي خودش خانم بزرگی شده بود .
بغلش کرد و با صدایی آرام و لحنی مهربان گفت : منو ببخش ، تو باید درکم کنی ، الان در وضعیت خوبی نیستم . سپس خم
شد و صورت زیباي ویدا را در دست گرفت و به چشمان خوش حالت او که پر از اشک بود نگاهی انداخت و ادامه داد : منم به
جز تو کسی رو ندارم . اصلا ما دو تا فقط هم دیگه رو داریم . اگه می بینی یه موقع سرت داد می زنم عمدي نیست . امیدوارم
منو ببخشی . ویدا اشک هایش را پاك کرد و زیر لب گفت : می دونم براي همین هم می بخشمت . شراره دست او را گرفت و
گفت : این چند وقته تو هم ناراحت بودي . من خیلی اذیتت کردم . حالا نظرت در مورد یه گردش چیه ؟ خنده یه روي لب
هاي ویدا آمد و با شوق گفت : آبجی راست می گی ؟ اگر چه وجودش پر از غم بود ولی با لبخند ویدا ، خندید و گفت : بله ،
حاضر شو . منم حاضر می شم ، می خوایم دو تایی با هم به گردش بریم . البته اگر درس هایت رو خونده باشی . خوندم . حالا
می تونم حاضر شم ؟ شراره از جایش بلند شد و در حالی که به طرف در می رفت گفت : بیرون منتظرم .تازه از خواب بیدار شده بود و می خواست از اتاق خارج شود که صداي زنگ تلفن را شنید و لحظه اي بعد صداي عمو به گوشش رسید : الو
بفرمایید …. سلام پسرم. چه کار می کنی ؟ … زن عمو گفت : رحمان سروشه ؟ بله خانم ، گل پسرت زنگ زده . پدر سوخته
مگه کارت چیه که این قدر معطلی داره؟… نکنه موندگار شدي و نمی خواي به ما بگی …. زودتر بیا مادرت براي دیدنت داره پر
پر می زنه . الانم نمی ذاره من با تو حرف بزنم . گوشی دستت باشه با مادرت حرف بزن . به محض شنیدن نام سروش ، از
حرکت باز ایستاد . در بیرون رفتن از اتاق مردد شد . باید از سروش متنفر می بود نه این که با شنیدن نامش این چنین منقلب
شود . با این فکر به دیوار تکیه داد و روي زمین نشست . سروش با او چه کرده بود ؟ چرا نمی توانست فراموشش کند ؟ بدون
این که بخواهد به صحبت هاي زن عمو گوش سپرد . براي یک لحظه دلش خواست گوشی تلفن در دستش باشد و با سروش
صحبت کند . وقتی این فکر از ذهنش گذشت با عصبانیت از جا بلند شد و به طرف آینه رفت . نگاهی به خودش انداخت و با
صدایی نه چندان بلند به خودش گفت : توي ابله ! کی می خواي آدم بشی ! سروش دیگه سروش سابق نیست . اون موقع چه
کرد ، حالا که پول داره می خواد چیکار کنه ؟ همین سروش باعث بد بختی ات شد . هنوز اینو نفهمیدي ؟ عقلش این را می
گفت ولی دلش ساز دیگري می زد و جنگ این دو دیوانه اش کرده بود ، ولی یک چیز را می دانست ، اگر عقلش قادر به
پیروزي بود در این چند سال باید پیروز می شد . با پایان تلفن زن عمو ، صداي ویدا را شنید که از زن عمو خداحافظی کرد و
به همراه عمو به مدرسه رفت . در اتاق را باز کرد . ویدا و عمو رفته بودند . به زن عمو سلام کرد . سلام دخترم ، چرا این قدر
زود بیدار شدي ؟ تو باید استراحت کنی . برات لازمه . البته فکر و خیال زیادي هم نکن . هر چی بوده گذشته و بهتره به فکر
آینده ات باشی . اگر مرد زندگی بود با داشتن زن به این زیبایی به فکر زن دوم نمی افتاد . همون بهتر که از اون جدا شدي .
شوهر براي کسی مثل تو کم نیست . به حرف هاي زن عمو فکر کرد . شوهر ؟ دیگر هرگز ازدواج نمی کرد . دیگه خیال ندارم
ازدواج کنم . همون یه تجربه برام کافیه . این حرف ها چیه ! تو اول جونیته . اگه یه آدم خوب پیدا کنی حرف هاي امروزت رو
فراموش می کنی . زن عمو باورم نمی شه به این راحتی از زندگیم دیت کشیدم . فکر می کنید کار درستی کردم ؟ بهتر نبود
وادارش می کردم اون زن رو طلاق بده ؟ نمی دونم اگر امید رو وادار می کردي طلاقش بده ، همیشه بهش شک نداشتی ؟ یا
اصلا در کنارش خوشبخت بودي و از زندگیت لذت می بردي ؟ پی می بینی که خودت بهتر از هر کسی صلاحت رو می دونی .
بد موقعی فهمیدم و همین باعث شد که ازش متنفر بشم . یک دفعه به نظرم خیلی پست اومد . اشک چشمانش همانند پرده
اي جلوي دیدگانش را پوشاند . با دستی که زن عمو به موهایش کشید به آغوش او رفت و به گریه افتاد . گریه کن که آروم می شی ولی این قدر خودت رو عذاب نده . هر چی قسمت باشه همون می شه . با تقدیر نمی تونی بجنگی . تازه تو باید خدا رو
شکر کنی که این وسط بچه اي بدبخت نشد . خانه خلوت بود و او می توانست مدت ها در آغوش زن عمو گریه کند . و از اندوه
درونش بکاهد .
.با شنیدن صداي تلفن به آن سمت رفت . گوشی را برداشت . وقتی کسی را که پشت خط بود شناخت در صحبت کردن
مردد شد . شراره صداي منو می شنوي ؟ بله . یعنی دوستی بین ما تموم شده ؟ نمی توانست جوابی بدهد پس سکوت کرد .
اگه خواستی ساعت چهار بیا همون پارك همیشگی . کنار حوض . دلم خیلی برات تنگ شده . می خوام ببینمت . منتظرتم .
شراره ، این قدر از من بدت میاد که نمی خواي حرف بزنی ؟ نه ، این طور نیست ولی باید فکر کنم . من منتظرت هستم .
نازنین خداحافظی کرد و تماس قطع شد . به گوشی تلفن که در دستانش بود نگاه کرد . زن عمو به کنارش آمد و پرسید : کی
بود ؟ مزاحم ! مطمئنی ؟ شراره خیلی سریع به خودش آمد و گفت : اشتباه گرفته بود . با این حرف به اتاقش رفت . دلش می
خواست نازنین را ببیند ولی نمی توانست . تا ساعت چهار با خودش کلنجار رفت که برود یا نه . عاقبت لباس پوشید . می
خواست از خانه خارج شود که صداي زن عمو را شنید : بیرون می ري ؟ بله ، یه ساعتی می رم قدم بزنم . پس یه لحظه صبر
کن . ملیحه خانم به اتاق شراره رفت و پالتوي او را آورد . یادت رفته اینو برداري . شاید برف بیاد . با این حرف خندید . شراره
در حالی که پالتو را می گرفت نگاهی قدر شناسانه به زن عمو انداخت و گفت : ممنونم . امشب بچه ها اینجا هستند زود برگرد
. شراره سرش را تکان داد و از خانه خارج شد . مسیر پارك را در پیش گرفت . نازنین روي نیمکت نشسته بود . کمی تعلل
کرد . قدرت رویارویی با او را نداشت . نازنین سرش را بلند کرد و به شراره نگریست ؛ از جایش برخاست و به طرف او آمد و
سلام کرد . سلامی سرد و خشک از دهان شراره خارج شد . درست حدس زدم تو نمی خواستی منو ببینی . اگر این طور بود
الان اینجا نبودم . نازنین به دقت به شراره نگاه کرد و گفت : ولی چشمات اینو نمی گه . احساس می کنم دوستی من برات
تموم شده درست نمی گم ؟ این گونه نبود ، زیرا شراره هنوز چون گذشته نازنین را دوست داشت و خود را محتاج هم صحبتی
با او می دید . سرش را بلند کرد و گفت : بهتره روي نیمکت بشینیم . چند لحظه اي هر دو سکوت کردند . نه او حرفی زد و نه
نازنین چیزي گفت . نازنین نتوانست بیش از این سکوت کند و گفت : چند بار زنگ زدم که با تو صحبت کنم ولی نتونستم ،
یعنی ازت خجالت می کشیدم . نازنین زمانی که باز هم سکوت شراره را دید گفت : اگر وجود من تو رو ناراحت می کنه از اینجا برم ؟ نه بمون . شراره تو این چند سال بد جوري وابسته تو شدم . تو این سالها نه تنها دوستم ، بلکه مثل خواهرم بودي
. می دونم برادرم بد کرد . می دونم عملش غیر قابل بخششه ولی من …صداي شراره را شنید که گفت : دوستی بین من و تو
هیچ تغییري نکرده . دوست خوبی نبودم . من خواهر امید بودم و باید در مورد برادرم بیشتر با تو صحبت می کردم . با این
حرف نازنین شراره تعجب کرد و گفت : منظورت رو نمی فهمم در مورد چی با من صحبت می کردي ؟ در مورد امید و ساناز .
من از ساناز چیزي به تو نگفته بودم . نه منظورت رو می فهمم و نه می خوام بدونم . نازنین اگه قرارباشه همدیگه رو ببینیم
نباید در مورد امید حرف بزنیم قبوله ؟ نازنین سرش را تکان داد و شراره سعی کرد لبخندي بر لبانش بنشاند . ملاقات با
نازنین برایش سخت و غیر منتظره بود . اما یاد آور خاطرات خوب سالهاي گذشته بود . شادي را با صدایش آمیخت و گفت : از
خودت بگو ، آقا فرهاد چطوره ؟ هر دو خوبیم ، فرهاد بیشتر از همیشه کار می کنه تا مخارج زندگی و آینده خودمون و بچه
مون تامین بشه . شراره به طرف نازنین برگشت و گفت : راست می گی ؟ یعنی قراره مامان و بابا بشین ؟ بله . نازنین از چهره
به غم نشسته شراره جا خورد . تازه فهمید چه اشتباهی مرتکب شده است . نباید در این مورد با شراره صحبت می کرد .
سخن نازنین ذهن شراره را به سمت کودکی سوق داد که پنج ماه قبل از دست داده بود . به دختر یا پسري فکر کرد که می
توانست فرزندش باشد و اگر آن اتفاق نیفتاده بود شاید یک ماه دیگر کودکی را در آغوش می فشرد . این فکر اشک را به
چشمانش هدایت کرد تا درون پریشانش آرام گیرد . اما صداي نازنین او را به خود آورد . نمی خواستم ناراحتت کنم . ناراحتم
نکردي . بازم دروغ ! پس این اشک ها چیه ؟ شراره هیچ حرفی نزد . نازنین قول داده بود که در مورد امید حرفی نزند ولی
نتوانست و به شراره گفت : نمی خواي در مورد امید بدونی ؟ قرار شد در موردش حرف نزنیم . همین الان قول دادي . قول
دادم ولی تو گفتی از این به بعد یعنی از دفعات بعد . امید داره از اینجا می ره . نمی پرسی کجا ؟ دیگه برام مهم نیست . داره
از ایران می ره . بعد از طلاق ، فهمیدم چقدر دوست داشته . اون دوست داشتن به درد خودش می خورد . امید زندگی منو
خراب کرد . اگه فرهاد کار امید رو انجام بده تو چکار می کنی ؟ از این هم بگذرم به خاطر بچه ام نمی بخشمش . می دونم باید
از قبل بهت می گفتم . امید ساناز را چند سال قبل از این که در مطبش کار کنه می شناخت . و تو می دونستی ؟ نازنین سرش
را تکان داد . پس چرا در این مورد با من حرف نزدي ؟ چون دیگه ساناز رو نمی دید و می گفت که خیلی دوست داره . چند
سالی باهاش دوست بود تا این که ساناز ازدواج کرد . ساناز یه دختر پولدار و آزاد بود . پدرش می خواست اونو به مردي که
خیلی ازش بزرگ تر بود شوهر بده . ساناز هم بعد از چند برخورد با پسري توي پارك به اسم حسام که مدعی دوستی ساناز بود با پدرش لج می کنه که می خواد با حسام ازدواج کنه . پدرش هم سرسختی نشون می ده و ساناز از خونه فرار می کنه .
پدرش هم روي اسم این دخترش خط می کشه . پدر حسام ازشون حمایت می کنه . و خونه اي براشون اجاره می کنه ولی
ساناز بعد از مدتی دوباره با امید تماس می گیره و چند بار هم باهاش بیرون می ره . اون موقع ها به امید می گفته دوستش
داره و مجبور شده با حسام فرار کنه . امید هم نصیحتش می کرده ولی تو یکی از این ملاقات ها شون حسام ساناز رو با امید
می بینه ، یعنی چون بهش شک کرده بود ه دنبالش میاد . می دونی که اگه یه مرد زنش رو با مرد غریبه اي ببینه که داره به
رستوران می ره چه حالی می شه ؟ شراره این حرف نازنین را که شنید حال حسام را درك کرد . چون او هم شوهرش را دیده
بود که با زن دیگري به رستوران می رود . از اون به بعد همیشه ساناز رو تحت کنترل می گیره ، آخرشم که خودت بهتر می
دونی از هم جدا می شن . بعد از طلاق گرفتن ساناز دوباره به سراف امید میاد و امید هم که خودش رو تو طلاق اون مقصر می
دونه ، ساناز رو به عنوان منشی تو مطب استخدام می کنه ؟ تو از همه اینها خبر داشتی ؟ نه از همه ، امید به تازگی ماجرا رو
برام تعریف کرده . این موضوع تازگی نداره . خیلی از دخترها به همین صورت ازدواج می کنند و یا از شوهرشون طلاق می
گیرن . یکیش جلوت نشسته و یکی برادرته و یکیش هم ساناز . باید می گفتم . از این که ساناز رو می شناختم و بهت حرفی
نزده بودم یه جور غذاب وجدان به سراغم اومده بود . نازنین فکر نمی کنی یه کم دیر گفتی ؟ می دونم ولی … شراره ، امید با
این بی فکریش زندگی خودش رو هم خراب کرد . ساناز رو طلاق داد . پدر که تا چند وقت پیش با امید حرف نمی زد . به
تازگی فقط جواب سلامش رو میده اما مادرها رو خودت که بهتر می شناسی ، خیلی راحت تر از اشتباه فرزندشون گذشت می
کنندست برد و گردنبند و گوشواره اي را به همراه دو انگشتر برداشت و گفت : اینا برام عزیزه یادگار مادرمه . شراره به ساناز نگاه . حتی اگه این اشتباه بزرگ هم باشه و همهخ رو به حساب نادونی اونها می ذارن . ولی امید نادون نبود . یه آدم عاقل و
بالغ و تحصیل کرده بود و همین آدم رو بیشتر عذاب می ده . امید اشتباهش رو قبول کرد . تو که طلاق گرفتی ، اونم طلاق
داد . بدون تو زندگی براش مفهومی نداره . اگه زندگی با من براش مفهوم داشت هرگز زن دیگه اي نمی گرفت . نازنین تو
خیلی خوب باید اینو درك کنی . نکنه تو رو فرستاده تا …. نازنین به وسط صحبت هاي شراره پرید . نه ، روح امید هم از
اومدن من خبر نداره . باور کن . فقط دلم برات تنگ شده بود و دیگه طاقت نداشتم . از این به بعد هم در موردش حرف نمی
زنم . الانم دست خودم نبود باید بدونی هر چی باشه برادرمه . در صداي نازنین ناراحتی موج می زد . می فهمم ، ولی دیگه در
موردش حرف نزن . این حرف ها عذابم می ده . از خودت بگو ، از فرهاد و از پدرت و مادرت ، ولی از امید حرف نزن . نازنین به
آرامی سرش را تکان داد ، دست شراره را در میان دستانش گرفت و آن را فشرد . .از این دوست ما خبري نیست ؟ ملیحه خانم به دامادش گفت : چند روزه که زنگ هم نزده . حتی نگفته کی خیال اومدن
داره . سمانه با خنده گفت : حتما می خواد غافلگیر شیم . با این حرف بهذاد به خواهرش نگاه کرد و گفت : نزدیک به دو ساله
به خاطر کارش به سوئد رفته . نمی دونم این چه کاریه که این قدر طول می کشه ؟ رضا با خنده گفت : اون گفت و شما هم باور
کردید ! رفته بگرده . مینا در کنار شراره نشسته بود احساس کرد که شراره گرفته است . پرسید : چرا تو خودتی ؟ مسئله اي
نیست . تو هنوز جوونی ، زیاد به خودت سخت نگیر . می خوام دنبال کار بگردم . کار هم پیدا می کنی ، بهتره خودت رو اذیت
نکنی . به فکر آینده اي باش که دوست داري داشته باشی . به حرف مینا فکر کرد . در مورد آینده اش هیچ فکري نکرده بود .
اصلا نمی دانست چه دوست دارد و چه می خواهد . به مینا نگاه کرد ، عروس عمویش مهربان ، صاف و ساده و مورد علاقه همه
بود . صداي تلفن که بلند شد ، آقا رحمان به شراره اشاره کرد که تلفن را بردارد . شراره با دست به خودش اشاره کرد و گفت
: من بردارم ؟ مگه غریبه اي ؟ بردار الان قطع می کنه . گوشی را برداشت . الو بفرمایید . وقتی صداي سلام را از پشت خط
شنید ، بدنش لرزید . صدا را خوب می شناخت ، صداي سروش بود . دست و پایش را گم کرد و ضربان قلبش بالا گرفت . در
طول این مدت هرگز فراموشش نکرده بود . به سختی توانست جواب سلامش را بدهد . احساس کرد سروش می خواهد
صدایش کند ولی تنها شین آن را گفته شد و نامش را به زبان نیاورد . انگار هنوز هم به یاد داشت که شراره گفته بود ، نمی
خوام اسم من رو به زبون بیاري . خوبی ؟ ممنونم پسر عمو ! می خواي با عمو صحبت کنی ؟ گوشی رو به عمو می دم . و بدون
این که خداحافظی کند به طرق عمو برگشت و گفت : پسر عمو سروشه ، نمی خواین حرف بزنین ؟ علاوه بر عمو و زن عمو ،
بقیه نیز با او سلام و احوالپرسی کردند . با شنیدن صداي سروش حال عجیبی پیدا کرده بود . باورش نمی شد آن موضوع و
زخمی که بر جا گذاشته بود هنوز هم تا این اندازه تازه باشد . انگار همین دیروز بود . احساس کرد کسی کنارش نشست . به
آن سمت برگشت . سمانه بود ، آرام به او گفت : تو فکري ! چیزي شده ؟ نه چیزي نیست . سمانه با دست به پشت شراره زد و
گفت : نگران نباش همه چیز درست می شه . و بعد به طرف مادرش برگشت و گفت : مامان این پسرت نمی خواد بگه کی خیال
اومدن داره ؟ آب و هواي سوئد به سروش ساخته نکنه موندگار بشه ! بهزاد گفت : از سروش بعید نیست . یک دفعه دیدي بی
خیال همه ما شد . ملیحه خانم کاملا مطمئن گفت : من پسرم رو می شناسم ، نمی تونه از اینجا دل بکنه . رضا به مادر زنش
نگاه کرد و گفت : سروش نمی تونه اونجا بمونه ، چون زندگیش اینجاست . هنگامی که شراره سرش را بلند کرد ، رضا را دید که به او نگاه می کند . منظور رضا از این حرف چه بود ؟ سروش سالها پیش با انتخاب لادن تمام کرد و این یعنی این که علاقه
اي به او نداشت ! سعی کرد خودش را از دست این افکار خلاص کند . شاید هم رضا بی منظور حرف زده باشد . حتما همین
طور بود . ساعتی بعد بچه هاي عمو به سر خانه و زندگی خود رفته بودند و دوباره عمو و زن عمو تنها ماندند . شراره با اتاقش
رفت و روي تخت دراز کشید و بدون این که بخواهد فکرش به سوي سروش کشیده شد . پنج سال گذشته بود ولی انگار که
همین دیروز آن حرف ها را از زبان سروش شنید . همزمان با به یاد آوردن خاطرات آن روز ، به فکر دفتر خاطراتش افتاد و به
یاد روزي افتاد که می خواست آن را پاره کند ولی حالا چنین احساسی نداشت و از این که این کار را نکرده بود خوشحال بود
. و شروع به خواندن دفتر کرد . و در تمام طول شب مشغول خواندن دفتر بود و نزدیک صبح به رختخواب رفت . نفهمید کی
به خواب رفته است ، وقتی چشمانش را باز کرد تمام بدنش کوغته شده بود . به ساعت که نگاه کرد از جا پرید . نزدیک دوازده
! از اتاق بیرون آمد . ملیحه خانم با دیدنش گفت : انگار خیلی خسته بودي ، خوب خوابیدي ؟ زن عمو چرا منو بیدار نکردین ؟
ملیحه خانم به دقت نگاهش کرد . شراره داشت قواي از دست رفته اش را به دست می آورد و صورتش از آن رنگ پریدگی در
آمده بود . اما از چشم هایش از برق شرارت هاي گذشته که دیده می شد هیچ اثري نمانده بود . انگار برق شیطنت در
وجودش خاموش شده بود و به جایش در رفتار او سنگینی و متانتی دیده می شد که تا قبل از آن هرگز وجود نداشت و شاید
به خاطر این موضوع بود که جذاب تر و زیباتر به نظر می رسید . با خنده به شراره گفت : کاري نداشتم که بیدارت کنم . بهتره
دست و صورتت رو بشوري و به آشپزخانه بیاي و صبحونه بخوري . شراره با تعجب به ساعت نگاه کرد و گفت : تو این ساعت !
صبر می کنم ویدا که اومد صبحانه و ناهار رو با هم می خورم . روي تخت دراز کشیده بود. ساعت روي دیوار دوازده شب رو
نشون می داد . صداي صحبت هاي عمو و زن عمو از هال شنیده می شد . چراغ ها را روشن کرد و گاهی صداي خنده بلند
عمو می آمد . از حرف هایی که کم بیش به گوشش می رسید ، فهمیده بود که آنها از گذشته صحبت می کنند . هر وقت
صحبتشان در مورد قدیم بود ول کن نبودند . با بلند شدن صداي زنگ همان چیزي که از ذهن او گذشت عمو به زبان آورد :
این وقت شب کی می تونه باشه ؟ کمی بعد صداي عمو را شنید که زن عمو را صدا زد و گفت : خانم بیا آقا پسرت اومده . با
شنیدن این حرف دلهره عجیبی به جانش افتاد . سروش آمده بود ! ولی چرا از دیدن او می ترسید ؟ زن عمو قربان صدقه
پسرش می رفت . صداي سروش را هم می شنید که از دیدن پدر و مادرش شاد بود . مادر دلم براتون یه ذره شده بود . یاد
دوران دانشگاه افتادم که از شما دور بودم . عجب دورانی بود ! تن صدایش براي لحظاتی حسرت بار شد عمو گفت : یه ذره یواش تر حرف بزن . مگه کس دیگه اي هم تو خونه هست ؟ چرا یواش حرف بزنم ؟ مهمون داریم ممکنه بیدار بشن . مهمون
کیه ؟ زن عمو گفت : ویدا و شراره . وقتی نام خود را از زبان زن عمو شنید ، دلش می خواست عکس العمل سروش را ببیند .
صداي متعجب او را شنید که گفت : شراره اینجاست ولی …. دیگر صداي او را نشنید . عمو گفت : از وقتی تو رفتی اینجا
اتفاقات زیادي افتاده . براي شراره ؟ درسته ، از شوهرش طلاق گرفته . طلاق ؟! شراره از تخت پایین آمد . مضطرب بود و نمی
توانست یک جا بند شود . سروش بیرون اتاق بود . دلش می خواست او را هر چه زودتر ببیند . باورش نمی شد تا این حا
مشتاق دیدارش باشد . با وجود رفتاري که با او داشت هنوز هم دوستش داشت . به طرف در رفت . دستش می لرزید ولی آن
را باز کرد . از صداي باز شدن در همه به طرف او برگشتند. سروش با دیدن شراره از روي صندلی بلند شد . شراره از پس
عینک براي لحظاتی در دریاي دیدگان او غرق شد . سروش با کت و شلوار سرمه اي رنگ روبه رویش ایستاده بود . موهاي
سفید در بین موهاي خرمایی رنگش بیشتر از قبل دیده می شد . چهره و نگاهش پخته تر از گذشته بود ولی خیلی شکسته
شده بود . چون گذشته کشیده و لاغر می نمود . سروش دستش را پیش برد ، عینکش را کمی جابه جا کرد سلام گفت : شراره
نیز به نظر سروش تغییر کرده و زیباتر از گذشته شده بود .دیگر مقابلش آن شیطنت ها را نمی شد در نگاهش دید و متین تر
و خانم تر از همیشه در مقابلش ایستاده بود . در اولین نگاه به نظرش باوقارتر از گذشته شده است . با دیدن شراره فهمید کهدر این مدت چه کشیده است اما خیلی سریع بر خودش مسلط شد و روي صندلی نشست .- آقا رحمان به پسرش گفت : چرا
دیروز خبر ندادي داري میاي ؟ این طوري بیشتر مزه نکرد ؟ و به شراره نگاه کرد . چقدر دلش براي این چشم ها ، این موها و
چهره زیباي او تنگ شده بود . می خواست بداند شراره چرا طلاق گرفته است . نگاه هاي عاشقانه او را که به امید می انداخت
هنوز خوب به یاد داشت . امید را جوان خوبی دیده بود . طاقتش تمام شد و بدون هیچ مقدمه اب پرسید : شراره کی طلاق
گرفتی ؟ شراره نتوانست براي مدت زیادي به آن چش ها نگاه کند و به آرامی پاسخ داد : الان نزدیک پنج ماهه . صداي
سروش را شنید : اجازه دارم بدونم چه اختلافی داشتین ؟ مستقیم به دیدگان سروش نگاه کرد و گفت : امید بی خبر با زن
دیگه اي ازدواج کرده بود . با شنیدن حرف شراره عضلات چهره سروش در هم رفت . انگار عصبانی و یا شاید ناراحت شد و
زیر لب چیزي گفت : نامرد ، آخه چطور تونستی …. شراره خواست بگوید ؛ مگه خودت این کار رو نکردي ولی حضور عمو و
زن عمو مانع از به زبان آوردن این کلمات شد . از جا بلند شد . زن عمو پرسید : می ري بخوابی ؟ نه می رم شربی بیارم . و به
سمت آشپزخانه به راه افتاد . متوجه نگاه هاي سروش بود . به یاد آن روز افتاد که سروش از او خواست همه چیز را فراموش کند . آن موقع هم سروش همین طور نگاهش می کرد . نگاهی که حرف هاي زیادي را در خود داشت . اي کاش اجازه داده بود
که سروش حرف هایش را بزند . اي کاش به صحبت هاي سروش گوش می داد . در این صورت شاید هرگز به پیشنهاد امید
جواب مثبت نمی داد . چند لیوان شربت درست کرد و داخل سینی گذاشت و به اتاق بازگشت . به عمو تعارف کرد . عمو با
خنده گفت : حالا شدي دختر این خونه ، دلم نمی خواد ناراحت ببینمت . اینجا خونه تو و ویداست . و با برداشتن شربت گفت
: این شربت خوردن داره . زن عمو هم شیرینی برداشت . وقتی جلوي سروش رسید ، سینی به وضوح می لرزید . سروش هم
به جاي لیوان شربت ، سینی را از دستان او گرفت و روي میز گذاشت . لیوانی را جلوي شراره گذاشت و بعد خودش لیوان
شربتی برداشت و یک نفس سر کشید . به طرف چمدان هایش رفت و آن را باز کرد . سوغاتی پدر و مادرش را به آنها داد . به
شراره نگاه کرد و گفت : نمی دونستم تو هم اینجایی و گر نه سوغاتی تو رو هم …. حرفش را نیمه کاره رها کرد و گفت : باید
ببخشی که چیزي براي تو ندارم . مسئله اي نیست . همین که پسر عموم رو صحیح و سالم دیدم برام کافیه . شراره متوجه
شد که کلمه پس عمو به مذاق سروش خوش نیامد . این را می شد از حالت چهره اش فهمید . سروش مدتی به فکر فرو رفت و
براي این که خودش را از افکار مزاحم رها کند از پدر و مادرش پرسید : می پسندید ؟ ملیحه خانم گفت : مگه می شه هدیه تو
رو نپسندید . حالا دیگه عزیزم اگه خسته اي برو بخواب . از حالت چهره سروش توانست حدس بزند که قصد دارد با او
مخالفت کند . پس قبل از این که حرفی به زبان آورد گفت : نگو نه ، ساعت نزدیک یکه . شراره از جا بلند شد و گفت : من
پیش ویدا می خوابم تو می تونی به اتاق من بري . در واقع اتاق سماته . سروش گفت : من نیومدم تو رو از اتاقت بیرون کنم .
منم بیرون نرفتم امشب می خوام پیش خواهرم بخوابم . پس از رفتن شراره آقا رحمان به پسرش گفت : تو هم برو استراحت
کن ، می دونم که خیلی خسته اي . سروش شب بخیري گفت و به اتاق شراره حرکت کرد . از این که در اتاق شراره بود
احساس عجیبی داشت . امشب او را چون گذشته ندید . بعد از مدت ها به او لبخند زد . یعنی ممکن بود خطایش را فراموش
کرده باشد ؟ شراره می توانست او را ببخشد ؟ آیا حاضر می شد حرف هایش را گوش کند ؟ اول با شنیدن خبر طلاق شراره
خوشحال شد ولی بعد با فکر کردن به بقیه ماجرا شادي از دلش پر کشید . عکس شیوا و شراره را روي دیوار دید . نگاهشان
کرد . یعنی رویاي او می توانست به حقیقت برسد ؟ به اطرافش نگریست و زیر لب با خنده گفت : مادر می گه برو استراحت
کن . آخه من تو ایت اتاق می تونم چشم رو هم بذارم ! اینجا رو بوي شراره عطر آگین کرده . احساس می کرد شراره در اتاق
حضور دارد و به او می نگرد . روي صندلی نشست و دستش را به میز تکیه داد . چشمش به دفتري افتاد . آن را برداشت و باز کرد . ولی اصلا متوجه نبود چه گنجینه اي را باز کرده است . با خواندن چند سطر از دفتر ، کلمات برایش معنا پیدا کرد و تازه
فهمید که دفتر خاطرات شراره را در دست دارد و بهترین حس را در خود احساس کرد . ویدا براي رفتن به مدرسه آماده می
شد ولی شراره همچنان روي تخت دراز کشیده بود و اتفاقات شب قبل را در ذهنش مرور می کرد . چهره سروش لحظه اي از
جلوي دیدگانش کنار نمی رفت . سروش دیگر آن جوان شاد و سرحال گذشته نبود . دیشب سروش دیگري را در مقابل خود
دید که از زمین تا آسمان با گذشته فرق داشت . حتی این تفاوت در طرز لباس پوشیدنش نیز مشخص بود . نمی توانست که
باور کند این همان پسر عموي اوست . و او بدون هیچ دلخوري با او صحبت کرد . حتی او را هم به خنده انداخت . نمی دانست
چرا ، ولی دیشب رفتارش از کنترل خارج شده بود . انگار از سروش هیچ کدورتی به دل نداشت . همه چیز را فراموش کرده
بود . وقتی از اتاق بیرون آمد ، ویدا صبحانه اش را تمام کرده بود و عمو آماده بود که هنگام رفتن به حجره او را نیز به مدرسه
برساند . بعد از رفتن عمو و ویدا ، زن عمو گفت : اگه تو اتاقت کاري داري می تونی بري ، سروش رفته . صبح به این زودي !
هوا هنوز روشن نشده بود که بیرون رفت . می گفت مار واجبی داره . پرسیدم این وقت صبحی چه کار واجبی داري ؟ فقط
خندید و از در خارج شد . نگرانش هستم ، وقتی خندید ناراحتی رو ته چشمانش دیدم . انگار می خواست به زور بخنده .
.ملیحه خانم از روي صندلی بلند شد و در حالی که به فکر فرو رفته بود یک استکان چاي ریخت … شراره صبحانه اش را
خورد و به اتاقش رفت . می خواست به دنبال کار بگردد . لباسش را عوض کرد . می خواست مقنعه اش را سر کند که چشمش
به کاغذ روي میز افتاد . کاغذي روي دفتر خاطراتش بود . با دیدن دفترچه روي میز و دانستن این که دیشب سروش در آن
اتاق خوابیده ، تمام اعضاي بدنش لرزید . کاغذ روي دفتر را برداشت . خط سروش بود . کسی براي من نیست و اگر نه ، خطاب
این همه بی مخاطبی نیست . مدتی قبل در من اقلیمی رشد کرده بود از عشق ، محبت ، زیبایی ، اما مدتی است این اقلیم
هوایش شده بی فصلی و رجعتی که اگر ممکن باشد ابدیت را به اندوه شروقی خواهد برد ، شایسته خاموشی . با خود می گفتم
صبر ، روزي با دستانی پر از دوستی ، مهر ، عشق و زندگی به سویش خواهم رفت و آن را در دستانش خواهم کاشت . می
خواستم حیاتم را تقدیمش کنم که حیلطی دوباره به من ببخشد . صداقت را در نگاهم ندید ! شوق را در صدایم نخواند !
اشتیاقم را نفهمید ! ندانست که فقط در کنار او خندانم . چرا در مقابل خطایم پا را در مسیر غروب گذاشت . رفت تا طلوعی
دیگر درمقابل دیدگانم قد علم نکند ! برایش سبزینه روزهاي خوش بهاري را به همراه می بردم ، ولی تقدیر نخواست ،
نگذاشت و آن را به زردي روزهاي سرد پاییزي در آورد . می دانم گناهکارم ولی از او گلایه مندم که صداقت آمیخته با غرورم را در هم شکست و نخواست بداند ، بشنود . او آرزوهایم را به دست باد سپارد و مرا که با دستانی عاشق دوباره به سویش پر
گشودم در بیابان تنهایی رها ساخت . بالهایم را شکست و مرا بدون هیچ پشتوانه در قلب بی کسی به خودم واگذاشت و
اکنون در وادي تنهایی سرگردانم . گیج و گنگ در بیابان بی کسی به دور سراب وجودم می چرخم ، می چرخم تا این اسیر را
از این زندان تن رها سازم . می گردم ولی راه را نمی یابم . به نور نمی رسم . کلید قفس تنهایی ام را نمی یابم و آن کلید تنها
به دست …… آیا روزي را خواهم دید که آرزوهاي از دست رفته ام به سویم بال گشایند و من آنها را با تمام وجود در بر گشم و
سعادت را ببینم ، همان طور که آرزویش را دارم . معنی این نوشته ها چه بود ؟ سروش دوباره می خواست این بازي را از سر
بگیرد ؟ درست مثل گذشته ها . اما او از این موش و گربه بازي خسته شده بود . روي صندلی نشست و دوباره شروع به
خواندن کرد . حتم داشت دفتر را خوانده است . با خود گفت : مگه این دفتر لعنتی مال من نیست ؟ پس چرا همه اونو می
خونند . اصلا چرا باید این دفتر رو می نوشتم . با عصبانیت مقنعه را به سر کرد . کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد . و به
زن عمو گفت : زن عمو من دارم می رم بیرون . از امروز می خوام دنبال کار بگردم . برو . انشاءالله یه کار خوب پیدا می کنی .
حالا کجا می خواي بري ؟ چند جا می رم درخواست پر کنم . روزنامه می خرم شاید یه جایی پیدا کنم . اگه دیر کردم نگران
نباشید . خودت رو ناراحت نکن امروز نشد ، فردا . شراره از حرف زن عمویش خندید . بعد از خداحافظی از خانه عمو بیرون
آمد . سوار ماشین و جسنجویش را آغاز کرد . به چند مرکر کار یابی مراجعه کرد و در خواست پر کرد . به چند جا هم سر زد
ولی جواب نه شنید . همه سابقه کار از او می خواستند که او نداشت . دلش هم نمی خواست بعد از چهار سال دانشگاه رفتن
منشی یک شرکت شود . پس تخصصش چه می شد ؟ علاوه بر موضوع کار فکر سروش هم یک لحظه او را راحت نمی گذاشت
. خسته و کوفته از یک جستجوي بی حاصل به سمت خانه حرکت کرد . وترد خانه شد . با دیدن سروش به یاد نامه صبح او
افتاد . ایستاد و به او نگاه کرد . اصلا نفهمید چه مدت آن طور مات و مبهوت به صورت او زل زده تا این که سروش سلام کرد .
خواست بی تفاوت و کاملا رسمی جوابش را بدهد ولی در نهایت سلامش با لرزش صدا همراه شد . به عمو و زن عمو هم سلام
کرد و گفت : منو ببخشید سرم خیلی درد می کنه می رم یه کم استراحت کنم . ملیحه خانم با دلسوزي گفت : برو دخترم
حتما خسته شدي . وارد اتاق شد و لحظه اي بعد ویدا با اتاقش آمد . صورت زیباي او نگران به نظر می رسید . به خواهرش
نزدیک شد و پرسید : آبجی حالت خوبه ؟ شراره با شانه اي که در دستش بود مشغول بازي شد و به دروغ گفت : آره خوبم
عزیزم . پس چرا رنگت پریده ؟ شراره با سختی لبخند را به لبانش نشاند . به طرف ویدا برگشت و گفت : چون خسته ام ، اگرمرنگم پریده به خاطر خستگیه . اگه این جوریه من می رم تا بخوابی و زود حالت خوب بشه . سادگی ویدا او را تحت تاثیر قرار
داد . او پاك و بی آلایش در دنیاي کودکی به سر می برد . به طرف او حرکت کرد . صورت زیباي او را به دست گرفت . و او را
بوسید و گفت : ممنونم آبجی کوچولو ، باشه ، استراحت می کنم و قول می دم بیرون که اومدم سرحال باشم . پس من می رم .
ویدا از اتاق بیرون رفت . او دختر بزرگ و زیبایی شده بود . اي کاش مادرش زنده بود و دختر کوچکش را می دید که چطور قد
کشیده است . به طرف تخت رفت و روي آن نشست . به خاطر ضعفی که در مقابل سروش نشان می داد ، در آینه نگاهی از سر
خشم به خود انداخت . کمی فکر کرد و با تصمیمی جدي به طرف در اتاق رفت . نشانه ها همه بیانگر این بود که او هنوز
سروش را فراموش نکرده است اما نباید می گذاشت سروش هم به این مسئله پی ببرد ، هر چند کار مسخره اي به نظر می آمد
و با این روند رفتاري که او در پیش گرفته بود ، نه تنها سروش بلکه همه به این موضوع پی می بردند . با شنیدن صداي زنگ
در از اتاق خارج شد . رضا سمانه و سامان آمده بودند . دیده بوسی ها انجام شد و حالا نوبت به احوالپرسی رسیده بود . رضا
روي مبل نشست و به سروش گفت : حالا که دیگه بالا بالاها می پري ، یاد دوستان قدیمیت نمی افتی ! این حرف ها چبه رضا
من همیشه به یاد شما هستم . راستش رو بگو . اونجا مقیم شدي ؟ سر من یکی رو نمی تونی شیره بمالی ها ! این همه مدت
اونجا چه کار می کردي ؟ به جون تو کار داشتم . جون خودت رو قسم بخور . پسر تو که وضعت خوب شده ، خسیسیه تلفن
بگیر که همیشه خط بده . از وقتی اومدي هر چی زنگ زدم نتونستم باهات حرف بزنم . سروش خندید و گفت : ایراد از تلفن
نیست از خط هاست . پس به تو که رسید ایراد از خط شد ! باور کن آخرین مدله ، اون قدر هم خسیس نیستم . سامان روي
پاي سروش نشست و گفت : دایی سوغاتی چی خریدي ؟ سروش دستی به سر او کشید و گفت : سوغاتی تو رو میارم خونتون
بهت می دم . رضا گفت : یعنی اون قدر سوغاتی سامان بزرگه که نمی تونستی دستت بگیري و اینجا بهش بدي ! سروش
نگاهی از سر شیطنت به رضا انداخت و گفت : اي کلک نکنه با این حرف می خواي سر از سوغاتی خودت در بیاري ! سمانه
خندید و گفت : رضا این قدر پررو هست که احتیاج نیست حاشیه بره . حالا داداش سوغاتی چی آوردي ؟ همگی به این حرف
سمانه خندیدند. یک ماه از بازگشت سروش می گذشت و آنها روزهاي پایانی سال را می گذراندند . آخرین سه شنبه سال بود
و بچه هاي عمو ، درست مثل هر سال در آجا جمع بودند . جمعی صمیمی که می گفتند و می خندیدند . اما شراره به تنهایی
در حیاط نشسته بود . حضور کسی را در کنارش احساس کرد . سروش بود و این اولین باري بود که در این یک ماه به تنهایی
با او برخورد می کرد . از این که در آن لحظه هیچ کس به جز او در حیاط نبود احساس خوبی نداشت . سروش آرام و غمناك گفت : جاي عمو و زن عمو خالیه . قطره اشکی مزاحم با این حرف سروش به روي گونه اش سر خورد . خیلی افسرده شدي ،
دائم تو خودتی . نباید باشم ؟ با قسمت نمی شه جنگید . این حرف لبخند تلخی را به لب شراره نشاند . به طرف سروش
برگشت و گفت : حرف هاي جدید یاد گرفتی ! هر آدمی تو زندگیش تغییر میکنه . ولی تو یکی خیلی تغییر کردي ! این بده ؟
من این حرف رو نزدم . پس می تونم بپرسم منظورت از این حرف چی بود ؟ چه فرقی می کنه . شایر براي من فرق داشته باشه
. احساس کرد سروش خیال دارد حرف را به جایی برساند که او مایل به شنیدنش نبود . پس از جا بلند شد و به طرف
ساختمان رفت . او و سروش مدتی بود که جمع را رها کرده و هر دو به تنهایی در حیاط نشسته بودند و این درست نبود . اما
صداس سروش باعث شد بایستد و به عقب برگردد . سروش گفته بود : چقدر سرسخت و یک دنده اي ! با عصبانیت به سروش
نگاه کرد اما تا نگاهش به چشمان او افتاد ، آن آبی بی قرار دهانش را قفل کرد و نتوانست حرفی به زبان آورد . سروش به او
بد کرده بود و شراره او را مسبب تمام بدبختی هایش می دانست . سرش را پایین انداخت و بدن هیچ حرفی به داخل خانه
رفت . هنوز نتوانسته بود کاري پیدا کند . روزهاي آخر سال بود و کمتر کسی کارمند استخدام می کرد . درون ماشین نشست
و با عصبانیت روزنامه را در دستانش مچاله کرد . شیشه را پایین کشید و روزنامه مچاله شده را بیرون پرتاب کرد و زیر لب
گفت : به درك . کار رو می خوام چکار ! از اجاره حجره بابا به اندازه کافی به من و ویدا می رسه . اما وقتی به خانه رسید ،
تصمیمش عوض شده بود و تصمیم گرفت از سال جدید جستجویش را دوباره آغاز کند . زنگ را فشرد و زن عمو در را به
رویش باز کرد . بعد از سلام کردن ، زن عمو گفت : ناهار خوردي ؟ ناهار نخورده بود ولی در جواب گفت : بله خوردم . سروش
براي امشب ما رو به خونه اش دعوت کرده . به طرف زن عمو برگشت و گفت : یعنی من هم بیام ؟ همگی رو دعوت کرده . اصلا
حوصله مهمانی را نداشت . کسی هم نمی توانست مجبورش کند . به اتاقش رفت ولی براي نرفتن چه بهانه اي بیاورد ؟ دلش
نمی خواست به آن خانه برود . دفعه قبل براي جشن نامزدي و عروسی سروش به آنجا رفته بود . سروش و لادن ، هر دو جشن
خود را در آنجا برگزار کرده بودند . بارفتن به آن خانه یاد همان روزي افتاد که سر آغاز بدبختی اش بود . بعد از آن بود که
ورق برگشت و بلا بر سرش نازل شد . آن قدر بزرگ شده بود که براي زندگیش تصمیم بگیرد . چند بار اشتباه ؟ چرا باید براي
بار سوم گذشته تکرار می سد ؟ او چرا باید به سروش دل ببندد و بعد همه چیز نقش بر آب شود ؟ گر چه حالا وضعیت عوض
شده بود . در این مدت نتوانسته بود به تغییرات سروش فکر نکند . تغییراتی که باعث می شد فکر کند با کس دیگري روبه رو
است . سروش در گذشته که چیزي نداشت آن گونه او را آزار داد ، حالا که همه چیز داشت چه می خواست بکند . نه او قابل اعتماد نبود . نباید براي بار سوم گول بخورد .
شراره تمام پرسش ها را از خودش می پرسید ولی غافل از این بود که در طی این مدت نتوانسته است سروش را فراموش کند
و حتی دل بستن او به امید راهی براي فرار از واقعیتی بود که نمی خواست آن را قبول کند . در حالی که روي تخت دراز می
کشید به خود گفت : امروز من به اونجا نمی رم . وقتی همه آماده شده بودند ، شراره از اتاقش بیرون آمد و گفت : من نمی
تونم با شما بیام . ملیحه خانم از حرف شراره ناراحت شد . آقا رحمان با دلخوري گفت : چرا نمیاي ؟ خونه پسر عموته ، خونه
غریبه نیست . آقا رحمان وضعیت برادر زاده اش را می دانست . از اشتباه پسرش هم با خبر بود . او و همسرش از قدیم
دلشان می خواست این دختر عروسشان شود ولی آن شب بعد از رفتن برادرش و شراره ، سروش پایش را در یک کفش کرد و
گفت : من از اول هم شراره رو نمی خواستم . من همسرم رو انتخاب کردم . آقا رحمان هر چه قدر به سروش گفت که شراره
دختر خوبی است و تو را دوست دارد ، بی نتیجه بود . اما وقتی آنها لادن را دیدند او را پسندیدند . لادن دختر ساده و
مهربانی بود و ملیحه خانم با دیدنش آنچنان شاد شده بود که همه دلخوري هایش را فراموش کرد و اصلا یادش رفت که دلش
می خواسته شراره عروسش شود . لادن در طی کمتر از یک ماه محبوب خانواده آنها شد ولی خدا نخواست و زود از پیش آنها
رفت . اکنون آقا رحمان ، شراره ، همان دختر لج باز را روبه رویش می دید . همان دختري که سعی داشت از پسر او فرار کند
اما اغو می دانست که شراره هنوز سروش را دوست دارد . ولی نتوانسته بود که اشتباه او را فراموش کند . شراره گفت : عمو
سرم درد می کنه ، نمی تونم بیام . از طرف من از پسر عمو عذر خواهی کنید . ویدا گفت : اگه تو نري منم نمی رم . تو می
تونی بري ، نمن اگه سرم درد نمی کرد می اومدم . خواهش می کنم همراه عمو برو . آقا رحمان به برادرزاده اش گفت : هر طور
راحتی دخترم من اصرار نمی کنم . آنها رفتند و او تنها ماند . نمی دانست به کدام یک از موضوعاتی می اندیشید که در
مغزش تلنبار شده است . نمی توانست براي لحظه اي چشمانش را روي هم بگذارد . با وجود این که ناهار نخورده بود اشتهایی
به خوردن غذا نداشت . براي این که آرام گیرد قرص آرام بخشی از کشوي میزش برداشت و به همراه یک لیوان آب آن را
خورد . نزدیک ساعت هشت بود دو ساعت ار رفتن بقیه می گذشت . ناگهان با صدایی به خود آمد . از صداي باز شدن در
ترسید ؛ یعنی که بود ؟ هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که در اتاق باز شد و سروش را در مقابل دید . ظاهري عصبی و
پریشان داشت . در حالی که نگاهش می کرد به تلخی گفت : دختر عموي عزیز من می تونن بگن چرا به منزل من نیومدند ؟
همه هستند جز ایشون ! به یاد نمی آورد سروش را این گونه عصبی و پریشان دیده باشد . هیچ وقت از کوره در نمی رفت . سرم درد می کرد . سروش دو قدم به او نزدیک شد و گفت : د بهونه میاري . بگو نمی خوام ببینمت ، همه چیز رو تموم کن .
بگو از تو متنفرم ، راحتم کن . نه ، این طور نیست ، باور کن داري اشتباه می کنی . نمی تونستم بیام . اگر از من متنفري چرا
کاري می کنی دیگرون بفهمند ؟ باید همه بدونند یه زمانی … سروش حرفش را خورد . دستش را بالا برد و موهاي روي
پیشانی اش را کنار زد و مدتی به همان صورت دستش را روي سرش نگه داشت . شراره به تبعیت از سروش صدایش را بلند
کرد و گفت : حالا چرا داد می زنی ؟ نکنه اون نوشته ها رو خوندي فکر کردي واقعا دوستت دارم ! نه ، خودت بهتر می دونی
یه دختر پونزده ، شونزده ساله همیشه تو رویاست . و از این فکر ها می کنه . یعنی می خوي بگی نمی دونی همه از موضوع
عشق ما خبر دارن ! لز حرف سروش ناراحت شد . روي لبه تخت نشست و گفت : نمی خواد یاد آور بشی که یه مدتی تو
بیمارستان افتاده بودم و مثل دیوونه ها چرت و پرت می گفتم . سروش این حرف را که شنید صدایش را آرام کرد و گفت :
آخه دیوونه من کی این حرف رو زدم ؟ منظورت همین بود اما حالا هم همچین عاقل نیستم . مگه نمی بینی ، مدام بی قرارم ،
نمی تونم اونجا بیام اینو می فهمی ؟ نه ، من هیچ چیز نمی فهمم . فقط اینو می دونم که تو منو به عنوان پسر عمو هم قبول
نداري . اگر غیر از این بود می اومدي . حرف هاي سروش عذابش می داد . دستش را روي پیشانی اش گذاشت و بغضی که راه
گلویش را گرفته بود ، شکسته شد و آرام آرام گریست . با صدایی آهسته گفت : نمی تونم اونجا بیام . محیطش برام زجر آوره
، تو هم برام …. حرفش را نزد . سروش نمی دانست چه کند . از دست کارهاي او به جنون رسیده بود . با عصبانیت گفت : من
چی ؟ ولی شراره به جاي جواب گریه کرد . سروش به آرامی گفت : به من نگاه کن ، ببین چیزي در من عوض شده ؟ هیچ
عکس العملی از شراره ندید . بعد از مدت ها او را به نام صدا کرد و گفت : شراره سرت رو بلند کن ، ببین من عوض شدم ؟
ولس شراره سرش را بلند نکرد و همچنان شانه هایش بر اثر گریه بالا و پایین می شد . سروش به طرفش رفت و زانوانش را به
زمین زد . دستش را پیش برد و صورت او را بلند کرد . به چشمان اشکبار او نگریست . چشمان یاغی شراره ، تبدیل به
چشمانی خمار شده بود که سایه شک و تردید را می شد در پس لایه هاي اشک آن را دید . شراره سعی کرد نگاهش را از او
بدزدد و همین رفتار او ، لبخند را به روي لبان سروش آورد و گفت : شراره به من نگاه کن . زمانی که دیدگان شراره به سمتش
دوخته شد ، گفت : خب حالا شد . می تونی بگی من چه تغییري کردم ؟ در حالی که عینکش را از چشمانش بر می داشت ،
گفت : عینک این عوض شده . حالا ببین خودم عوض شدم ؟ ولی شراره نتوانست به آن چشمان آبی که از برق عشق به
کبودي می زد نگاه کند . سرش را پایین انداخت و گفت : تو دیگه اون پسر دانشجویی که از نداري می نالید نیستی . حالا تو مردي هستی که می تونی با پول هر چیزي رو بخري حتی … ولی ترجیح داد چیزي نگوید . چرا حرفت رو نزدي ؟ حتی چی ؟
از چی می ترسی ؟ از این که تو بخواي گذشته رو تکرا کنی . اون زمان که ثروتمند نبودي با من اون رفتار رو کردي …. نه من
اینو نمی خوام . سروش از جایش بلند شد . چند قدم در اتاق راه رفت . به طرف شراره برگشت و گفت : یعنی فقط من عوض
شدم ؟ همه آدم ها تغییر می کنند . تو خودت تغییر نکردي ؟ حتی اون رضاي کله خرابم عوض شده . هیچ کس یه جور نمی
مونه . حالا من چه کار کنم که یه نفر تموم ثروتش رو به من بخشیده ؟ ولی اون یه نفر پدر زنت بود . حالا بگو من چه کار کنم
که همه چیز رو فراموش کنی ؟ شراره از جا بلند شد و گفت : فکر می کنی خودم نمی خوام ؟ نمی خوام همه چیز رو فراموش
کنم . دوست ندارم یادم بره بازیچه دست تو شدم ! یادم بره تو با من چکار کردي . نمی خوام یادم بره امید چه کار کرد ؟
دوست ندارم فراموش کنم بچه ام رو از دست دادم . بچه !؟ براي لحظاتی که سروش با تعجب مقابلش ایستاده بود ، نگاه کرد و
گفت : یعنی تو نمی دونستی ؟ نه . حتی کنجکاو نشدي بپرسی ، یا حتی کسی بهت حرفی نزد ؟ کسی حرفی نزد منم ترجیح
دادم چیزي نپرسم . قضیه بچه چیه ؟ برات مهمه ؟ اگه باورت می شه ، آره مهمه … فقط به خاطر زن گرفتن ازش جدا نشدم .
به خاطر این طلاق گرفتم که بچه ام رو هم از بین برد . اون نامرد وقتی عزیز فوت کرد زن گرفت ، درست وقتی می خواستم
بهش بگم که به زودي پدر می شه فهمیدم که زن گرفته ، بعد هم دعوامون شد و … می دونی سرش دلم می خواد همه این ها
رو فراموش کنم ولی نمی شه . این مسائل اعصابم رو به هم می ریزه . گاهی اوقات دلم می خواد فراموشی بگیرم ، ندونم کی
بودم ، کی رو دوست داشتم و چه اتفاقاتی افتاده . سروش روبه روي او ایستاد و به او خیره شد و با لحنی مهربان گفت : شراره
بیا با من بریم . همه منتظر ما هستند . من قرار گذاشتم تعطیلات عید رو به شمال بریم . سپس دست شراره را به دست گرفت
. دست گرمش ، دستان سرد و بی روح شراره را لمس کرد . سروش از سرماي دست او تعجب کرد و پرسید : سردته ! شراره
دستش را از دست او بیرون کشید و خیلی سریع به او پشت کرد و چند قدم از دور شد . صداي سروش را شنید : بیرون
منتظرت هستم تا هر وقت که تو بیاي .
.سروش از اتاق خارج شد و داخل ماشینش نشست تا ابن که شراره از خانه بیرون آمد . سروش نمی توانست چشم از او
بردارد ، به خصوص حالا که دیگر اثري از شیطنت هاي بچه گانه در آن چشم ها نبود . چقدر دلش می خواست به او بگوید
حالا دیگر ابروان کمانی و چشم هاي خمار حتی بینی سر بالایش متعلق به یک دختر شیطان نیست ، بلکه مال بانوي زیباست
و آن موهاي قرمز او را استثناي کرده است . شراره در ماشین را باز کرد و کنار سروش نشست . هیچ کدام حرف نمی زدند تا این که پشت چراغ قرمز توقف کردند . یک ماشین عروس در کنارشان ایستاد . سروش به شراره گفت : می شه شیشه سمت
خودت رو پایین ببري ؟ شراره شیشه را پایین آورد و سروش سرش را خم کرد و به داماد گفت : مبارکه . پسر جوان به
عروسش نگاهی انداخت و به طرف آنها بر گشت ، لبان خندانش از هم گشوده شد و گفت : خیلی ممنون ، شما چی ؟ چند
وقته ازدواج کردید ؟ با این حرف نگاه سروش و شراره براي لحظاتی به هم گره خورد . در چشمان شراره به راحتی می شد
تعجبی آمیخته با ترس را دید که به سوال مرد بر می گشت . ولی چشمان سروش حرف هاي دیگري داشت . آن دو چشم آبی
کبود دست به دست هم داده بودند و سرود عشق را بدون هیچ کلامی زمزمه می کردند . سرودي فریاد گونه که در سکوت دو
چشم آبی بی قرارش خلاصه می شذ . شراره سرش را پایین انداخت . با سبز شدن چراغ و بوق ماشینهاي غقبی ، سروش به
خود آمد و ماشین را به راه انداخت . ماشین سفید رنگ گل زده که دو کبوتر عاشق را در خود نشانده بود به کوچه اي فرعی
پیچید و سروش با چند بوق از آنها خداحافظی کرد . وقتی بر اعصابش مسلط شد ، بدون این که به شراره نگاه کند به آرامی
گفت : حرف هاي اون مرد تا این حد وحشت آور بود که چشماي قشنگت پر از ترس شد ! شراره لبش را به دندان گرفت تا
چیزي نگوید . سکوت او رگه اي از خشم را به صورت سروش پاشید . صدایش از آن ملایمت اولیه در آمد و گفت : سکوتت
براي چیه ؟ براي این که حرفات بی مورده . چی !حرف هاي من یا نگاه وحشت زده تو !همچین به صورتم نگاه می کردي که
انگار یه جانی یا قاتل روبه روت نشسته . شراره سعی می کرد خودش را کنترال کند . سرش را پایین انداخت و چشمانش را
بست و گفت : اگر قراره این حرف ها رو بزنی ترجیح می دم پیاده شم . حرف هاي بی مورد آن مرد باعث وحشت من نشد .
می تونم بپرسم چی تو رو ترسوند ؟ نه ، تو نمی تونی بفهمی ، هیچ کس نمی تونه بفهمه . هنگام بیان جملات آخر صدایش می
لرزید و قامت کشیده اش که روي صندلی قرار گرفته بود ، می شکست تا دست هایش تکیه گاه چهره گریان او باشد . وقتی
شراره را در آن حال دید ، از حرف هایی که به زبان آورده بود ، سخت پشیمان شد . نمی فهمید که چطور توانسته است بر سر
این موجود زیبا فریاد بکشد ! چطود توانسته او را سرزنش کند در حالی که خودش لایق سرزنش بود نه او ! می خواست دست
هاي شراره را در دست بگیرد . سرش را به آغوش کشد و چون کودکی برایش لالایی بخواند. براي گرفتن دستان شراره ،
دستش را جلو برد اما زود از تصمیمش منصرف شد و فرمان را در دستانش فشرد و با صدایی آرام ولی پوزش خواهانه گفت :
معذرت می خوام . باور کن دست خودم نبود . قول می دم در این مورد هیچ حرفی نزنم . تو هم بهتره گریه نکنی . طاقت ندارم
حتی یه قطره اشکت رو ببینم . می دونم همه اتفاقات افتاده تقصیر منه . من بی فکرم ، بی مغزم ، احمقم . دیگه تا خودت نخواستی در این مورد حرف نمی زنم . اینو بهت قول می دم . حالا سرت رو بلند کن . شراره همچنان گریه می کرد و سروش
براي این که او را از آن حالت در آورد با خنده گفت : خیله خوب ، نازك نارنجی . اگه با این صورت تو رو به خونه ببرم همه به
دیدن قیافه تو ، می ریزن سرم و یه کتک حسابی به من می زنن و آش و لاشم می کنن . لبخند کمرنگی بر لبان شراره آمد و
با یک نگاه به سروش ، آن لبخند را به او هدیه داد . خنده او اشک شوق را در دیدگان منتظر سروش نشاند . وقتی به جلوي
خانه رسیدند ، سروش گفت : می خوام برم بهشون بگم تصمیمم عوض شده و شام رو بیرون می خوریم . نه احتیاجی نیست .
مطمئنی اومدن به این خونه ناراحتت نمی کنه ؟ با زور منو آوردي حالا نگران حالم شدي ! شراره این حرف را به زبان آورد و
جلوتر از سروش وارد منزل شد .
عجب صاحب خونه اي ! مهمون دعوت کردي خودت کجا غیبت زده ؟ به رضا نگاه کرد و گفت : به من ایراد نگیر ، من چه کار
کنم که شراره پسر عمویش رو قابل نمی دونه و حتما باید رسما به دنبالش رفت ؟ سمانه به طرف شراره آمد و گفت : دختر
چرا با خودت این طوري می کنی ؟ چقدر می خواي تو تنهایی باشی ؟ سمانه جون امروز سرم درد می کرد ، گفتم اگر
استراحت کنم ، شاید بهتر باشه . می خواستم کمی بخوابم . مینا گفت : آدم وقتی سردرد داره ، خوابش نمی بره . سردرد تو
هم از اینه که بیخودي فکر می کنی . تنهایی هم اصلا برات خوب نیست . آقا رحمان به شراره نگاه کرد و گفت : تو تازه اول
جوونیته . بیخودي چرا یه سوهان گرفتی دستت و اعصابت رو به هم می ریزي ؟ بهزاد به طرفداري از شراره پرداخت و گفت :
دست از سر دختر عموي ما بردارید . این طوري که شما شروع کردین به نصیحت کردن ، من داغ کردم ، چه برسه به شراره .
سمانه به برادرش نگاه کرد و گفت : منظورت چیه ؟ خب ، ما باید درکش کنیم . زندگی شراره نسبت به قبل تغییراتی کرده و
باید کم کم با این تغییرات کنار بیاد . آقا رحمان با خنده گفت : ما هم همین خیال رو داریم . فقط دلمون می خواد زودتر همه
چیز رو فراموش کنه . در همین لحظه در اتاق باز شد و خانم مسنی وارد اتاق شد و به مهمانان چاي تعارف کرد . ملیحه خانم
به او گفت : دوباره ما اومدیم و شما رو به زحمت انداختیم . این حرف ها چیه ! تا باشه از این زحمت ها باشه . این خونه خیلی
سوت و کوره . آقا سروشم که چند وقتی نبودن و من حسابی دلم می گرفت . من و بهادر بد جوري بهشون عادت کردیم . به
شراره که رسید لحظه اي نگاهش کرد . خودش بود . همان دختر زیبایی که عکسش را در اتاق سروش دیده بود . احساس می
کرد این همان دختر مورد علاقه اوست . به خصوص با حرف هایی که بارها از بهادر شنیده بود . بهادر همیشه می گفت از زبان
آقاي بجنوردي شنیده است که دامادش به دختري علاقه دارد . پس آقا سروش دنبال شما اومده بودند ؟! سروش با خنده گفت : نهال خانم این دختر عموي ما تعارفی هسشتند . نهال خانم نگاهش را از شراره گرفت و به سروش دوخت و گفت : تا
حالا ندیده بودمشون ، یعنی اینجا نیومدند !؟ درسته ، منو قابل نمی دونند . این دفعه یه کم زور با دعوتم قاطی کردم تا اومد .
رضا گفت : یه کم زور با دعوتم قاطی کردم یعنی چی ؟ بگو به زور آوردمش . این کاملا از قیافه شراره خانم پیداست که
مجبورش کردي بیاد و گرنه یه حرفی ، یه تعارفی … آقا رضا شما دیگه چرا ؟ گفتم که حالم خوب نبود و گرنه می اومدم . آقا
رحمان گفت : بچه ها این قدر دختر منو اذیت نکنید . واي به حال کسی که سر به سرش بذاره . سمانه چهره حق به جانبی
گرفت و گفت : پدر این طودي که شما از شراره تعریف می کنید ، من حسودیم می شه . شراره به سمانه گفت : چرا حسودي
می کنی ؟ من کجا و تو کجا !عمو هر چی هم بگن تو دخترش هستی . ولی شراره جان تو و ویدا هم عین سمانه براي من
عزیزید . نهال خانم در کنار بقیه نشست و گفت : امیدوارم حالا که شراره خانم بالاخره به اینجا اومدند ، بعد از این بیشتر
زیارتشون کنیم . آقا رحمان به نهال خانم گفت : آقا بهادر کجا هستند ؟ اونم الان پیداش می شه . و به سروش نگاه کرد و
گفت : ویدا و شراره دخترهاي همون عموتون هستند که چند سال پیش تو تصادف از دنیا رفتند ؟ بله نهال خانم من همون
یک عمو رو داشتم . نهال خانم به طرف شراره برگشت و گفت : خدا رحمتشون کنه . خیلی دلش می خواست در مورد شراره
بیشتر بداند . با لبخند گفت : فکر نکنید فضولی می کنم ولی شما ازدواج کردین ؟ بله ، ولی از همسرم جدا شدم . نهال خانم
از حرفی که شنید جا خورد ولی سوال دیگري نپرسید . فقط فضاي خانه در یه لحظه به شدت سنگین شده بود که مردي
مسن در را باز کرد و گفت : سلام به همگی . آقا رحمان از جا بلند شد و با او دست داد . شراره احساس کرد عمویش با این
پیرمرد که هم سن و سال خودش بود ، خیلی صمیمی است . آقا بهادر گفت : این سه تا بچه حسابی خونه رو ، روي سرشون
گذاشتند . امشب شب خیلی خوبیه ! من و نهال که تو این مدت تو خونه پوسیدیم . در همان موقع ، در اتاق باز شد و میلاد و
سامان و ویدا وارد اتاق شدند . هر سه به نفس نفس افتاده بودند . ویدا به محض دیدن خواهرش گفت : سلام آبجی ، تو هم
اومدي ؟ شراره فقط لبخندي زد و چیزي نگفت . سامان به طرف دایی اش رفت و گفت : دایی جون طبقه بالا ، اون اتاق که ته
راه روهه ، درش قفله . هر کاري کردیم باز نشد . اونجا چیه ؟ سمانه با اخم به پسرش گفت : بازم فضولی کردي ؟ سروش به
خواهرش گفت : سمانه چرا بچه رو دعوا می کنی . خوب می خواد بدونه . بعد نگاهی به سامان انداخت و گفت : چیزي نیست
دایی جون اونجا انباریه . رضا به سروش نگاه کرد و گفت : پسرم چیزي نیست . دائیت آت و اشغال هایش رو اونجا میندازه .
شراره احساس کرد ، سروش از حرف رضا پکر شد . رضا با نگاهی که به سروش انداخت فورا گفت : حال چرا این طوري نگاه می کنی ! آت و اشغال نه ، دائیت یک وسایلی رو گاه گداري می خره اما فعلا به درد کسی نمی خوره ولی ان شاءالله بعدا کسی
پیدا می شه و این وسایل به دردش می خوره ، اونا رو می بره می اندازه اونجا . این حرف ها را که زد ، به سروش نگاه کرد و
گفت : حالا راضی شدي ؟ بهزاد گفت : حالا نمی خواد رمزي حرف بزنید . رضا می خواي بگی خیلی با سروش صمیمی هستی و
هیچی بین شما پنهان نیست ؟ خب ، همین طور هم هست . تو نمی گی من که برادرشم بهم بر می خوره که چرا این چیزها رو
من نمی دونم . سمانه به بهزاد گفت : تو هنوز به شوخی هاي رضا عادت نکردي ؟ رضا به سروش نگاه کرد و گفت : تو رو خدا
خواهرت رو می بینی ! انگار نه انگار من شوهرشم . بله ، دارم خواهرم رو می بینم که عین شب چهارده می مونه و گیر چه
آدمی افتاده . آقا رحمان به بچه هایش گفت : حالا بهتره که به شام برسیم .
.به ویدا که در کنارش به خواب رفته بود نگاهی انداخت . آن قدر بزرگ نشده بود که بی خوابی به سراغش بیاید و در عرض
چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفت . شراره وقایع امروز را در ذهنش مرور می کرد و همین مانع از خوابیدن او می شد .
وقتی قرار گذاشتند براي چند روز به مسافرت بروند . رضا به سروش گفت : انگار گردش بهت ساخته . هنوز از اون ور نیومده ،
می خواد ایران گردي کنه . شراره که در گوشه حال نشسته بود به طور اتفاقی صحبت هاي سمانه و مینا را از آشپزخانه شنید
. آنها در مورد وضعیت سروش حرف می زدند . سمانه گفت : خیلی خوشحالم که دوباره سروش رو سرحال می بینم . مینا هم
حرف هاي سمانه را تایید کرد و گفت : دیگه مثل سابق تو خودش نیست . عمو و زن عمو را نیز خوشحال می دید . آن دو در
هر نگاه که به پسرشان می انداختند از این که او را شاداب می دیدند چشمانشان از شادي برق می زد . یعنی سروش در طی
این چند سال چگونه در از اتاق خارج شد . رضا سمانه و سامان آمده بودند . دیده بوسی ها انجام شد و حالا نوبت به احوالپرسی رسیده بود . رضابوده است او واقعا دست از گوشه گیري بر نداشته بود که همه از تغییر رفتارش صحبت می کردند !
شراره از این که خواب به چشمانش نمی آمد کلافه شده بود . براي این که ویدا از خواب بیدار نشود از جایش تکان نمی خورد
. طاق باز دراز کشیده بود و به سقف می نگریست و به خانه اي می نگریست که هم اکنون در آن به سر می برد و مثل همیشه
آخر افکارش به سروش ختم می شد . کلافه از تخت پایین آمد و مشفول قدم زدن در اتاق شد . در همین لخظه صداي قدم
هایی را از بیرون اتاق شنید و بعد از آن صداي باز و بسته شدن دري به گوشش رسید . آهسته در را باز کرد و به راه رو نگاهی
انداخت . چشمش به انتهاي راهرو و چراغ روشن اتاقی افتاد که سامان می گفت درش قفل است . بدون این که در را پشت
سرش ببندد ، به آن سمت رفت . صداي باز شدن در کمدي به گوشش رسید . این صدا نشان می داد یک نفر دیگر در این خانه بیدار است و او می توانست با او حرف بزند تا خواب به سراغش بیاید . خواست در بزند اما به یاد آورد ، اینجا انباري
سروش است و ممکن بود خود او در اتاق باشد . منصرف شد می خواست برگردد که صداي سروش را شنید : تو هنوز بیداري ؟
سروش پشت سرش ایستاده بود . به عقب برگشت و گفت : خوابم نمی برد ، صداي در شنیدم و به این سمت اومدم . می
خواستم با کسی حرف بزنم تا شاید شب زودتر تمومو بشه ولی منصرف شدم . دوباره در چشمان سروش همان برق شیطنت
گذشته نشسته بود . ولی براي یک لحظه فکر کردي که ممکنه من باشم و همین باعث شد منصرف بشی ، درست نمی گم ؟
شراره نگاه از چشمان زیباي او گرفت و گفت : نه ، این طور نبود . تو از اتاقت بیرون اومدي که با یکی حرف بزنی پس بیا تو .
منم حرف هاي زیادي براي گفتن دارم . یعنی خیلی وقته دلم می خواد حرف هایی رو بهت بزنم . چون شراره را مردد دید ،
پرسید : نمی یاي ؟ سپس خودش وارد اتاق شد و در را نیمه باز گذاشت . شراره پشت سر او وارد اتاق شد و براي لحظاتی با
تعجب به اتاق نگاه کرد و گفت : اینجا انباریه ! ولی سروش به جاي هر جوابی ، لب هایش را با لبخندي از هم گشود . نگاه
شراره به شیء آشنا افتاد . موش نارنجی رنگش ! به طرف موش رفت ، آن را برداشت ، به بدن مخملی او دست کشید .
دخترك مو قرمز ، گربه و … حتی قاب را که داخل حوض وسط پارك انداخت انجا بود ! داخل قاب آب رفته بود و کاغذ آن زرد
رنگ و جوهرش کمرنگ شده بود . به طرف سروش برگشت و با تعجب بسیار گفت : من همه این ها را دور انداخته بودم !
سروش قاب را از روي دیوار برداشت و به طرف شراره آمد و گفت : منم اونها رو برداشتم . اون روز سر کوچه منتظرت بودم .
نه این که بخوام با تو حرف بزنم فقط می خواستم ببینمت که بعد از اون حرف هایی که به تو زدم در چه وضعیتی هستی . شب
قبلش حسابی جوش آورده بودي . بدون این که دست خودم باشه ، صبح زود از خونه بیرون زدم . دیدم به جاي رفتن به
مدرسه به پارك رفتی و همه رو به گوشه اي انداختی و با چه حرصی قاب رو توي حوض آب پرت کردي . به خاطر بیرون
آوردن قاب خودم رو به آب زدم و حسابی خیس شدم . منم وضعیت روحیم بهتر از تو نبود . خودم رو مقصر می دونستم . من
علاوه بر غصه خودم باعث ناراحتی تو شده بودم و بیشتر از تو ناراحت بودم . سروش که تا آن موقع به نقطه اي خیره شده بود
. سرش را بلند کرد و چشمان خسته و بی قرارش را به شراره دوخت و گفت : من دیوونه دختر عموي زیبا و کله شقم بودم
ولی اختیار کارهایم دست خودم نبود . کمی مکث کرد و به قابی که در دستانش بود ، نگاه کرد و گفت : شیشه اش ترك
برداشته بود از نو قابش کردم . بیا این قاي مال توئه . قاب را به طرف شراره گرفت . شراره به یاد خوابی افتاد که سال ها پیش
دیده بود . پدر در خواب قاب را به او داده بود و حالا سروش همان کار را می کرد . دستش را پیش برد و قاب را گرفت .چشمش به کمد نیمه بازي افتاد که لباسی همرنگ موهایش در آن آویزان بود . به سمت آن رفت و لباس را برداشت . پارچه
اي لطیف داشت که از لمس کردنش لذت برد . سروش بدون این که نگاهش کند یا به طرفش بیاید ، از همان فاصله گفت : هر
چی تو این اتاقه مال توئه . هدیه هایی که تو این مدت براي تو گرفته بودم ولی خب نمی تونستم به تو تقدیم کنم . رضا می
گه خوره به جونت افتاده . هی هدیه می گیري ، در حالی که می دونی که بهش نمی دي . سروش به طرف میزي رفت و از
کشوي آن جعبه اي را بیرون آورد . درونش از جواهرات گرا قیمت پر شده بود . شراره ، به چیز هایی نگاه کرد که سروش از
درون جعبه بیرون می آورد . در تمام چیزهایی که در گوشه گوشه اتاق می دید ، حتی در هدایایش رنگ پول مشاهده می شد
. لباس عروسی در بین لباس هاي دیگر به چشم می خورد . سروش متوجه شد شراره به چه چیز نگاه می کند . شراره
احساس خاصی داشت ، آرام سوالی را که سال ها با آن در گیر بود به زبان راند : پی چرا اون حرف ها رو زدي ؟ چرا سروش
همه چیز رو به هم زدي ؟ با شنیدن نامش از زبان شراره احساس خوشی در درونش بوجود آمد و براي لحظاتی به او چشم
دوخت و آهسته گفت : واقعا می خواي بدونی ؟ شراره سرش را تکان داد و سروش با افسوس گفت : اي کاش چند سال قبل به
حرف هایم گوش می دادي تا همه چیز رو می فهمیدي . سروش نشست و سرش را پایین انداخت ، آهی کشید و گفت : نمی
دونم یادت میاد یا نه ! روزي که چودونم رو بستم تا به شیراز برم ، شما همه خونه ما بودید . تو روز به روز به بلبل زبونی هات
اضافه می شد و با حرفات گرفتارترم می کردي . نگاه شیطونت ، خنده هاي بی خیالت و رفتارهات باعث می شد فکر کنم بی
خیالی و زیاد هم به من اهمیت نمی دي . نگاهی به شراره انداخت و ادامه داد : ولی حالا کسی که روبه روي من نشسته نه
نگاهش شیطونه و نه شیطون به نظر می رسه ، فقط از قبل زیباتر و قشنگ تر شده . دوباره مکث کرد و با چشمانش ، عاشقانه
به شراره نگاه کرد و با خنده گفت : اگه با اون چشمات گذاشتی حواسم رو جمع کنم . داشتم می گفتم . اولین روزي بود که به
دانشگاه می رفتم . همه بچه ها در کلاس جمع شده بودند . تنها با شهاب در زمان ثبت نام آشنا شده بودم و بقیه غریبه بودند
. اون روز شهاب به من سقلمه زد و به دختري که در بین دانشجوهاي دختر دیده بود اشاره کرد . درست در همون لحظه هم
استاد وارد کلاس شد . شهاب آهسته گفت : سروش این طرف رو نگاه کن ، ببین دختره چقدر قشنگه ! بدون این که نگاهش
کنم گفتم : حواست کجاست ، پسر نو اومدي دانشگاه درس بخونی . فقط گفتم یه نظر نگاش کنی ، تو دیگه کی هستی ، آخه
چشماي دختره خیلی قشنگه درست همرنگ چشماي خودته . با اخم نگاهش کردم و گفتم : الان استاد یه چیزي بهت می گه
ها ! حالا چون چشمش آبیه ، قشنگه ؟ بگذریم . یه بار یادمه شهاب به من گفت : تو و لادن بجنوردي چقدر بهم میاید . اما تو حتی جواب سلام این دختر رو به زور می دي . به شهاب نگاه کردم و گفتم : تو وکیل اون دختري ؟ شهاب اخمی کرد و گفت :
اصلا با تو نمی شه حرف زد . دعوا داري ! من دیدم این دختره تو دانشگاه به تنها پسري که سلام می کنه تو هستی و تو
مسائل درسی فقط از تو سوال می کنه ، گفتم بگم که لالقل جواب سلامش رو بهتر بدي . یعنی تو تا حالا اینو نفهمیدي ؟ به
نظرم خیلی سیاست مداري ! چه سیاستی ؟ تو با این بی تفاوتی ، داري اونو بیشتر به طرف خودت می کشی . اون روز با
عصبانیت به شهاب گفتم حرف بیخود نزن . ولی بعدها همین حرف رو از لادن شنیدم . اي کاش به حرف هاي شهاب گوش
داده بودم و مثل بقیه باهاش برخورد می کردم اون دختر عادت داشت از همه اون برخورد رو ببینه ، نه برخوردي که من
باهاش می کردم . سروش دست برد و خودنویس را از جیبش در آورد . شراره با تعجب آن را از دست او گرفت و گفت : هنوز
این خودنویس رو نگه داشتی ؟ سروش به خودنویس که حالا در دست شراره بود ، نگاه کرد و گفت : تو شیراز یه بار گمش
کردم . تازه اون موقع بود فهمیدم این خودنویس به جونم بسته است . کلافه بودم . همه اتاق رو زیر و رو کرده بودم . از شهاب
و بقیه بچه ها سراغ خودنویسم رو گرفتم . شهاب با دیدن حالم گفت : همچین داره می گرده ، هر کی ندونه ، فکر می کنه
خود شراره رو گم کرده . حرف شهاب بد جوري ناراحتم کرد و به دلم بد افتاد . هنوزم نمی دونم تو با من چه کار کردي که من
این طوري گرفتارت شدم . همه چیزم در وجود تو خلاصه می شد و اون خودنویس یادگار تو بود . می دونی براي خودنویس
چه اتفاقی افتاده بود ؟ و بدون این که منتظر بماند تا شراره چیزي بگوید صحبتش را ادامه داد : فرداي اون روز تو کلاس
نشسته بودم و هنوز بابت گم شدن خودنویس ناراحت و کسل بودم که شنیدم کسی گفت : ببخشید آقاي تابش . بالا را نگاه
کردم و لادن را بالاي سر خودم دیدم . لادن آرام گفت : دیروز ، موقعی که از شما سوالی پرسیدم و شما به من کمک کردید و
جوابم رو دادید خودنویستون دست من جا موند . منم حواسم نبود . دیروز وقتی به خونه رفتم ، دیدم این دستم جا مونده . با
دیدن خودنویس از روي صندلی بلند شدم . متوجه خوشحالی ام شد ، فورا گفت : از این که فکر می کردید گمش کردید
خیلی ناراحت بودید ؟ بله همین طوره . اگه ناراحتتون کردم معذرت می خوام . از دست خودم عصبانی بودم که چرا حواسم رو
جمع نکردم و اون رو گم کردم . این خودنویس براي من خیلی اهمیت داره . راستش یه هدیه است . بله ، می تونم بفهمم چه
حالی داشتید . منم یه گیره سر دارم که مادرم به من هدیه داده ، ارزش نداره ولی چون کسی که گیره سر رو به من داده برام
عزیزه این شی هم براي من عزیز شده و ارزش پیدا کرده . حرفش به دلم نشست و براي اولین بار سرم رو بلند کردم و به طور
دقیق به او نگریستم . وقتی نگاهش به من افتاد سرش را پایین انداخت . دقیق تر نگاهش کردم . دختر بسیار زیبایی بود . نگاهش و صورتش چقدر معصوم و کودکانه به نظرم آمد . لحن صحبت کردنش بسیار ساده و صمیمی بود . به شهاب حق دادم
که می گفت بچه ها دلباخته اش هستن و اگر تو نبودي تا اون روز من هم به جمع دانشجویان دیگه پیوسته بودم . همه شیفته
این سادگی و زیبایی شده بودند . لادن گفت : هم اومدم خودنویس رو پی بدم و هم مطلبی رو به شما بگم . البته اگر
مزاحمتون نیستم ؟ نه ، خواهش می کنم بفرمایید . خودتون می دونید دخترها در این رشته کم هستند . درس شما به نسبت
بقیه بچه ها بهتره . وقتی از بقیه سوالاتم رو می پرسم رفتار و نگاهشون منصرفم می کنه . با شما راحت تر از بقیه هستم
چون فقط به سوالم جواب می دین . امیدوارم این مسئله باعث ناراحتی شما نشه . با تعجب پرسیدم : چرا این فکر رو کردین ؟
با لبخندي که اونو زیباتر می کرد گفت : رفتار شما … چطوري بگم از اولم همین طور بود ، اما احساس می کنم از دست
مزاحمت هاي من ناراحت می شید . ولی شما اشتباه می کنید . اصلا این طور نیست . خوشحال هم می شم اگر بتونم کمکتون
کنم . اگر رفتار بدي از من دیدید اصلا به سوالات شما مربوط نیست ، مشکلی دارم که معمولا قلقلکم می ده . لادن با تعجب
نگاهم کرد و گفت : قلقلک …. منظورم از قلقلک اینه که حواسم رو پرت می کنه . به حرفم خندید و گفت : چه بامزه ، فکر
کنم شما بر عکس ظاهرتون آدم شوخی هستید . بعضی ها این طور می گن . به هر حال باید ببخشید که دیروز فراموش کردم
خودنویس رو به شما برگردنم . و با گفتن این جمله خداحافظی کرد و رفت . پس از رفتن او شهاب کنارم آمد و گفت : زیر پام
غلف سبز شد چی می گفتید که هی می خندیدید ؟ مسئله خاصی نبود . خودنویسم دستش جا مونده بود اومده بود اون رو
پی بده . همین ! مگه قراره چیز دیگه اي باشه ؟ آخه خودنویس دادن این قدر طول می کشه ؟ فضولی ؟ اصلا به تو چه ؟ آهان
، اومدي و نسازي . من که رفیقتم نکنه تو هم …. نگذاشتم حرفش تموم بشه و گفتم : شهاب تو دیگه چرا این حرف رو می زنی
. خانم بجنوردي فکر کرده بود از این که مشکلات درسیش رو از من می پرسه ناراحت می شم که گفتم نه . حقم داره ، هر کی
دیگه هم جاي اون بود همین فکر رو می کرد . وقتی عین برج زهرمار جوابش رو می دي چی باید فکر کنه ؟ نه این که رفتار
شما خیلی خوبه ، اون بیچاره از دست شماها فراریه ، چون حسابی تحویلش می گیرید . با تعجب پرسید : اینو خودش گفت ؟
…پس حسابی با تو درد و دل کرده ! اگر می خواي تحویلت بگیره یه خورده سر سنگین باش . مثل تو ؟ مگه اشکالی داره ؟ تو
که خودت بدتر از منی . حداقل اگه یکی دیگه می گفت حرفش رو قبول می کردم . ماه ها گذشت . هر چه لادن رو بیشتر می
شناختم ، اونو دختر نجیب ، مودب و قابل احترام می دیدم ، ولی تو جاي خودت رو حسابی محکم کرده بودي و من به جز تو
به کس دیگه اي فکر نمی کردم . دیگه تصمیم گرفته بودم آخر اون سال پدر رو براي خواستگاري ات بفرستم . راستش رو بخواي می تونستم سر به سر همه بذارم به جز لادن . اون به گونه اي رفتار می کرد که حس احترام همه رو جلب می کرد . از
اول اون سال کمتر از قبل از من سوال می کرد . حتی می تونم بگم تقریبا در سه ماه آخر هیچ سوالی نکرد . انگار از من فراري
شده بود . شهاب می گفت : به نظرم حال خانم بجنوردي خوب نیست . همه چیز خوب بود تا آن روز … سروش سرش را پایین
انداخت و دستش را در موهایش فرو برد . لحظه اي بعد سرش را بلند کرد و نگاهی به شراره انداخت و گفت : اون روز به محض
این که وارد کلاس شدم ، شهاب به طرفم اومد و گفت : همین چند دقیقه پیشیه آقاي خیلی با کلاس و اتو کشیده اومده بود
سراغت رو می گرفت . با تو کار داشت . با من ! تو می شناختیش ؟ من که تا حالا ندیده بودمش . نگفت با من چه کاري داره ؟
نه ، سراغت رو گرفت و گفت جلوي دانشگاه منتظرته . الان که کلاس شروع می شه . به من گفت اگر اومد بگید بیاد . تعجب
من از اینه که آدمی با اون کلاس با تو چه کار داشت ! خب ، پس من برم اونو ببینم . کلاس نمیاي ؟ تا اون موقع خودم رو می
رسونم . چه شکلی بود ؟ همه موهاش سفید بود و قد بلند و کشیده اي داشت . کت و شلوارشم طوسی رنگ بود . اون قدر اتو
کشیده است که زود می شناسیش . به طرف در دانشگاه رفتم . شهاب راست می گفت . مرد مسن خوش پوشی رو جلوي
دانشگاه دیدم . اون روز براي اولین بار با آقاي بجنوردي ملاقات کردم
سروش این حرف را که زد ، روي صندلی نشست و به صندلی دیگر اشاره کرد و گفت : نمی شینی ؟ و بدون این که صبر کند تا
شراره روي صندلی بنشیند ، حرفش را ادامه داد : پیرمردي بلند قامت و جدي بود که موهایش یک دست سفید شده بود .
جلو رفتم و سلام کردم . پرسیدم که شما با من کاري داشتید ؟ به من نگاه کرد و گفت : سروش تابش ؟ بله ، خودم هستم .
براي لحظاتی به صورتم زل زد و گفت : جوان خوش سیمایی هستید . خوشی سیما بودن فایده اي نداره وقتی آه در بساط
نداشته باشی . ولی در بعضی موارد خیلی هم خوبه . من با شما صحبت هایی دارم . می شه سوار ماشین بشیم و حرف هامون
رو بزنیم . گفتم ، کلاس دارم و باید برم . در حالی که اصلا نمی دونم شما کی هستید و با من چه کار دارید . به من نگاه کرد و
گفت : امروز وقتتون رو به من بدید ، حرف هاي مهمی دارم . به چهره مصمم اون مرد نگاه کردم . در چهره اش غمی بزرگ رو
دیدم و در نگاهش خوندم که از من درخواست می کنه که به حرفاش گوش بدم . قبول کردم و همراهش رفتم . وقتی داخل
ماشین مدل بالاي او نشستم ، با تعجب گفتم : شما با من چه کاري دارید ؟ اون خودش رو پدر لادن بجنوردي معرفی کرد .
خیلی تعجب کردم . طوري که آقاي بجنوردي هم فهمید و گفت : می دونم چی از فکرت گذشت . اون خیلی ساده و معمولیه .
از بچگی این طور بود . دوست نداشت بقیه بچه ها به خاطر پول پدرش باهاش دوست بشن یا خیلی دلایل دیگه که من هیچ وقت ازشون سر در نیاوردم . همیشه این طور رفتار می کمه . درست عین حالا . ما دو تا از قدیم سر لباس و مدرسه و چیزهاي
دیگه با هم جر و بحث داشتیم . به خاطر لادنه که می خوام با تو صحبت کنم . لادن تنها فرزند منه ، اون هم بعد از نظر و نیاز
هاي فراوان و دوا و درمون هاي مختلف . از جونم بیشتر دوستش دارم . عزیزترین فرد زندگی منه . بدون دخترم هیچ چیز در
دنیا برام ارزش نداره . درست مثل مادرش . شش سال قبل مادرش رو از دست داد و به کل خودش رو باخت . از اون موقع
حساس تر و زود رنج تر شده . نمی فهمیدم این صحبت ها چه ربطی به من داره . اصلا چرا اون با من در مورد دخترش صحبت
می کرد ؟ همین سوال رو هم پرسیدم . آقاي بجنوردي گفت : اگر ربط نداشت الان من اینجا نبودم . پس گوش بده . هر چی
لادن می خواست براش فراهم می کردم . با وجود این که در ناز و نعمت بزرگ شد و کم کسري نداشت هرگز لوس بار نیومد .
نمی دونم اینو فهمیدي که این دختر چقدر خوب و مهربونه ؟ بله ، شما دختر خیلی خوبی تربیت کردین . سنگین ، باوقار و
قابل احترام . با این حرفم چشمانش پر از اشک شد . احساسم می گفت این مرد رو چیزي آزار می ده . تا این که آقاي
بجنوردي شروع به صحبت کرد و اصل قضیه رو گفت : اما …اما این بار که به تهران آمد ساکت و گرفته بود . هر چه قدر باهاش
کلنجار رفتم حرفی به من نزد . از خاله اش کمک خواستم تا باهاش حرف بزنه . چون بعد از مرگ مادرش با خاله اش زیاد درد
و دل می کرد . در این موردم حرفش رو به خاله اش زد . دخترم عاشق شده بود . با تعجب پرسیدم : عاشق شده بود ! بله ، می
خواي بدونی عاشق کی ؟ کمی به من نگاه کرد و گفت : عاشق تو ، من نمی دونم به چه دلیلی عاشقت شده ، ولی اینو می دونم
که داره از این موضوع رنج می بره . با شنیدن این حرف انگار آب سرد روي سرم ریختند . شوکه شدم . من خودم دختر
دیگري رو دوست داشتم و این دختر …گفتم ، باید خانم بجنوردي بدونه که من به درد ایشون نمی خورم . از بعضی مسائل که
مربوط به خودمه بگذریم ، من کجا و اون کجا ! اگر زمان بگذره می فهمه که داره اشتباه می کنه . شما باید با دخترتون حرف
بزنید . من به درد دختر شما نمی خورم . آقا سروش ، دخترم خبر نداره که من اینجا هستم . من تا به حال نتونستم ناراحتی
لادن رو ببینم ، به خصوص حالا که وضعیت فرق می کنه . شاید اگر شرایط جور دیگري بود با خواسته اش مخالفت می کردم ،
ولی الان نمی تونم . اون بیماره درست مثل مادرش . دخترم سرطان خون داره و اگه شما … حرفش رو قطع کرد و به جایش
گفت :حالش اصلا خوب نیست . از مریضی لادن تازه باخبر شدم . خودش هم هنوز نمی دونه . نمی خوام به این زودي به اون
بگم . اگر بفهمه ، وجود ظریفشمی شکنه و من نمی خوام در مورد تو هم شکستن قلبش رو ببینم . نذار دخترم اذیت بشه .
هر چی دارم مال تو ، حالا که قراره ببینم دخترم جلوم داره پر پر می شه ، دوست دارم اونو به همه آرزوهاش برسونم . می دونم بالاخره سرطان خون اونم مثل مادرش از من می گیره . مادرش در مدت یک سال از دستم رفت و اگه لادن هم …. نمی
خوام تو اون روزها ببینم که به تو فکر می کنه . به تویی که دوستت داره ، نمی خوام آرزو به دل بمونه . اینم می دونم که
نسبت به دختر قشنگ من بی تفاوتی . جوون چی می شه تو به دخترم محبت کنی و حاضر بشی باهاش ازدواج کنی ؟ از مال
دنیا هر چی دارم به تو می دم . نمی خوام تو منگنه قرارت بدم و تو رو وادار به این کار کنم ولی من نمی تونم پرپر شدن تنها
بچه بیمارم رو تماشا کنم در حالی کخ غم دوري تو رو تو دلش داره . دلم می خواد خوشحال ببینمش. می خوام لادنم رو شاد
ببینم ، درست مثل گذشته ها . دوست دارم به جنگ بیماریش بره . شاید به خاطر تو بیشتر مقاومت کنه . قبول می کنی ؟
اون موقع به فکر تو بودم و با خودم می گفتم ، پس شراره چی ؟ من نمی تونم از شراره دست بکشم . از اون چشماي وحشی و
اون صورت شیطون و زیبا . من سالها بود که به تو فکر می کردم . به صورت آقاي بجنوردي نگاه کردم و گفتم : متاسفم من
نمی تونم . از حرفم به چهره اش چینی افتاد . می خواستم از ماشین پیاده بشم که کارتی مقابلم گرفت و گفت : این کارت رو
بگیر ، فکرهایت رو بکن . بهتره به لادن فکر کنی ، دختر بیماري که عاشق توئه . خواهش می کنم جدي به این قضیه فکر کن
. من منتظر تلفنت هستم . و چون حرف هایش به جایی نرسید به پولش متوسل شد . می خواست همه چیزش رو به ازاي
قبول ازدواج با دخترش به من بده . شروع به تخمین زدن کل دارایی اش کرد . چیزي که هر جوونی رو به وسوسه می انداخت
. ولی فقط تو جلوي چشمام بودي . من حتی براي یک لحظه نتونستم تصویر لادن رو جایگزین تصویر تو کنم اما با این همه
دستم به سمت کارت رفت و اون رو برداشتم . از ماشین پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم . البته بیهوده بود چون زمان زیادي
به پایان کلاس نمانده بود . بیرون در ایستادم تا کلاس تعطیل شد . بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون اومدند . چشمم به لادن
افتاد . انگار براي اولین بار بود که می دیدمش . دختر زیبایی بود . وقتی نگاهش به من افتاد ، احساس کردم با من حرف ها
داره . لادن سرش را پایین انداخت و شرمی معصومانه تمام صورتش رو فرا گرفت و از من پرسید : سر کلاس نیومدید ؟ بله ،
مشکلی برام پیش اومد . با آمدن شهاب از من خداحافظی کرد و رفت . شهاب با دیدنم گفت : حالا اومدي ؟ مثلا رفتی بگی
کلاس دارم . می تونم بپرسم اون آقا با اون همه دك و پز با توي یه لا قبا چه کار داشت ؟ در فکر آقاي بجنوردي و مریضی
لادن بودم ، گفتم : چیز مهمی نبود . از قیافه اندر سفیهانه ات پیداست . اگه چیز مهمی نیست چرا … وسط حرفش پریدم و
گفتم : اون آقاي اتو کشیده و با کلاس پدر یکی از بچه هاي دانشگاه بود . خب ، می تونی زبونت رو بچرخونی و بگی کی ؟ من
از کجا باید بفهمم پدر کدوم یکی از این همه دانشجوئه . به طرف شهاب برگشتم و گفتم : لادن بجنوردي . چشمان شهاب از تعجب گرد شد و گفت : پدر با اون همه دك و پز و دختر این قدر ساده و معمولی ! پس بگو چرا تو این همه خواستگار رنگ و
وارنگ شوهر نکرده ، بگو دنبال از ما بهتران می گرده . از دانشگاه که بیرون اومدیم ، لادن رو دیدم که سوار ماشین پدرش
شد .شهاب سوتی زد و گفت : بابا این دختره میلیاردره . اما ظاهرا اصلا نشون نمی ده .
منم مثل شهاب فکر می کردم . لادن به یک باره برایم قابل احترام تر از گذشته شد ولی چیزي که آزارم می داد این بود که
چرا دختري به این خوبی و زیبایی باید بیمار باشد . و از اون مهم تر چرا باید در بین این همه آدم عاشق من بشه ، منی که
دختر دیگه اي رو دوست داشتم . شهاب پرسید : چرا این قدر به هم ریختی ؟ مگه باباي دختره چی گفت ؟ نکنه گفت دور
دخترش رو خط قرمز بکشی و نزدیکش نشی ؟ سرم رو تکون دادم و گفتم : اتفاقا برعکس . شهاب چیزي رو که شنیده بود
باورش نمی شد . با تعجب پرسید : معلومه چی می گی ؟! خودمم نمی دونم ، فقط اینو می دونم که توي بد مخمصه اي گیر
کردم . وایستا ببینم تو چت شده ؟ بشین اینجا ببینم چی می گی ؟ کنار نرده هاي در دانشگاه نشستم . به شهاب گفتم که
پدرش می گفت دخترش عاشق من شده . شهاب خندید و گفت : این که بد نیست ، مگه این که گفته باشه من نمی ذارم
دخترم رو گول بزنی ، ولی بیچاره خبر نداره که آقا اصلا فکر دختر اون رو تو سرش نداره . به شهاب گفتم ، ولی اون از من
خواسته با دخترش ازدواج کنم . تعجبش بیشتر شد و گفت : یعنی خواستگاري کرد ؟ من سرم رو تکون دادم . شهاب گفت :
ببینم این آقا عقلش پاره سنگ بر داشته که براي خواستگاري اومده . معمولا این آدم ها به افرادي مثل تو حتی نگاه هم نمی
کنند ، چه برسه به این که خودشون جلو بیان و خواستگاري کنن . تو چی گفتی ؟ معلومه گفتم نه ، تو که بهتر می دونی من
خیال ندارم چه کسی ازدواج کنم . پسر تو دیوانه اي . لادن هم قشنگه ، هم وضع مالی خوبی داره . می تونی به پدرش بگی به
جز من ، پسرهاي زیادي تو دانشگاه هستند که حاضرند یه عمر غلامی اون و دخترش رو بکنند . البته اگر اجازه شرفیابی رو
داشته باشند . یکیش بنده ، نمی دونم چرا دست گذاشتن رو یه آدم مجنون که اصلا عقل تو سرش نیست . دیگخ نمی
تونستم خودم رو کنترل کنم یک دفعه سر شهاب داد زدم . اصلا حوصله شوخی نداشتم . به شهاب گفتم لادن مریضه و
پدرش می خواد قبل از روزهاي سخت بیماریش خوشبختی دخترش رو ببینه . شهاب با شنیده خبر مریضی لادن ناراحت شد
. هر کسی می شنید ناراحت می شد . لادن دختر دوست داشتنی اي بود . وقتی به شهاب گفتم پدرش راضی شده اگر با
دخترش ازدواج کنم کل دارایی اش رو به من بده . گفت : اگر قبول نکنم دیووانه ام . مدام به تو و لادن فکر می کردم . تو رو
دوست داشتم . اما لادن هم منو دوست داشت . لادن دختر ضعیفی بود که به کمک احتیاج داشت ، ولی تو مقاوم بودي . از پس هر مشکلی بر می اومدي . اون تا چند وقت دیگه با بیماري سختی دست به گریبان می شد که شیره جونش رو می کشید
و به مرور با عذاب اونو از بین می برد . در کنارش تو رو می دیدم که می تونستی فراموشم کنی . اما تصمیمم جدي نبود و براي
دیدنت لحظه شماري می کردم ولی نفهمیدم چطور شد ، همون روزي که می خواستم به تهران بیایم دستم روي شماره تلفن
چرخید و با شرکت آقاي بجنوردي تماس گرفتم و گفتم که قبول کردم . نمی تونی تصور کنی که تا چه حد خوشحال شد . به
من گفت : تو تعطیلات عید هر چه زودتر به خواستگاري لادن بیا تا هر چه زودتر سر زندگیتون برید و من بتونم موضوع
بیماریش رو بهش بگم . پرسیدم مگه هنوز بهش نگفتی ؟ نه . ولی نهال تو شیرازه و مرتب داروهاي لادن رو بهش می ده . اما
دکتر گفته کم کم باید شیمی درمانی رو شروع کنیم . وقتی تلفن رو قطع کردم گیج بودم . باورم نمی شد این کار رو کردم .
اصلا انگار کار من نبود ، می خواستم دوباره زنگ بزنم و بگم کخ منصرف شدم اما نتونستم . اصلا نمی فهمیدم که چیکار می
کنم . دلم براي لادن خیلی می سوخت و مدام یاد گریه هاي پدرش می افتادم و به تو فکر می کردم . صورتت از جلوي چشمم
کنار نمی رفت . مردد بودم تا این که اون شب به همراه عمو به خونه ما اومدي . رفتارت و حرف هایت باعث شد که حالم بهتر
بشه . تو داشتی عقده دلت رو خالی می کردي . با نیش و کنایه به پدرم گفتی که خیال دارم با کس دیگه اي ازدواج کنم . می
خواستم بگم اشتباه می کنی ولی زبونم قفل شده بود . دلم براي خودم هم سوخت . گیج شده بودم . انگار اون سروشی که
حرف می زد من نبودم . بعد از این که شما رفتید ، مادر و پدرم به من گفتند که چرا اول به اون ها نگفتم و مستقیم اومدم با
تو حرف زدم . پدر می گفت ، عقد پسر عمو و دختر عمو را تو آسمونها بستند ، اونها می خواستند به خواستگاري تو بیان .
بعد از کلی جر و بحث نادرم پرسید اسم دختره چیه ؟ سرم رو پایین انداختم . نمی دونستم دارم چه کار می کنم . وضعیت بد
جوري به هم ریخته بود . تو رو می شناختم . می دونستم دیگه حاضر نبودي به صورتم نگاه کنی . عمو هم موضوع رو فهمیده
بود . از طرفی به پدر لادن هم زنگ زده بودم و تا حالا لادن هم از موضوع باخبر شده بود . به مادرم گفتم : اسمش لادنه ،
دختر خوبیه ، در واقع سنگین ترین و بهترین دختر دانشگاه ست . پدر با ناراحتی پرسید : قرار هم گذاشتین ؟ سرم رو تکون
دادم و گفتم : براي روز دوم عید . مادر گفت : بعد از این که کارها انجام شده و تصمیمت رو گرفتی و قول و قرارها رو گذاشتی
به ما می گی ؟ اونم اول به شراره ؟ من اصلا با دختره حرف نزدم با پدرش حرف زدم . پدر گفت : هنوز نمی دونی دختره راضیه
یا نه ، این قدر مطمئن حرف می زنی ؟ به پدر گفتم ، می دونم که راضیه . حوصله جواب دادن به اونها رو نداشتم . به اتاقم
رفتم . به خودم گفتم شراره خیلی زود همه چیز فراموش می کنه . من زیاد براش مهم نیستم . روزي که براي خواستگاري رفتیم ، وقتی به جلوي خونه اون ها رسیدیم ، بهزاد گفت : ما رو دست انداختی ! مطمئنی اینجاست ؟ سرم رو تک.ن دادم .
سمانه گفت : الکی نریم ؟ دختره راضیه ؟ زنگ زدم و بهادر در رو باز کرد . آقاي بجنوردي خوشحال و سرحال بود و به گرمی با
ما احوالپرسی کرد . تعجب رو تو نگاه بهزاد و سمانه می خوندم . مادر با دیدن موقعیت اونها کمی نرم شده بود ولی پدر هنوز
هم دمغ بود . وقتی آقاي بجنوردي رفت ، لادن رو صدا کنه ، بهزاد گفت : ببینم دختره عیب و ایرادي داره که با این موقعیت
می خواد زن تو بشه ؟ ولی وقتی لادن به همراه پدرش اومد ، لبخند به لبان پدر نیز نشست . در همون نگاه اول نجابت اون ،
زیبایی بی نظیرش ، دل همه رو برد . اون روز وقتی لادن به من سلام کرد ، به چشمان آبی اش که نگاه کردم نگاهش شاد بود
و گونه هایش از شرم سرخ شده بود . وقتی فکر می کردم که دلیل شادي این دختر بیمار من هستم ، خوشحال می شدم اما
وقتی به تو فکر می کردم که از دستم ناراحت و عصبانی بودي از خودم بیزار می شدم . روز خواستگاري وقتی براي صحبت
کردن به باغ رفتیم . لادن به سمت الاچیق رفت . وقتی به اونجا رسیدیم از من پرسید : قشنگ نیست ؟ به اطراف نگاه
انداختم و گفتم : قشنگه ، خیلی قشنگه . کلماتی که به کار می برد دیگه رسمی نبود ، تا حدي صمیمی و خودمانی شده بود .
بعد آرام شروع کرد به تعریف کردن و گفت : وقتی که پدر این خبر رو به من داد شوکه شدم . اصلا نمی تونستم فکرش رو هم
بکنم . می دونی از ابتدا تو براي من با بقیه فرق داشتی . یعنی کاري به کارم نداشتی . سال اول همه چیز عادي بود ولی به
مرور وضع عوض شد . من روز به روز به تو بیشتر علاقه مند می شدم ولی تو هیچ تغییري نمی کردي . به خودم می گفتم اگر
من اون قدر که همه می گن زیبا هستم ، پس چرا تو اینو نمی بینی ؟ سروش تو واقعا دوستم داري یا این که … نگاه عاشقانه
اش رو به من دوخت . نگاهی که تا اون روز هرگز از اون ندیده بودم . اسمم رو طوري صدا کرد که انگار به صدا کردنش عادت
داره . از این که می خواستم بهش بگم بله ، منم تو رو خیلی دوست دارم ، احساس خوبی نداشتم . دلم نمی خواست دروغ
بگم . اونم به کسی که در نگاه و رفتارش صداقت یک کودك وجود داشت . اگر بیمار نبود ، لایق بهترین چیز ها بود . لایق
همسري که همانند خودش یکرنگ باشه اما چرا اون منو انتخاب کرد ؟ شراره اون طوري رفتار می کرد که انسان ناخواسته
تسلیم خواسته هایش می شد . نمی گم دوستش نداشتم ، داشتم ، اصلا طبعش به گونه اي ساخته شده بود که هر کسی را
وادار می کرد دوستش داشته باشه . منم مثل بقیه . ولی توي تمام مدت زندگی با لادن ، همیشه از این رنج می بردم که اون
در موردم چطور فکر می کنه ؟ منو چطور آدمی می بینه ؟ سروشی که لادن صدا می کرد من نبودم . وقتی بهش گفتم ، منم تو
رو دوست دارم و رفتار و اخلاق و نجابتت منو به طرف تو کشوند ، صورتش از هم باز شد ، خندید و گفت : از این که همه منو به خاطر ظاهرم یا به خاطر ثروت پدرم دوست داشته باشند بیزارم . همه از من تعریف می کنند . همه می گن تو خیلی
قشنگی ، خانمی ، زیبایی و اصلا عیب و ایرادي نداري . اما من خودم خوب می دونم بیشتر اونها چشمشون به پول پدرمه .
مگه آدمی پیدا می شه که عیبی نداشته باشه ؟ من حرف هاشون رو باور نمی کنم . اما لادن خبر نداشت که اشتباه می کنه .
قلبش آنچنان صاف و ساده بود که هیچ بدي تویاون وجود نداشت . می دونی تنها عیبش چی بود ؟ زیادي خوب بود و همین
باعث می شد که همه دوستش داشته باشند و همه عاشقش بشن . منم عاشقش شدم . نه عاشق ظاهرش بلکه درون پاکش
بود که منو عاشقش کرد ، ولی باز هم به تو فکر می کردم . هر کاري که می کردم تا فراموشت کنم ، نمی شد . تو منو جادو
کرده بودي . از این که همسر لادن بودم ولی به جاي اون در اکثر مواقع به دختري به نام شراره فکر می کردم و صداقت
همسرم رو به بازي گرفته بودم ، حس خوبی نداشتم . از خودم بدم می اومد . روز نامزدي از وقتی تو رو دید ، مدام تعریف می
کرد . از تو خوشش اومده بود و با تعریف هاش منو پریشون می کرد . حتی یه بار از کوره در رفتم و نفهمیدم چطور شد که
سرش داد زدم ، ولی می دونی اون در عوض چه کار کرد ؟ چشمان آبی و خمارش رو به من دوخت و گفت : سروش چرا این
طوري شدي ؟ حالت خوب نیست ؟ من به دردش نمی خوردم . لایق عشقش و علاقه پاکش نبودم .بهش گفتم در مورد تو
حرف نزنه . ولی اون پرسید چرا اون دختر عموي توئه !؟گفتم می دونم ولی دوست ندارم در مورد شراره صحبت کنی . چیز
دیگه اي بگو . و اون حرف منو مثل همیشه قبول کرد . تو هشت ماهی که با لادن زندگی کردم مثل این که از نو متولد شدم .
لادن چیزهاي زیادي رو به من یاد داد . درست همون طور که به پدرش یاد داده بود . خوب بودن و مهربون بودن ، اصلا آفریده
شده بود که همه چیز رو دوست داشته باشه . آفریده شده بود که محبت کنه .
.یاد خاطراتی که با لادن داشت ، وجودش را به درد آورد . دلش براي آن موجود پاك و دوست داشتنی تنگ شده بود . مکثی
کرد و ادامه داد : من در زندگی با لادن روراست نبودم . نمی دونم چطور شد که راضی به این کار شدم . حالا هم پشیمون
نیستم . شراره تو لادن رو نمی شناختی ! به نظرم آدم هایی مثل لادن کم آفریده می شن . نمی دانم چرا اون باید به این
زودي می رفت . کسی که می تونست دوست داشته باشه و به خیلی ها دوست داشتن رو یاد بده . از این که با لادن ازدواج
کردم ناراحت نیستم ، از این ناراحتم که تو و زندگیت رو تباه کردم . شراره چند قدم جلوتر آمد . روبه روي سروش ایستاد و
گفت : سروش … سروش به آن چشمان درشت و قهوه اي نگریست . چشمانی که به هنگام اداي این کلمات پر از اشک بود : تو
نباید فکر کنی زندگی منو تباه کردي و به خاطر من خودت رو عذاب بدي . من از همون اول که چشمم به لادن افتاد ، فهمیدم که از همه جهت از من بهتره ، با تقدیر نمی شه جنگید . فهمیدم که همه اونو دوست داشتند . حتی حالا هم وقتی عمو در
موردش حرف می زنه ، غم رو می شه تو چهره اش دید . حتی من دلم می خواد مثل اون باشم . دلم می خواد همه منو دوست
داشته باشند . از این که همه فکر کنند سرکش و شیطون هستم ناراحتم . سروش اشک هایی را که روي گونه شراره سر می
خورد پاك کرد و با لبخند گفت : ولی تو دیگه سرکش به نظر نمی رسی . این شراره اي که روبه روي منه خیلی با گذشته فرق
می کنه . اگه باورت نمی شه برو جلوي آینه و خودت رو نگاه کن . ناخود آگاه شراره به سوي آینه حرکت کرد . از داخل آینه
سروش را می دید که پشتش ایستاده است . به خودش نگاه کرد . سروش راست می گفت تغییر کرده بود و دیگر آن شور و
هیاهوي گذشته در او دیده نمی شد . این تغییر باعث شده بود که او زیباتر از گذشته به نظر برسد . همان طور که سروش
زیباتر از گذشته شده بود . از داخل آینه به سروش نگاه کرد که به او نزدیک می شد و لحظه اي بعد ، دست سروش به روي
شانه اش قرار گرفت . بدون اراده و به آرامی دستش به دست سروش گره خورد و از پس لایه هاي اشک به سروش نگریست .
با سرازیر شدن اشک هایش به خودش آمد . دست سروش را رها کرد و به طرف او برگشت و گفت : می شه با هم بریم سر
خاك لادن ؟ من یه حرف هایی باهاش دارم . دلم می خواد ازش معذرت بخوام . منو می بري ؟ سروش با تعجب پرسید : الان !
نصفه شب می خواي بري قبرستون ! شراره با خنده به ساعت بالاي سرش نگاه کرد و گفت : تو هنوز خودت رو نشناختی !
وقتی شروع به صحبت می کنی ساعت رو فراموش می کنی . دیگه کم کم همه دارن بیدار می شن . مثل این که من زیادي
حرف زدم . ولی این حرف ها حرف هایی بودن که به من زندگی دادن ! سروش دیگر هیچ نمی خواست . آرزوهاي از دست
رفته اش را زنده می دید که به سویش بال گشوده اند . شراره چون گذشته سرحال بود و عاشقانه نگاهش می کرد . فکر نمی
کرد ، روزي برسد که بخشیده شود . سریع گفت : من آماده ام . می تونیم بریم . انگار حواست خیلی پرته ، من این طوري بیام
! صبر کن برم حاضر بشم . هنوز آسمان ، تاریکی شب قبل را از صورتش پاك نکرده بود که چراغ هاي روشن ماشینی از دور
نمایان شد . ماشین کم کم از سرعتش کاست و در کنار یکی از خیابان ها پارك شد . دو نفر از آن پیاده شدند . چهره هر دو از
آسودگی خیالشان حکایت می کرد و نگاهشان عاشقانه به هم دوخته شده بود . گام هاي یکنواختشان روز زمین ، سکوت
اطراف را می شکافت تا این که هر دو در مقابل قبري ایستادهند . سروش به شراره نگاه کرد و پالتویش را از تن خارج کرد و
گفت : هوا سرده ، بهتره اینو بپوشی . شراره پالتو را از او گرفت و به تن کرد . هر دو مقابل سنگ قبر نشستند . سروش بلند
بلند گریه می کرد و از این که شراره اشک هایش را می دید هیچ ابایی نداشت ، وضعیت تغییر کرده بود . دیگر شراره می دانست لادنی وجود داشته که زمانی همسر سروش بوده و سروش به او علاقه داشته است . حالا این دوست داشتن آزارش
نمی داد و باعث تنفرش از لادن نمی شد . انگار او هم چون بقیه این موجود دوست داشتنی را دوست داشت و از لادن می
خواست که او را ببخشد و کمکش کند که مثل او باشد . در دل آرزو می کرد سروش همان طور که از لادن حرف می زند ، در
مورد او هم صحبت کند . می خواست از آن روز همه چیز را دوست داشته باشد و همه را خوب ببیند . اصلا آن روز ، روز
دیگري بود و این را می شد از شروعش فهمید . همه چیز در نظرش زیباتر جلوه می کرد و این زیبایی به او نشاط می داد . به
آرامی از جایش برخاست و به طرف ماشین رفت . شاید سروش نمی خواست که او شاهد اشک ریختنش باشد . در ماشین را
باز کرد و در درونش نشست . به حرف هاي سروش فکر کرد و باز ترس را در وجودش احساس کرد . در ماشین باز شد و
سروش درون ماشین نشست و گفت : چرا تنها اومدي ؟ گفتم شاید بخواي تنها باشی . نگاهی که سروش به او انداخت کمی
غریب بود . سروش گفت : من چیزي براي پنهان کردن از تو ندارم ، هیچ چیز ، فقط … سروش لحظه اي سکوت کرد و بعد
گفت : می تونی مثل سالها قبل به من فکر کنی ؟ آخه من هنوز دوست دارم مثل قبل . نمی گم تغییر نکردم ، چون عوض
شدم تو هم عوض شدي . من و تو ، سروش و شراره سابق نیستیم . می تونم به جواب مثبتت امیدوار باشم ؟ شراره سرش را
بلند کرد . این بار از پاسخی که می داد هیچ شک و تردیدي نداشت و آن ترس کهنه در وجودش دیده نمی شد . نمی خواد
امیدوار باشی ، چون … اما به یکباره رنگ سروش پرید . براي این که او را از اشتباه در آورد ، خیلی سریع گفت : اشتباه
فهمیدي ، می خواستم بگم امیدوار نباش ، بلکه مطمئن باش . چشماي زیباي سروش با شنیدن این پاسخ درخشان شد . به
شراره نگاه کرد و گفت : ممنونم شراره . شراره خودش هم نفهمید ، چطور شد که پرسید : سروش منشی شرکتت مجرده
؟مجرده ، چرا این سوال رو پرسیدي ؟ سروش می شه منشی شرکتت رو اخراج کنی ؟ سروش سرش را پایین انداخت ، لحظه
اي فکر کرد و گفت : خیله خوب ، اما می تونم دلیلش رو بپرسم ؟ آخه امید با … سروش نگذاشت شراره حرفش را بزند . به
خاطر این ؟ باشه چون تو خواستی اخراجش می کنم ولی می خوام بگم منشی شرکت من آقاست نه خانم ! شراره با شنیدن
این حرف نتوانست جلوي خنده اش را بگیرد و گفت : پس مسئله اي نیست بذار برات کار کنه . اما سروش با شیطنت نگاهش
کرد و گفت : متاسفم اخراجش کردم . دیگه نمی تونه برگرده . ولی اون طفل معصوم چطوري کار گیر بیاره ؟ یه کار براش جور
می کنم . ولی شما می تونید بگید من بدون منشی چیکار کنم ؟ خب من میام می شم منشی شرکتت . تو مجبور نیستی کار
کنی من قبول نمی کنم . ولی سروش این طوري همیشه کنار هم هستیم . بهتر نیست ؟ نکنه به من شک داري ؟ نه ، این طور نیست . بازم می گم تو مجبور نیستی . خب ، یه سرگرمیه ، چقدر سخت می گیري ؟ سروش نگاهی به شراره کرد و گفت : اگر
با این کار راضی هستی ، من هیچ حرفی ندارم . اصلا از خدا می خوام زنم بیست و چهار ساعته کنارم باشه . سروش ماشین را
روشن کرد و به شمت خانه حرکت کرد . رضا با دیدن آن دو ، با اخم گفت : شما دو تا کله سحر کجا رفتین ؟ حالا چرا پکري ؟
می گی نباشم ؟ …شب ما رو مجبور می کنه که حتما صبح زود ساعت ها رو کوك کنیم و از رختخواب بلند شیم ، اون وقت
خودش غیب می شه . پس دردت اینه که از رختخواب بیرون اومدي ؟ آخه ما در طول سال چند روز از این فرصت ها داریم که
تا لنگ ظهر بخوابیم ؟ سمانه با تعجب به رضا نگاه کرد و گفت : تو این حرف رو می زنی ! تو که از هر چی بزنی از این یکی نمی
زنی . سروش با خنده گفت : سمانه حالش رو نگیر ، بذار دلش خوش باشه که داره سر من غر می زنه . آقا رحمان در حالی که
به ساعت اشاره می کرد گفت : بالاخره تکلیف ما چیه ؟بریم حاضر بشیم ؟ اصلا مسافرت می ریم یا نه ؟ سروش در حالی که
چشمانش از خوشحالی برق می زد نگاه بی قرارش را به شراره دوخت و گفت : نه پدر ، من و شراره خیال داریم به جاي
مسافرت ، سور و سات عروسی رو به راه بندازیم .
پایان